ز هر سو که بد نامور لشکری |
|
بخواند و بیامد به شهر هری |
ازیشان فراوان پیاده ببرد |
|
بنه زنگهی شاوران را سپرد |
سوی طالقان آمد و مرورود |
|
سپهرش همی داد گفتی درود |
ازانپس بیامد به نزدیک بلخ |
|
نیازرد کس را به گفتار تلخ |
وزان روی گرسیوز و بارمان |
|
کشیدند لشکر چو باد دمان |
سپهرم بد و بارمان پیش رو |
|
خبر شد بدیشان ز سالار نو |
که آمد سپاهی و شاهی جوان |
|
از ایران گو پیلتن پهلوان |
هیونی به نزدیک افراسیاب |
|
برافگند برسان کشتی برآب |
که آمد ز ایران سپاهی گران |
|
سپهبد سیاووش و با او سران |
سپه کش چو رستم گو پیلتن |
|
به یک دست خنجر به دیگر کفن |
تو لشکر بیاری و چندین مپای |
|
که از باد کشتی بجنبد ز جای |
برانگیخت برسان آتش هیون |
|
کزین سان سخن راند با رهنمون |
سیاووش زین سو به پاسخ نماند |
|
سوی بلخ چون باد لشکر براند |
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه |
|
نشایست کردن به پاسخ نگاه |
نگه کرد گرسیوز جنگجوی |
|
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی |
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ |
|
به دروازهی بلخ برخاست جنگ |
دو جنگ گران کرده شد در سه روز |
|
بیامد سیاووش لشکر فروز |
پیاده فرستاد بر هر دری |
|
به بلخ اندر آمد گران لشکری |
گریزان سپهرم بدان روی آب |
|
بشدبا سپه نزد افراسیاب |
سیاوش در بلخ شد با سپاه |
|
یکی نامه فرمود نزدیک شاه |
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر |
|
چانچون سزاوار بد بر حریر |
نخست آفرین کرد بر کردگار |
|
کزو گشت پیروز و به روزگار |
خداوند خورشید و گردنده ماه |
|
فرازندهی تاج و تخت و کلاه |
کسی را که خواهد برآرد بلند |
|
یکی را کند سوگوار و نژند |
چرا نه به فرمانش اندر نه چون |
|
خرد کرد باید بدین رهنمون |
ازان دادگر کاو جهان آفرید |
|
ابا آشکارا نهان آفرید |
همی آفرین باد بر شهریار |
|
همه نیکوی باد فرجام کار |
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت |
|
به فر جهاندار باتاج و تخت |
سه روز اندرین جنگ شد روزگار |
|
چهارم ببخشود پروردگار |
سپهرم به ترمذ شد و بارمان |
|
به کردار ناوک بجست از کمان |
کنون تا به جیحون سپاه منست |
|
جهان زیر فر کلاه منست |
به سغد است با لشکر افراسیاب |
|
سپاه و سپهبد بدان روی آب |
گر ایدونک فرمان دهد شهریار |
|
سپه بگذرانم کنم کارزار |
چو نامه بر شاه ایران رسید |
|
سر تاج و تختش به کیوان رسید |
به یزدان پناهید و زو جست بخت |
|
بدان تا ببار آید آن نو درخت |
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت |
|
چو تازه بهاری در اردیبهشت |
که از آفرینندهی هور و ماه |
|
جهاندار و بخشندهی تاج و گاه |
ترا جاودان شادمان باد دل |
|
ز درد و بلا گشته آزاد دل |
همیشه به پیروزی و فرهی |
|
کلاه بزرگی و تاج مهی |
سپه بردی و جنگ را خواستی |
|
که بخت و هنر داری و راستی |
همی از لبت شیر بوید هنوز |
|
که زد بر کمان تو از جنگ توز |
همیشه هنرمند بادا تنت |
|
رسیده به کام دل روشنت |
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ |
|
به کار اندرون کرد باید درنگ |
نباید پراگنده کردن سپاه |
|
بپیمای روز و برآرای گاه |
که آن ترک بدپیشه و ریمنست |
|
که هم بدنژادست و هم بدتنست |
همان با کلاهست و با دستگاه |
|
همی سر برآرد ز تابنده ماه |
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب |
|
به جنگ تو آید خود افراسیاب |
گر ایدونک زین روی جیحون کشد |
|
همی دامن خویش در خون کشد |
نهاد از بر نامه بر مهر خویش |
|
همانگه فرستاده را خواند پیش |
بدو داد و فرمود تا گشت باز |
|
همی تاخت اندر نشیب و فراز |
فرستاده نزد سیاوش رسید |
|
چو آن نامهی شاه ایران بدید |
زمین را ببوسید و دل شاد کرد |
|
ز هر غم دل پاک آزاد کرد |
ازان نامهی شاه چون گشت شاد |
|
بخندید و نامه بسر بر نهاد |
نگه داشت بیدار فرمان اوی |
|
نپیچید دل را ز پیمان اوی |
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد |
|
بیامد بر شاه ترکان چو گرد |
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ |
|
که آمد سپهبد سیاوش به بلخ |
سپه کش چو رستم سپاهی گران |
|
بسی نامداران و جنگ آوران |
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش |
|
سرافراز با گرزهی گاومیش |
پیاده به کردار آتش بدند |
|
سپردار با تیر و ترکش بدند |
نپرد به کردار ایشان عقاب |
|
یکی را سر اندر نیاید بخواب |
سه روز و سه شب بود هم زین نشان |
|
غمی شد سر و اسپ گردنکشان |
ازیشان کسی را که خواب آمدی |
|
ز جنگش بدانگه شتاب آمدی |
بخفتی و آسوده برخاستی |
|
به نوی یکی جنگ آراستی |
برآشفت چون آتش افراسیاب |
|
که چندش چه گویی ز آرام و خواب |
به گرسیوز اندر چنان بنگرید |
|
که گفتی میانش بخواهد برید |
یکی بانگ برزد براندش ز پیش |
|
کجا خواست راندن برو خشم خویش |
بفرمود کز نامداران هزار |
|
بخوانید وز بزم سازید کار |
سراسر همه دشت پرچین نهید |
|
به سغد اندر آرایش چین نهید |
بدین سان به شادی گذر کرد روز |
|
چو از چشم شد دور گیتی فروز |
به خواب و به آرامش آمد شتاب |
|
بغلتید بر جامه افراسیاب |
|