جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۲۷)


بمادر هم از تخم افراسیاب    که با خشم او گم شدی خورد و خواب
نبیره‌ی فریدون و پور پشنگ    ازین گوهران چنین نیست ننگ
که شیران ایران بدریای آب    نشستی تن از بیم افراسیاب
دگر آنک کاوس صندوق ساخت    سر از پادشاهی همی برفراخت
چنان دان که اندر فزونی منش    نسازند بر پادشا سرزنش
کنون من چو کین پدر خواستم    جهان را بپیروزی آراستم
بکشتم کسی را کزو بود کین    وزو جور و بیداد بد بر زمین
بگیتی مرا نیز کاری نماند    ز بدگوهران یادگاری نماند
هرآنگه که اندیشه گردد دراز    ز شادی و از دولت دیریاز
چو کاوس و جمشید باشم براه    چو ایشان ز من گم شود پایگاه
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر    که از جور ایشان جهان گشت سیر
بترسم که چون روز نخ برکشد    چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ    بیاراستی چون دلاور پلنگ
ازان بد کز ایران ندیدم سوار    نه اسپ افگنی از در کارزار
که تنها بر او بجنگ آمدی    چو رفتی برزمش درنگ آمدی
کسی را کجا فر یزدان نبود    وگر اختر نیک خندان نبود
همه خاک بودی بجنگ پشنگ    از ایران بدین سان شدم تیزچنگ
بدین پنج هفته که من روز و شب    همی بفرین برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار یزدان پاک    رهاند مرا زین غم تیره خاک
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت    سبک بار گشتیم و بستیم رخت
تو ای پیر بیدار دستان سام    مرا دیو گویی که بنهاد دام
بتاری و کژی بگشتم ز راه    روان گشته بی‌مایه و دل تباه
ندانم که بادافره ایزدی    کجا یابم و روزگار بدی
چو دستان شنید این سخن خیره شد    همی چشمش از روی او تیره شد
خروشان شد از شاه و بر پای خاست    چنین گفت کای داور داد و راست
ز من بود تیزی و نابخردی    توی پاک فرزانه‌ی ایزدی
سزد گر ببخشی گناه مرا    اگر دیو گم کرد راه مرا
مرا سالیان شد فزون از شمار    کمر بسته‌ام پیش هر شهریار
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه    بجستی ز دادار خورشید و ماه
که ما را جدایی نبود آرزوی    ازین دادگر خسرو نیک‌خوی
سخنهای دستان چو بشنید شاه    پسند آمدش پوزش نیک‌خواه
بیازید و بگرفت دستش بدست    بر خویش بردش بجای نشست
بدانست کو این سخن جز بمهر    نپیمود با شاه خورشید چهر
چنین گفت پس شاه با زال زر    که اکنون ببندید یکسر کمر
تو و رستم و طوس و گودرز و گیو    دگر هرک او نامدارست نیو
سراپرده از شهر بیرون برید    درفش همایون بهامون برید
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست    بسازید بر دشت جای نشست
درفش بزرگان و پیل و سپاه    بسازید روشن یکی رزمگاه
چنان کرد رستم که خسرو بگفت    ببردند پرده‌سرای از نهفت
بهامون کشیدند ایرانیان    بفرمان ببستند یکسر میان
سپید و سیاه و بنفش و کبود    زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
میان اندرون کاویانی درفش    جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
سراپرده‌ی زال نزدیک شاه    برافراخته زو درفش سیاه
بدست چپش رستم پهلوان    ز کابل بزرگان روشن‌روان
بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو    چو رهام و شاپور و گرگین نیو
پس پشت او بیژن و گستهم    بزرگان که بودند با او بهم
شهنشاه بر تخت زرین نشست    یکی گرزه‌ی گاوپیکر بدست
بیک دست او زال و رستم بهم    چو پیل سرافراز و شیر دژم
بدست گر طوس و گودرز و گیو    دگر بیژن گرد و رهام نیو
نهاده همه چهر بر چشم شاه    بدان تا چه گوید ز کار سپاه
بواز گفت آن زمان شهریار    که این نامداران به روزگار
هران کس که دارید راه و خرد    بدانید کین نیک و بد بگذرد
همه رفتنی‌ایم و گیتی سپنچ    چرا باید این درد و اندوه و رنج
ز هر دست خوبی فرازآوریم    بدشمن بمانیم و خود بگذریم
کنون گاو آن زیر چرم اندر است    که پاداش و بادافره دیگرست
بترسید یکسر ز یزدان پاک    مباشید ایمن بدین تیره خاک
که این روز بر ما همی بگذرد    زمانه دم هر کسی بشمرد
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه    که بودند با فر و تخت و کلاه
جز از نام ازیشان بگیتی نماند    کسی نامه‌ی رفتگان برنخواند
از ایشان بسی ناسپاسان بدند    بفرجام زان بد هراسان بدند
چو ایشان همان من یکی بنده‌ام    وگر چند با رنج کوشنده‌ام
بکوشیدم و رنج بردم بسی    ندیدم که ایدر بماند کسی
کنون جان و دل زین سرای سپنج    بکندم سرآوردم این درد و رنج
کنون آنچ جستم همه یافتم    ز تخت کیی روی برتافتم
هر آن کس که در پیش من برد رنج    ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
ز کردار هر کس که دارم سپاس    بگویم بیزدان نیکی‌شناس
بایرانیان بخشم این خواسته    سلیح و در گنج آراسته
هر آن کس که هست از شما مهتری    ببخشم بهر مهتری کشوری
همان بدره و برده و چارپای    براندیشم آرم شمارش بجای
ببخشم که من راه را ساختم    وزین تیرگی دل بپرداختم
شما دست شادی بخوردن برید    بیک هفته ایدر چمید و چرید
بخواهم که تا زین سرای سپنج    گذر یابم و دور مانم ز رنج
چو کیخسرو این پندها برگرفت    بماندند گردان ایران شگفت
یکی گفت کین شاه دیوانه شد    خرد با دلش سخت بیگانه شد
ندانم برو بر چه خواهد رسید    کجا خواهد این تاج و تخت آرمید
برفتند یکسر گروهاگروه    همه دشت لشکر بدو راغ و کوه
غو نای و آوای مستان ز دشت    تو گفتی همی از هوا برگذشت
ببودند یک هفته زین گونه شاد    کسی را نیامد غم و رنج یاد
بهشتم نشست از بر گاه شاه    ابی یاره و گرز و زرین کلاه
چو آمدش رفتن بتنگی فراز    یکی گنج را درگشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را    وصی کرد گودرز کشواد را
بدو گفت بنگر بکار جهان    چه در آشکار و چه اندر نهان
که هر گنج را روزی آگندنیست    بسختی و روزی پراگندنیست
نگه کن رباطی که ویران بود    یکی کان بنزدیک ایران بود
دگر آبگیری که باشد خراب    از ایران وز رنج افراسیاب
دگر کودکانی که بی‌مادرند    زنانی که بی شوی و بی‌چادرند
دگر آنکش آید بچیزی نیاز    ز هر کس همی دارد آن رنج راز
بر ایشان در گنج بسته مدار    ببخش و بترس از بد روزگار
دگر گنج کش نام بادآورست    پر از افسر و زیور و گوهرست
نگه کن بشهری که ویران شدست    کنام پلنگان و شیران شدست
دگر هرکجا رسم آتشکدست    که بی‌هیربد جای ویران شدست
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند    بروز جوانی درم برفشاند
دگر چاهساری که بی‌آب گشت    فراوان برو سالیان برگذشت
بدین گنج بادآور آباد کن    درم خوار کن مرگ را یاد کن
دگر گنج کش خواندندی عروس    که آگند کاوس در شهر طوس
بگودرز فرمود کان را ببخش    یزال و بگیو و خداوند رخش
همه جامه‌های تنش برشمرد    نگه کرد یکسر برستم سپرد
همان یاره و طوق کنداوران    همان جوشن و گرزهای گران
ز اسبان بجایی که بودش یله    بطوس سپهبد سپردش گله
همه باغ و گلشن بگودرز داد    بگیتی ز مرزی که آمدش یاد
سلیح تنش هرچ در گنج بود    که او را بدان خواسته رنج بود
سپردند یکسر بگیو دلیر    بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
از ایوان و خرگاه و پرده‌سرای    همان خیمه و آخورو چارپای
فریبرز کاوس را داد شاه    بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه


همچنین مشاهده کنید