همان بیژن گیو و رهام را |
|
سواران جنگی و خودکام را |
به پدرود کردن رخ هر کسی |
|
ببوسم ببارم ز مژگان بسی |
نهادند زین بر سمند چمان |
|
خروش آمد از دیده هم در زمان |
که ای پهلوان جهان شادباش |
|
ز تیمار و درد و غم آزاد باش |
که از راه ایران یکی تیره گرد |
|
پدید آمد و روز شد لاژورد |
فراوان درفش از میان سپاه |
|
برآمد بکردار تابنده ماه |
بپیش اندرون گرگ پیکر یکی |
|
یکی ماه پیکر ز دور اندکی |
درفشی بدید اژدها پیکرش |
|
پدید آمد و شیر زرین سرش |
بدو گفت گودرز انوشهی بدی |
|
ز دیدار تو دور چشم بدی |
چو گفتارهای تو آید بجای |
|
بدین سان که گفتی بپاکیزه رای |
ببخشمت چندان گرانمایه چیز |
|
کزان پس نیازت نیاید بنیز |
وزان پس چو روزی بایران شویم |
|
بنزدیک شاه دلیران شویم |
ترا پیش تختش برم ناگهان |
|
سرت برفرازم بجاه از مهان |
چو باد دمنده ازان جایگاه |
|
برو سوی سالار ایران سپاه |
همه هرچ دیدی بدیشان بگوی |
|
سبک باش و از هر کسی مژده جوی |
بدو دیدهبان گفت کز دیدهگاه |
|
نشاید شدن پیش ایران سپاه |
چو بینم که روی زمین تار گشت |
|
برین دیده گه دیده بیکار گشت |
بکردار سیمرغ ازین دیدهگاه |
|
برم آگهی سوی ایران سپاه |
چنین گفت با دیدهبان پهلوان |
|
که اکنون نگه کن بروشن روان |
دگر باره بنگر ز کوه بلند |
|
که ایشان بنزدیک ما کی رسند |
چنین داد پاسخ که فردا پگاه |
|
بکوه هماون رسد آن سپاه |
چنان شاد شد زان سخن پهلوان |
|
چو بیجان شده باز یابد روان |
وزان روی پیران بکردار گرد |
|
همی راند لشکر بدشت نبرد |
سواری بمژده بیامد ز پیش |
|
بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش |
چو بشنید هومان بخندید و گفت |
|
که شد بیگمان بخت بیدار جفت |
خروشی بشادی ازان رزمگاه |
|
بابر اندر آمد زتوران سپاه |
بزرگان ایران پر از داغ و درد |
|
رخان زرد و لبها شده لاژورد |
باندرز کردن همه همگروه |
|
پراگنده گشتند بر گرد کوه |
بهر جای کرده یکی انجمن |
|
همی مویه کردند بر خویشتن |
که زار این دلیران خسرونژاد |
|
کزیشان بایران نگیرند یاد |
کفنها کنون کام شیران بود |
|
زمین پر ز خون دلیران بود |
سپهدار با بیژن گیو گفت |
|
که برخیز و بگشای راز از نهفت |
برو تا سر تیغ کوه بلند |
|
ببین تا کیند و چه و چون و چند |
همی بر کدامین ره آید سپاه |
|
که دارد سراپرده و تخت و گاه |
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه |
|
برآمد بیانبوه دور از گروه |
ازان کوه سر کرد هر سو نگاه |
|
درفش سواران و پیل و سپاه |
بیامد بسوی سپهبد دوان |
|
دل از غم پر از درد و خسته روان |
بدو گفت چندان سپاهست و پیل |
|
که روی زمین گشت برسان نیل |
درفش و سنان را خود اندازه نیست |
|
خور از گرد بر آسمان تازه نیست |
اگر بشمری نیست انداز و مر |
|
همی از تبیره شود گوش کر |
سپهبد چو بشنید گفتار اوی |
|
دلش گشت پر درد و پر آب روی |
سران سپه را همه گرد کرد |
|
بسی گرم و تیمار لشکر بخورد |
چنین گفت کز گردش روزگار |
|
نبینم همی جز غم کارزار |
بسی گشتهام بر فراز و نشیب |
|
برویم نیامد ازینسان نهیب |
کنون چارهی کار ایدر یکیست |
|
اگر چه سلیح و سپاه اندکیست |
بسازیم و امشب شبیخون کنیم |
|
زمین را ازیشان چو جیحون کنیم |
اگر کشته آییم در کارزار |
|
نکوهش نیابیم از شهریار |
نگویند بی نام گردی بمرد |
|
مگر زیر خاکم بباید سپرد |
بدین رام گشتند یکسر سپاه |
|
هرانکس که بود اندران رزمگاه |
چو شد روی گیتی چو دریای قیر |
|
نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر |
بیامد دمان دیدهبان پیش طوس |
|
دوان و شده روی چون سندروس |
چنین گفت کای پهلوان سپاه |
|
از ایران سپاه آمد از نزد شاه |
سپهبد بخندید با مهتران |
|
که ای نامداران و کنداوران |
چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ |
|
گهی با شتابیم و گه با درنگ |
بنیروی یزدان گو پیلتن |
|
بیاری بیاید بدین انجمن |
ازان دیدهبان گشت روشنروان |
|
همه
مژده دادند پیر و جوان |
طلایه فرستاد بر دشت جنگ |
|
خروش آمد از کوه و آوای زنگ |
چو خورشید بر چرخ گنبد کشید |
|
شب تار شد از جهان ناپدید |
یکی انجمن کرد خاقان چین |
|
بدیبا بیاراست روی زمین |
بپیران چنین گفت کامروز جنگ |
|
بسازیم و روزی نباید درنگ |
یکی با سرافراز گردنکشان |
|
خنیده سواران دشمن کشان |
ببینیم کایرانیان برچیند |
|
بدین رزمگه اندرون با کیند |
چنین گفت پیران که خاقان چین |
|
خردمند شاهیست با آفرین |
بران رفت باید که او را هواست |
|
که رای تو بر ما همه پادشاست |
وزان پس برآمد ز پردهسرای |
|
خروشیدن کوس با کرنای |
سنانهای رخشان و جوشان سپاه |
|
شده روی کشور ز لشکر سیاه |
ز پیلان نهادند بر پنج زین |
|
بیاراست دیگر بدیبای چین |
زبرجد نشانده بزین اندرون |
|
ز دیبای زربفت پیروزهگون |
بزرین رکیب و جناغ پلنگ |
|
بزرین و سیمین جرسها و زنگ |
ز افسر سر پیلبان پرنگار |
|
همه پاک با طوق و با گوشوار |
هوا شد ز بس پرنیانی درفش |
|
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش |
سپاهی برفت اندران دشت رزم |
|
کزیشان همی آرزو خواست بزم |
زمین شد بکردار چشم خروس |
|
ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس |
برفتند شاهان لشکر ز جای |
|
هوا پر شد از نالهی کرنای |
چو از دور طوس سپهبد بدید |
|
سپاه آنچ بودش رده برکشید |
ببستند گردان ایران میان |
|
بیاورد گیو اختر کاویان |
از آوردگه تا سر تیغ کوه |
|
سپه بود از ایران گروها گروه |
چو کاموس و منشور و خاقان چین |
|
چو بیورد و چون شنگل بافرین |
نظاره بکوه هماون شدند |
|
نه بر آرزو پیش دشمن شدند |
چو از دور خاقان چین بنگرید |
|
خروش سواران ایران شنید |
پسند آمدش گفت کاینت سپاه |
|
سوران رزم آور و کینهخواه |
سپهدار پیران دگرگونه گفت |
|
هنرهای مردان نشاید نهفت |
سپهدار کو چاه پوشد بخار |
|
برو اسپ تازد بروز شکار |
ازان به که بر خیره روز نبرد |
|
هنرهای دشکن کند زیر گرد |
ندیدم سواران و گردنکشان |
|
بگردی و مردانگی زین نشان |
بپیران چنین گفت خاقان چین |
|
که اکنون چه سازیم بر
دشت کین |
ورا گفت پیران کز اندک سپاه |
|
نگیرند یاد اندرین رزمگاه |
کشیدی چنین رنج و راه دراز |
|
سپردی و دیدی نشیب و فراز |
بمان تا سه روز اندرین رزمگاه |
|
بباشیم و آسوده گردد سپاه |
سپه را کنم زان سپس به دو نیم |
|
سرآمد کنون روز پیکار و بیم |
بتازند شبگیر تا نیمروز |
|
نبرده سواران گیتیفروز |
بژوپین و خنجر بتیر و کمان |
|
همی رزم جویند با بدگمان |
دگر نیمهی روز دیگر گروه |
|
بکوشند تا شب برآید ز کوه |
شب تیره آسودگان را بجنگ |
|
برم تا بریشان شود کار تنگ |
نمانم که آرام گیرند هیچ |
|
سواران من با سپاه و بسیچ |
بدو گفت کاموس کین رای نیست |
|
بدین مولش اندر مرا جای نیست |
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ |
|
چه باید بدین گونه چندین درنگ |
بسازیم یکبار و جنگآوریم |
|
بریشان در و کوه تنگ آوریم |
بایران گذاریم ز ایدر سپاه |
|
نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه |
بر و بومشان پاک و یران کنیم |
|
نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم |
زن و کودک خرد و پیر و جوان |
|
نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان |
بایران نمانم بر و بوم و جای |
|
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای |
ببد روز چندین چه باید گذاشت |
|
غم و درد و تیمار بیهوده داشت |
یک امشب گشاده مدارید راه |
|
که ایشان برانند زین رزمگاه |
چو باد سپیده دمان بردمد |
|
سپه جمله باید که اندر چمد |
تلی کشته بینی ببالای کوه |
|
تو فردا ز گردان ایران گروه |
بدانسان که ایرانیان سربسر |
|
ازین پی نبینند جز مویه گر |
بدو گفت خاقان جزین رای نیست |
|
بگیتی چو تو لشکر آرای نیست |
|