بمادر هم از تخم افراسیاب |
|
که با خشم او گم شدی خورد و خواب |
نبیرهی فریدون و پور پشنگ |
|
ازین گوهران چنین نیست ننگ |
که شیران ایران بدریای آب |
|
نشستی تن از بیم افراسیاب |
دگر آنک کاوس صندوق ساخت |
|
سر از پادشاهی همی برفراخت |
چنان دان که اندر فزونی منش |
|
نسازند بر پادشا سرزنش |
کنون من چو کین پدر خواستم |
|
جهان را بپیروزی آراستم |
بکشتم کسی را کزو بود کین |
|
وزو جور و بیداد بد بر زمین |
بگیتی مرا نیز کاری نماند |
|
ز بدگوهران یادگاری نماند |
هرآنگه که اندیشه گردد دراز |
|
ز شادی و از دولت
دیریاز |
چو کاوس و جمشید باشم براه |
|
چو ایشان ز من گم شود پایگاه |
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر |
|
که از جور ایشان جهان گشت سیر |
بترسم که چون روز نخ برکشد |
|
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد |
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ |
|
بیاراستی چون دلاور پلنگ |
ازان بد کز ایران ندیدم سوار |
|
نه اسپ افگنی از در کارزار |
که تنها بر او بجنگ آمدی |
|
چو رفتی برزمش درنگ آمدی |
کسی را کجا فر یزدان نبود |
|
وگر اختر نیک خندان نبود |
همه خاک بودی بجنگ پشنگ |
|
از ایران بدین سان شدم تیزچنگ |
بدین پنج هفته که من روز و شب |
|
همی بفرین برگشادم دو لب |
بدان تا جهاندار یزدان پاک |
|
رهاند مرا زین غم تیره خاک |
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت |
|
سبک بار گشتیم و بستیم رخت |
تو ای پیر بیدار دستان سام |
|
مرا دیو گویی که بنهاد دام |
بتاری و کژی بگشتم ز راه |
|
روان گشته بیمایه و دل تباه |
ندانم که بادافره ایزدی |
|
کجا یابم و روزگار بدی |
چو دستان شنید این سخن خیره شد |
|
همی چشمش از روی او تیره شد |
خروشان شد از شاه و بر پای خاست |
|
چنین گفت کای داور داد و راست |
ز من بود تیزی و نابخردی |
|
توی پاک فرزانهی ایزدی |
سزد گر ببخشی گناه مرا |
|
اگر دیو گم کرد راه مرا |
مرا سالیان شد فزون از شمار |
|
کمر بستهام پیش هر شهریار |
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه |
|
بجستی ز دادار خورشید و ماه |
که ما را جدایی نبود آرزوی |
|
ازین دادگر خسرو نیکخوی |
سخنهای دستان چو بشنید شاه |
|
پسند آمدش پوزش نیکخواه |
بیازید و بگرفت دستش بدست |
|
بر خویش بردش بجای نشست |
بدانست کو این سخن جز بمهر |
|
نپیمود با شاه خورشید چهر |
چنین گفت پس شاه با زال زر |
|
که اکنون ببندید یکسر کمر |
تو و رستم و طوس و گودرز و گیو |
|
دگر هرک او نامدارست نیو |
سراپرده از شهر بیرون برید |
|
درفش همایون بهامون برید |
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست |
|
بسازید بر دشت جای نشست |
درفش بزرگان و پیل و سپاه |
|
بسازید روشن یکی رزمگاه |
چنان کرد رستم که خسرو بگفت |
|
ببردند پردهسرای از نهفت |
بهامون کشیدند ایرانیان |
|
بفرمان ببستند یکسر میان |
سپید و سیاه و بنفش و کبود |
|
زمین کوه تا کوه پر خیمه بود |
میان اندرون کاویانی درفش |
|
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش |
سراپردهی زال نزدیک شاه |
|
برافراخته زو درفش سیاه |
بدست چپش رستم پهلوان |
|
ز کابل بزرگان روشنروان |
بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو |
|
چو رهام و شاپور و گرگین نیو |
پس پشت او بیژن و گستهم |
|
بزرگان که بودند با او بهم |
شهنشاه بر تخت زرین نشست |
|
یکی گرزهی گاوپیکر بدست |
بیک دست او زال و رستم بهم |
|
چو پیل سرافراز و شیر دژم |
بدست گر طوس و گودرز و گیو |
|
دگر بیژن گرد و رهام نیو |
نهاده همه چهر بر چشم شاه |
|
بدان تا چه گوید ز کار سپاه |
بواز گفت آن زمان شهریار |
|
که این نامداران به روزگار |
هران کس که دارید راه و خرد |
|
بدانید کین نیک و بد بگذرد |
همه رفتنیایم و گیتی سپنچ |
|
چرا باید این درد و اندوه و رنج |
ز هر دست خوبی فرازآوریم |
|
بدشمن بمانیم و خود بگذریم |
کنون گاو آن زیر چرم اندر است |
|
که پاداش و بادافره دیگرست |
بترسید یکسر ز یزدان پاک |
|
مباشید ایمن بدین تیره خاک |
که این روز بر ما همی بگذرد |
|
زمانه دم هر کسی بشمرد |
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه |
|
که بودند با فر و تخت و کلاه |
جز از نام ازیشان بگیتی نماند |
|
کسی نامهی رفتگان برنخواند |
از ایشان بسی ناسپاسان بدند |
|
بفرجام زان بد هراسان بدند |
چو ایشان همان من یکی بندهام |
|
وگر چند با رنج کوشندهام |
بکوشیدم و رنج بردم بسی |
|
ندیدم که ایدر بماند کسی |
کنون جان و دل زین سرای سپنج |
|
بکندم سرآوردم این درد و رنج |
کنون آنچ جستم همه یافتم |
|
ز تخت کیی روی برتافتم |
هر آن کس که در پیش من برد رنج |
|
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج |
ز کردار هر کس که دارم سپاس |
|
بگویم بیزدان نیکیشناس |
بایرانیان بخشم این خواسته |
|
سلیح و در گنج آراسته |
هر آن کس که هست از شما مهتری |
|
ببخشم بهر مهتری کشوری |
همان بدره و برده و چارپای |
|
براندیشم آرم شمارش بجای |
ببخشم که من راه را ساختم |
|
وزین تیرگی دل بپرداختم |
شما دست شادی بخوردن برید |
|
بیک هفته ایدر چمید و چرید |
بخواهم که تا زین سرای سپنج |
|
گذر یابم و دور مانم ز رنج |
چو کیخسرو این پندها برگرفت |
|
بماندند گردان ایران شگفت |
یکی گفت کین شاه دیوانه شد |
|
خرد با دلش سخت بیگانه شد |
ندانم برو بر چه خواهد رسید |
|
کجا خواهد این تاج و تخت آرمید |
برفتند یکسر گروهاگروه |
|
همه دشت لشکر بدو راغ و کوه |
غو نای و آوای مستان ز دشت |
|
تو گفتی همی از هوا برگذشت |
ببودند یک هفته زین گونه شاد |
|
کسی را نیامد غم و رنج یاد |
بهشتم نشست از بر گاه شاه |
|
ابی یاره و گرز و زرین کلاه |
چو آمدش رفتن بتنگی فراز |
|
یکی گنج را درگشادند باز |
چو بگشاد آن گنج آباد را |
|
وصی کرد گودرز کشواد را |
بدو گفت بنگر بکار جهان |
|
چه در آشکار و چه اندر نهان |
که هر گنج را روزی آگندنیست |
|
بسختی و روزی پراگندنیست |
نگه کن رباطی که ویران بود |
|
یکی کان بنزدیک ایران بود |
دگر آبگیری که باشد خراب |
|
از ایران وز رنج افراسیاب |
دگر کودکانی که بیمادرند |
|
زنانی که بی شوی و بیچادرند |
دگر آنکش آید بچیزی نیاز |
|
ز هر کس همی دارد آن رنج راز |
بر ایشان در گنج بسته مدار |
|
ببخش و بترس از بد روزگار |
دگر گنج کش نام بادآورست |
|
پر از افسر و زیور و گوهرست |
نگه کن بشهری که ویران شدست |
|
کنام پلنگان و شیران شدست |
دگر هرکجا رسم آتشکدست |
|
که بیهیربد جای ویران شدست |
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند |
|
بروز جوانی درم برفشاند |
دگر چاهساری که بیآب گشت |
|
فراوان برو سالیان برگذشت |
بدین گنج بادآور آباد کن |
|
درم خوار کن مرگ را یاد کن |
دگر گنج کش خواندندی عروس |
|
که آگند کاوس در شهر طوس |
بگودرز فرمود کان را ببخش |
|
یزال و بگیو و خداوند رخش |
همه جامههای تنش برشمرد |
|
نگه کرد یکسر برستم سپرد |
همان یاره و طوق کنداوران |
|
همان جوشن و گرزهای گران |
ز اسبان بجایی که بودش یله |
|
بطوس سپهبد سپردش گله |
همه باغ و گلشن بگودرز داد |
|
بگیتی ز مرزی که آمدش یاد |
سلیح تنش هرچ در گنج بود |
|
که او را بدان خواسته رنج بود |
سپردند یکسر بگیو دلیر |
|
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر |
از ایوان و خرگاه و پردهسرای |
|
همان خیمه و آخورو چارپای |
فریبرز کاوس را داد شاه |
|
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه |
|