یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۳۰)


ببودند ز آن جایگه شاه‌جوی    بریگ بیابان نهادند روی
ز خسرو ندیدند جایی نشان    ز ره بازگشتند چون بیهشان
همه تنگ‌دل گشته و تافته    سپرده زمین شاه نایافته
خروشان بدان چشمه بازآمدند    پر از غم دل و با گداز آمدند
بران آب هر کس که آمد فرود    همی داد شاه جهان را درود
فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت    که با جان پاکش خرد باد جفت
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم    یک امشب ازین چشمه برنگذریم
زمین گرم و نرم است و روشن هوا    بدین رنجگی نیست رفتن روا
بران چشمه یکسر فرود آمدند    ز خسرو بسی داستانها زدند
که چونین شگفتی نبیند کسی    وگر در زمانه بماند بسی
کزین رفتن شاه نادیده‌ایم    ز گردنکشان نیز نشنیده‌ایم
دریغ آن بلند اختر و رای او    بزرگی و دیدار و بالای او
خردمند ازین کار خندان شود    که زنده کسی پیش یزدان شود
که داند بگیتی که او را چه بود    چه گوییم و گوش که یارد شنود
بدان نامداران چنین گفت گیو    که هرگز چنین نشنود گوش نیو
بمردی و بخشش بداد و هنر    بدیدار و بالا و فر و گهر
برزم اندرون پیل بد با سپاه    ببزم اندرون ماه بد با کلاه
و زآن پس بخوردند چیزی که بود    ز خوردن سوی خواب رفتند زود
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر    هواگشت برسان چشم هژبر
چو برف از زمین بادبان برکشید    نبد نیزه‌ی نامداران پدید
یکایک ببرف اندرون ماندند    ندانم بدآنجای چون ماندند
زمانی تپیدند در زیر برف    یکی چاه شد کنده هر جای ژرف
نماند ایچ کس را ازیشان توان    برآمد بفرجام شیرین روان
همی بود رستم بران کوهسار    همان زال و گودرز و چندی سوار
بدان کوه بودند یکسر سه روز    چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بگفتند کین کار شد با درنگ    چنین چند باشیم بر کوه و سنگ
اگر شاه شد از جهان ناپدید    چو باد هوا از میان بردمید
دگر نامداران کجا رفته‌اند    مگر پند خسرو نپذرفته‌اند
ببودند یک هفته بر پشت کوه    سر هفته گشتند یکسر ستوه
بدیشان همه زار و گریان شدند    بران آتش درد بریان شدند
همی کند گودرز کشواد موی    همی ریخت آب و همی خست روی
همی گفت گودرز کین کس ندید    که از تخم کاوس بر من رسید
نبیره پسر داشتم لشکری    جهاندار و بر هر سری افسری
بکین سیاوش همه کشته شد    همه دوده زیر و زبر گشته شد
کنون دیگر از چشم شد ناپدید    که دید این شگفتی که بر من رسید
سخنهای دیرینه دستان بگفت    که با داد یزدان خرد باد جفت
چو از برف پیدا شود راه شاه    مگر بازگردند و یابند راه
نشاید بدین کوه سر بر بدن    خورش نیست ز ایدر بباید شدن
پیاده فرستیم چندی براه    بیابند روزی نشان سپاه
برفتند زان کوه گریان بدرد    همی هر کسی از کس یاد کرد
ز فرزند و خویشان وز دوستان    و زآن شاه چون سرو در بوستان
جهان را چنین است آیین و دین    نماندست همواره در به گزین
یکی را ز خاک سیه برکشد    یکی را ز تخت کیان درکشد
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند    چنینست رسم سرای گزند
کجا آن یلان و کیان جهان    از اندیشه دل دور کن تا توان
چو لهراسب آگه شد از کار شاه    ز لشکر که بودند با او براه
نشست از بر تخت با تاج زر    برفتند گردان زرین کمر
بواز گفت ای سران سپاه    شنیده همه پند و اندرز شاه
هرآنکس که از تخت من نیست شاد    ندارد همی پند شاهان بیاد
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم    بکوشم بنیکی و فرمان کنم
شما نیز از اندرز او دست باز    مدارید وز من مدارید راز
گنهکار باشد بیزدان کسی    که اندرز شاهان ندارد بسی
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد    سراسر بمن بر بباید گشاد
چنین داد پاسخ ورا پور سام    که خسرو ترا شاه بر دست نام
پذیرفته‌ام پند و اندرز او    نیابد گذر پای از مرز او
تو شاهی و ما یکسره کهتریم    ز رای و ز فرمان او نگذریم
من و رستم زابلی هرک هست    ز مهتر تو برنگسلانیم دست
هرآنکس که او نه برین ره بود    ز نیکی ورادست کوته بود
چو لهراسب گفتار دستان شنید    بدو آفرین کرد و دم درکشید
چنین گفت کز داور راستی    شما را مبادا کم و کاستی
که یزدان شما را بدان آفرید    که روی بدیها شود ناپدید
جهاندار نیک‌اختر و شادروز    شما را سپرد آن زمان نیمروز
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست    بگیرید چندانک باید بدست
مرا با شما گنج بخشیده نیست    تن و دوده و پادشاهی یکیست
بگودز گفت آنچ داری نهان    بگوی از دل ای پهلوان جهان
بدو گفت گودرز من یک تنم    چو بی‌گیو و رهام و بی بیژنم
برآنم سراسر که دستان بگفت    جزین من ندارم سخن درنهفت
چنانم که با شاه گفتم نخست    بدین مایه نشکست عهد درست
تو شاهی و ما سربسر کهتریم    ز پیمان و فرمان تو نگذریم
همه مهتران خواندند آفرین    بفرمان نهادند سر برزمین
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت    ببالید و بر دیگر اندازه گشت
بران نامداران گرفت آفرین    که آباد بادا بگردان زمین
گزیدش یکی روز فرخنده‌تر    که تا برنهد تاج شاهی بسر
چنانچون فریدون فرخ‌نژاد    برین مهرگان تاج بر سر نهاد
بدان مهرگان گزین او ز مهر    کزان راستی رفت مهر سپهر
بیاراست ایوان کیخسروی    بپیراست دیوان او از نوی
چنینست گیتی فراز و نشیب    یکی آورد دیگری را نهیب
ازین کار خسرو ببیرون شدیم    سوی کار لهراسب بازآمدیم
بپیروزی شهریار بلند    کزویست امید نیک و گزند
بنیکی رساند دل دوستان    گزند آید از وی بناراستان


همچنین مشاهده کنید