ببودند ز آن جایگه شاهجوی |
|
بریگ بیابان نهادند روی |
ز خسرو ندیدند جایی نشان |
|
ز ره بازگشتند چون بیهشان |
همه تنگدل گشته و تافته |
|
سپرده زمین شاه نایافته |
خروشان بدان چشمه بازآمدند |
|
پر از غم دل و با گداز آمدند |
بران آب هر کس که آمد فرود |
|
همی داد شاه جهان را درود |
فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت |
|
که با جان پاکش خرد باد جفت |
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم |
|
یک امشب ازین چشمه برنگذریم |
زمین گرم و نرم است و روشن هوا |
|
بدین رنجگی نیست رفتن روا |
بران چشمه یکسر فرود آمدند |
|
ز خسرو بسی داستانها زدند |
که چونین شگفتی نبیند کسی |
|
وگر در زمانه بماند بسی |
کزین رفتن شاه نادیدهایم |
|
ز گردنکشان نیز نشنیدهایم |
دریغ آن بلند اختر و رای او |
|
بزرگی و دیدار و بالای او |
خردمند ازین کار خندان شود |
|
که زنده کسی پیش یزدان شود |
که داند بگیتی که او را چه بود |
|
چه گوییم و گوش که یارد شنود |
بدان نامداران چنین گفت گیو |
|
که هرگز چنین نشنود گوش نیو |
بمردی و بخشش بداد و هنر |
|
بدیدار و بالا و فر و گهر |
برزم اندرون پیل بد با سپاه |
|
ببزم اندرون ماه بد با کلاه |
و زآن پس بخوردند چیزی که بود |
|
ز خوردن سوی خواب رفتند زود |
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر |
|
هواگشت برسان چشم هژبر |
چو برف از زمین بادبان برکشید |
|
نبد نیزهی نامداران پدید |
یکایک ببرف اندرون ماندند |
|
ندانم بدآنجای چون ماندند |
زمانی تپیدند در زیر برف |
|
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف |
نماند ایچ کس را ازیشان توان |
|
برآمد بفرجام شیرین روان |
همی بود رستم بران کوهسار |
|
همان زال و گودرز و چندی سوار |
بدان کوه بودند یکسر سه روز |
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز |
بگفتند کین کار شد با درنگ |
|
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ |
اگر شاه شد از جهان ناپدید |
|
چو باد هوا از میان بردمید |
دگر نامداران کجا رفتهاند |
|
مگر پند خسرو نپذرفتهاند |
ببودند یک هفته بر پشت کوه |
|
سر هفته گشتند یکسر ستوه |
بدیشان همه زار و گریان شدند |
|
بران آتش درد بریان شدند |
همی کند گودرز کشواد موی |
|
همی ریخت آب و همی خست روی |
همی گفت گودرز کین کس ندید |
|
که از تخم کاوس بر من رسید |
نبیره پسر داشتم لشکری |
|
جهاندار و بر هر سری افسری |
بکین سیاوش همه کشته شد |
|
همه دوده زیر و زبر گشته شد |
کنون دیگر از چشم شد ناپدید |
|
که دید این شگفتی که بر من رسید |
سخنهای دیرینه دستان بگفت |
|
که با داد یزدان خرد باد جفت |
چو از برف پیدا شود راه شاه |
|
مگر بازگردند و یابند راه |
نشاید بدین کوه سر بر بدن |
|
خورش نیست ز ایدر بباید شدن |
پیاده فرستیم چندی براه |
|
بیابند روزی نشان سپاه |
برفتند زان کوه گریان بدرد |
|
همی هر کسی از کس یاد کرد |
ز فرزند و خویشان وز دوستان |
|
و زآن شاه چون سرو در بوستان |
جهان را چنین است آیین و دین |
|
نماندست همواره در به گزین |
یکی را ز خاک سیه برکشد |
|
یکی را ز تخت کیان درکشد |
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند |
|
چنینست رسم سرای گزند |
کجا آن یلان و کیان جهان |
|
از اندیشه دل دور کن تا توان |
چو لهراسب آگه شد از کار شاه |
|
ز لشکر که بودند با او براه |
نشست از بر تخت با تاج زر |
|
برفتند گردان زرین کمر |
بواز گفت ای سران سپاه |
|
شنیده همه پند و اندرز شاه |
هرآنکس که از تخت من نیست شاد |
|
ندارد همی پند شاهان بیاد |
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم |
|
بکوشم بنیکی و فرمان کنم |
شما نیز از اندرز او دست باز |
|
مدارید وز من مدارید راز |
گنهکار باشد بیزدان کسی |
|
که اندرز شاهان ندارد بسی |
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد |
|
سراسر بمن بر بباید گشاد |
چنین داد پاسخ ورا پور سام |
|
که خسرو ترا شاه بر دست نام |
پذیرفتهام پند و اندرز او |
|
نیابد گذر پای از مرز او |
تو شاهی و ما یکسره کهتریم |
|
ز رای و ز فرمان او نگذریم |
من و رستم زابلی هرک هست |
|
ز مهتر تو برنگسلانیم دست |
هرآنکس که او نه برین ره بود |
|
ز نیکی ورادست کوته بود |
چو لهراسب گفتار دستان شنید |
|
بدو آفرین کرد و دم درکشید |
چنین گفت کز داور راستی |
|
شما را مبادا کم و کاستی |
که یزدان شما را بدان آفرید |
|
که روی بدیها شود ناپدید |
جهاندار نیکاختر و شادروز |
|
شما را سپرد آن زمان نیمروز |
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست |
|
بگیرید چندانک باید بدست |
مرا با شما گنج بخشیده نیست |
|
تن و دوده و پادشاهی یکیست |
بگودز گفت آنچ داری نهان |
|
بگوی از دل ای پهلوان جهان |
بدو گفت گودرز من یک تنم |
|
چو بیگیو و رهام و بی بیژنم |
برآنم سراسر که دستان بگفت |
|
جزین من ندارم سخن درنهفت |
چنانم که با شاه گفتم نخست |
|
بدین مایه نشکست عهد درست |
تو شاهی و ما سربسر کهتریم |
|
ز پیمان و فرمان تو نگذریم |
همه مهتران خواندند آفرین |
|
بفرمان نهادند سر برزمین |
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت |
|
ببالید و بر دیگر اندازه گشت |
بران نامداران گرفت آفرین |
|
که آباد بادا بگردان زمین |
گزیدش یکی روز فرخندهتر |
|
که تا برنهد تاج شاهی بسر |
چنانچون فریدون فرخنژاد |
|
برین مهرگان تاج بر سر نهاد |
بدان مهرگان گزین او
ز مهر |
|
کزان راستی رفت مهر سپهر |
بیاراست ایوان کیخسروی |
|
بپیراست دیوان او از نوی |
چنینست گیتی فراز و نشیب |
|
یکی آورد دیگری را نهیب |
ازین کار خسرو ببیرون شدیم |
|
سوی کار لهراسب بازآمدیم |
بپیروزی شهریار بلند |
|
کزویست امید نیک و گزند |
بنیکی رساند دل دوستان |
|
گزند آید از وی بناراستان |
|