پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

داستان خاقان چین (۱۳)


بدزدید یال آن نبرده سوار    چو زین گونه پیوسته شد کارزار
بزد تیغ و بند کمندش برید    بجای آمد آن بند بد را کلید
بپیچید زان پس سوی دست راست    بدانست کان روز روز بلاست
عمودی بزد بر سرش پیلتن    که بشنید آواز او انجمن
چنان تیره شد چشم پولادوند    که دستش عنان را نبد کار بند
تهمتن بران بد که مغز سرش    ببیند پر از رنگ تیره برش
چو پولادوند از بر زین بماند    تهمتن جهان آفرین را بخواند
که ای برتر از گردش روزگار    جهاندار و بینا و پروردگار
گرین گردش جنگ من داد نیست    روانم بدان گیتی آباد نیست
روا دارم از دست پولادوند    روان مرا برگشاید ز بند
ور افراسیابست بیدادگر    تو مستان ز من دست و زور و هنر
که گر من شوم کشته بر دست اوی    بایران نماند یکی جنگجوی
نه مرد کشاورز و نه پیشه‌ور    نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر
بکشتی گرفتن نهادند روی    دو گرد سرافراز و دو جنگجوی
بپیمان که از هر دو روی سپاه    بیاری نیاید کسی کینه‌خواه
میان سپه نیم فرسنگ بود    ستاره نظاره بران جنگ بود
چو پولادوند و تهمتن بهم    برآویختند آن دو شیر دژم
همی دست سودند یک با دگر    گرفته دو جنگی دوال کمر
چو شیده بر و یال رستم بدید    یکی باد سرد از جگر برکشید
پدر را چنین گفت کین زورمند    که خوانی ورا رستم دیوبند
بدین برز بالا و این دست برد    بخاک اندر آرد سر دیو گرد
نبینی ز گردان ما جز گریز    مکن خیره با چرخ گردان ستیز
چنین گفت با شیده افراسیاب    که شد مغز من زین سخن پرشتاب
برو تا ببینی که پولادوند    بکشتی همی چون کند دست بند
چنین گفت شیده که پیمان شاه    نه این بود با او بپیش سپاه
چو پیمان شکن باشی و تیره مغز    نیایید ز دست تو پیگار نغز
تو این آب روشن مگردان سیاه    که عیب آورد بر تو بر عیب‌خواه
بدشنام بگشاد خسرو زبان    برآشفت و شد با پسر بدگمان
بدو گفت اگر دیو پولادوند    ازین مرد بدخواه یابد گزند
نماند بدین رزمگه زنده کس    ترا از هنرها زیانست و بس
عنان برگرایید و آمد چو شیر    بوردگاه دو مرد دلیر
نگه کرد پیکار دو پیل مست    درآورده بر یکدگر هر دو دست
بپولاد گفت ای سرافراز شیر    بکشتی گر آری مر او را بزیر
بخنجر جگرگاه او را بکاف    هنر باید از کار کردن نه لاف
نگه کرد گیو اندر افراسیاب    بدان خیره گفتار و چندان شتاب
برانگیخت اسپ و برآمد دمان    چو بشکست پیمان همی بدگمان
برستم چنین گفت کای جنگجوی    چه فرمان دهی کهتران را بگوی
نگه کن به پیمان افراسیاب    چو جای بلا دید و جای شتاب
بیمد همی دل بیافروزدش    بکشتی درون خنجر آموزدش
بدو گفت رستم که جنگی منم    بکشتی گرفتن درنگی منم
شما را چرا بیم آید همی    چرا دل به دو نیم آید همی
اگر نیستتان جنگ را زور و دست    دل من بخیره نباید شکست
گر ایدونک این جادوی بی‌خرد    ز پیمان یزدان همی بگذرد
شما را ز پیمان شکستن چه باک    گر او ریخت بر تارک خویش خاک
من آکنون سر دیو پولادوند    بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
وزان پس بیازید چون شیر چنگ    گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ
بگردن برآورد و زد بر زمین    همی خواند بر کردگار افرین
خروشی بر آمد ز ایران سپاه    تبیره زنان برگرفتند راه
بابر اندر آمد دم کرنای    خروشیدن نای و صنج و درای
که پولادوندست بیجان شده    بران خاک چون مار پیچان شده
گمان برد رستم که پولادوند    ندارد بتن در درست ایچ بند
برخش دلیر اندر آورد پای    بماند آن تن اژدها را بجای
چو پیش صف آمد یل شیرگیر    نگه کرد پولاد برسان تیر
گریزان بشد پیش افراسیاب    دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
بخفت از بر خاک تیره دراز    زمانی بشد هوش زان رزمساز
تهمتن چو پولاد را زنده دید    همه دشت لشکر پراگنده دید
دلش تنگ‌تر گشت و لشکر براند    جهاندیده گودرز را پیش خواند
بفرمود تا تیرباران کنند    هوا را چو ابر بهاران کنند
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو    جهانجوی رهام و گرگین نیو
تو گفتی که آتش برافروختند    جهان را بخنجر همی سوختند
بلشکر چنین گفت پولادوند    که بی‌تخت و بی‌گنج و نام بلند
چرا سر همی داد باید بباد    چرا کرد باید همی رزم یاد
سپه را بپیش اندر افگند و رفت    ز رستم همی بند جانش بکفت
چنین گفت پیران بافراسیاب    که شد روی گیتی چو دریای آب
نگفتم که با رستم شوم دست    نشاید درین کشور ایمن نشست
ز خون جوانی که بد ناگریز    بخستی دل ما بپیکار تیز
چه باشی که با تو کس اندر نماند    بشد دیو پولاد و لشکر براند
همانا ز ایرانیان صد هزار    فزونست بر گستوان ور سوار
بپیش اندرون رستم شیر گیر    زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه    سپاه اندر آمد همه همگروه
چو مردم نماند آزمودیم دیو    چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
سپه را چنین صف کشیده بمان    تو با ویژگان سوی دریا بران
سپهبد چنان کرد کو راه دید    همی دست ازان رزم کوتاه دید
چو رستم بیامد مرا پای نیست    جز از رفتن از پیش او رای نیست
بباید شدن تا بدان روی چین    گر ایدونک گنجد کسی در زمین
درفشش بماندند و او خود برفت    سوی چین و ماچین خرامید تفت
سپاه اندر آمد بپیش سپاه    زمین گشت برسان ابر سیاه
تهمتن بواز گفت آن زمان    که نیزه مدارید و تیر و کمان
بکوشید و شمشیر و گرز آورید    هنرها ز بالای برز آورید
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش    که نخچیر بیند ببالین خویش
سپه سربسر نعره برداشتند    همه نیزه بر کوه بگذاشتند


همچنین مشاهده کنید