چنان شد در و دشت آوردگاه |
|
که از کشته جایی ندیدند راه |
برفتند یک بهره زنهار خواه |
|
گریزان برفتند بهری براه |
شد از بیشبانی رمه تال و مال |
|
همه دشت تن بود بیدست و یال |
چنین گفت رستم که کشتن بسست |
|
که زهر زمان بهر دیگر کسست |
زمانی همی بار زهر آورد |
|
زمانی ز تریاک بهر آورد |
همه جامهی رزم بیرون کنید |
|
همه خوبکاری بافزون کنید |
چه بندی دل اندر سرای سپنج |
|
که دانا نداند یکی را ز پنج |
زمانی چو آهرمن آید بجنگ |
|
زمانی عروسی پر از بوی و رنگ |
بیآزاری و جام میبرگزین |
|
که گوید که نفرین به از آفرین |
بخور آنچ داری و انده مخور |
|
که گیتی سپنج است و ما بر گذر |
میازار کس را ز بهر درم |
|
مکن تا توانی بکس بر ستم |
بجست اندران دشت چیزی که بود |
|
ز زرین وز گوهر نابسود |
سراسر فرستاد نزدیک شاه |
|
غلامان و اسپان و تیغ و کلاه |
وزان بهرهی خویشتن برگرفت |
|
همه افسر و مشک و عنبر گرفت |
ببخشید دیگر همه بر سپاه |
|
ز چیزی که بود اندران رزمگاه |
نشان خواست از شاه توران سپاه |
|
ز هر سو بجستند بی راه و راه |
نشانی نیامد ز افراسیاب |
|
نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب |
شتر یافت چندان و چندان گله |
|
که از بارگی شد سپه بیگله |
ز توران سپه برنهادند رخت |
|
سلیح گرانمایه و تاج و تخت |
خروش آمد و نالهی گاودم |
|
جرس برکشیدند و رویینه خم |
سوی شهر ایران نهادند روی |
|
سپاهی بران گونه با رنگ و بوی |
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه |
|
خروش آمد از شهر وز بارگاه |
از ایران تبیره برآمد بابر |
|
که آمد خداوند گوپال و ببر |
یکی شادمانی بد اندر جهان |
|
خنیده میان کهان و مهان |
دل شاه شد چون بهشت برین |
|
همی خواند بر کردگار آفرین |
بفرمود تا پیل بردند پیش |
|
بجنبید کیخسرو از جای خویش |
جهانی بیین شد آراسته |
|
می و رود و رامشگر و خواسته |
تبیره برآمد ز هر جای و نای |
|
چو شاه جهان اندر آمد ز جای |
همه روی پیل از کران تا کران |
|
پر از مشک بود و می و زعفران |
ز افسر سر پیلبان پرنگار |
|
ز گوش اندر آویخته گوشوار |
بسی زعفران و درم ریختند |
|
ز بر مشک و عنبر همی بیختند |
همه شهر آوای رامشگران |
|
نشسته ز هر سو کران تا کران |
چنان بد جهان را ز شادی و داد |
|
که گیتی روان را دوامست و شاد |
تهمتن چو تاج سرافراز دید |
|
جهانی سراسر پرآواز دید |
فرود آمد و برد پیشش نماز |
|
بپرسید خسرو ز راه دراز |
گرفتش بغوش در شاه تنگ |
|
چنین تا برآمد زمانی درنگ |
همی آفرین خواند شاه جهان |
|
بران نامور موبد و پهلوان |
بفرمود تا پیلتن برنشست |
|
گرفته همه راه دستش بدست |
همی گفت چندین چرا ماندی |
|
که بر ما همی آتش افشاندی |
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو |
|
چو رهام و گرگین و گردان نیو |
ز ره سوی ایوان شاه آمدند |
|
بدان نامور بارگاه آمدند |
نشست از بر تخت زر شهریار |
|
بنزدیک او رستم نامدار |
فریبرز و گودرز و رهام و گیو |
|
نشستند با نامداران نیو |
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه |
|
ازان رنج و پیگار توران سپاه |
بدو گفت گودرز کای شهریار |
|
سخنها درازست زین کارزار |
می و جام و آرام باید نخست |
|
پس آنگاه ازین کار پرسی درست |
نهادند خوان و بخندید شاه |
|
که ناهار بودی همانا به راه |
بخوان بر می آورد و رامشگران |
|
بپرسش گرفت از کران تا کران |
ز افراسیاب وز پولادوند |
|
ز کشتی و از تابداده کمند |
بدو گفت گودرز کای شهریار |
|
ز مادر نزاید چو رستم سوار |
اگر دیو پیش آید ار اژدها |
|
ز چنگ درازش نیابد رها |
هزار افرین باد بر شهریار |
|
بویژه برین شیردل نامدار |
بگفت آنچ کرد او بپولادوند |
|
ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند |
ز افگندن دیو وز کشتنش |
|
همان جنگ و پیگار و کین جستنش |
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش |
|
برآمد ز گردان دیوان خروش |
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو |
|
برآمد بناگاه زو یک غریو |
همانگه درآمد باسپ و برفت |
|
همی بند جانش ز رستم بکفت |
چنان شاد شد زان سخن تاجور |
|
که گفتی ز ایوان برآورد سر |
چنین داد پاسخ که ای پهلوان |
|
توی پیر و بیدار و روشنروان |
کسی کش خرد باشد آموزگار |
|
نگه داردش گردش روزگار |
ازین پهلوان چشم بد دور باد |
|
همه زندگانیش در سور باد |
همی بود یک هفته با می بدست |
|
ازو شادمان تاج و تخت و نشست |
سخنهای رستم بنای و برود |
|
بگفتند بر پهلوانی سرود |
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه |
|
همی بود با جام در پیشگاه |
ازان پس چنین گفت با شهریار |
|
که ای پرهنر نامور تاجدار |
جهاندار با دانش و نیکخوست |
|
ولیکن مرا چهر زال آرزوست |
در گنج بگشاد شاه جهان |
|
ز پرمایه چیزی که بودش نهان |
ز یاقوت وز تاج و انگشتری |
|
ز دینار وز جامهی ششتری |
پرستار با افسر و گوشوار |
|
همان جعد مویان سیمین عذار |
طبقهای زرین پر از مشک و عود |
|
دو نعلین زرین و زرین عمود |
برو بافته گوهر شاهوار |
|
چنانچون بود در خور شهریار |
بنزد تهمتن فرستاد شاه |
|
دو منزل همی رفت با او براه |
چو خسرو غمی شد ز راه دراز |
|
فرود آمد و برد رستم نماز |
ورا کرد پدرود و ز ایران برفت |
|
سوی زابلستان خرامید تفت |
سراسر جهان گشت بر شاه راست |
|
همی گشت گیتی بران سان که خواست |
سر آوردم این رزم کاموس نیز |
|
درازست و کم نیست زو یک پشیز |
گر از داستان یک سخن کم بدی |
|
روان مرا جای ماتم بدی |
دلم شادمان شد ز پولادوند |
|
که بفزود بر بند پولاد بند |
|