نگه کرد گودرز تیر خدنگ |
|
که آهن ندارد مر او را نه سنگ |
ببر گستوان برزد و بردرید |
|
تگاور بلرزید و دم درکشید |
بیفتاد و پیران درآمد بزیر |
|
بغلتید زیرش سوار دلیر |
بدانست کمد زمانه فراز |
|
وزان روز تیره نیابد جواز |
ز نیرو بدو نیم شد دست راست |
|
هم آنگه بغلتید و بر پای خاست |
ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه |
|
غمی شد ز درد دویدن ستوه |
همی شد بران کوهسر بر دوان |
|
کزو بازگردد مگر پهلوان |
نگه کرد گودرز و بگریست زار |
|
بترسید از گردش روزگار |
بدانست کش نیست با کس وفا |
|
میان بسته دارد ز بهر جفا |
فغان کرد کای نامور پهلوان |
|
چه بودت که ایدون پیاده دوان |
بکردار نخچیر در پیش من |
|
کجات آن سپاه ای سر انجمن |
نیامد ز لشکر ترا یار کس |
|
وزیشان نبینمت فریادرس |
کجات آنهمه زور و مردانگی |
|
سلیح و دل و گنج و فرزانگی |
ستون گوان پشت افراسیاب |
|
کنون شاه را تیره گشت آفتاب |
زمانه ز تو زود برگاشت روی |
|
بهنگام کینه تو چاره مجوی |
چو کارت چنین گشت زنهار خواه |
|
بدان تات زنده برم نزد شاه |
ببخشاید از دل همی بر تو بر |
|
که هستس جهان پهلوان سربسر |
بدو گفت پیران که این خود مباد |
|
بفرجام بر من چنین بد مباد |
ازین پس مرا زندگانی بود |
|
بزنهار رفتن گمانی بود |
خود اندر جهان مرگ را زادهایم |
|
بدین کار گردن ترا دادهایم |
شنیدستم این داستان از مهان |
|
که هرچند باشی بخرم جهان |
سرانجام مرگست زو چاره نیست |
|
بمن بر بدین جای پیغاره نیست |
همی گشت گودرز بر گرد کوه |
|
نبودش بدو راه و آمد ستوه |
پیاده ببود و سپر برگرفت |
|
چو نخچیربانان که اندر گرفت |
گرفته سپر پیش و ژوپین بدست |
|
ببالا نهاده سر از جای پست |
همی دید پیران مر او را ز دور |
|
بست از بر سنگ سالار تور |
بینداخت خنجر بکردار تیر |
|
بیامد ببازوی سالار پیر |
چو گودرز شد خسته بر دست اوی |
|
ز کینه بخشم اندر آورد روی |
بینداخت ژوپین بپیران رسید |
|
زره بر تنش سربسر بردرید |
ز پشت اندر آمد براه جگر |
|
بغرید و آسیمه برگشت سر |
برآمدش خون جگر بر دهان |
|
روانش برآمد هم اندر زمان |
چو شیر ژیان اندر آمد بسر |
|
بنالید با داور دادگر |
بران کوه خارا زمانی طپید |
|
پس از کین و آوردگاه آرمید |
زمانه بزهراب دادست چنگ |
|
بدرد دل شیر و چرم پلنگ |
چنینست خود گردش روزگار |
|
نگیرد همی پند آموزگار |
چو گودرز بر شد بران کوهسار |
|
بدیدش بر آنگونه افگنده خوار |
دریده دل و دست و بر خاک سر |
|
شکسته سلیح و گسسته کمر |
چنین گفت گودرز کای نره شیر |
|
سر پهلوانان و گرد دلیر |
جهان چون من و چون تو بسیار دید |
|
نخواهد همی با کسی آرمید |
چو گودرز دیدش چنان مردهخوار |
|
بخاک و بخون بر طپیده بزار |
فروبرد چنگال و خون برگرفت |
|
بخورد و بیالود روی ای شگفت |
ز خون سیاوش خروشید زار |
|
نیایش همی کرد بر کردگار |
ز هفتاد خون گرامی پسر |
|
بنالید با داور دادگر |
سرش را همی خواست از تن برید |
|
چنان بدکنش خویشتن را ندید |
درفی ببالینش بر پای کرد |
|
سرش را بدان سایه برجای کرد |
سوی لشکر خویش بنهاد روی |
|
چکان خون ز بازوش چون آب جوی |
همه کینهجویان پرخاشجوی |
|
ز بالا بلشکر نهادند روی |
ابا کشتگان بسته بر پشت زین |
|
بریشان سرآورده پرخاش و کین |
چو با کینهجویان نبد پهلوان |
|
خروشی برآمد ز پیر و جوان |
که گودرز بر دست پیران مگر |
|
ز پیری بخون اندر آورد سر |
همی زار بگریست لشکر همه |
|
ز نادیدن پهلوان رمه |
درفشی پدید آمد از تیره گرد |
|
گرازان و تازان بدشت نبرد |
برآمد ز لشکرگه آوای کوس |
|
همی گرد بر آسمان داد بوس |
بزرگان بر پهلوان آمدند |
|
پر از خنده و شادمان آمدند |
چنین گفت لشکر مگر پهلوان |
|
ازو بازگردید تیره روان |
که پیران یکی شیردل مرد بود |
|
همه ساله جویای آورد بود |
چنین یاد کرد آن زمان پهلوان |
|
سپرده بدو گوش پیر و جوان |
بانگشت بنمود جای نبرد |
|
بگفت آنک با او زمانه چه کرد |
برهام فرمود تا برنشست |
|
بوردن او میان را ببست |
بدو گفت او را بزین برببند |
|
بیاور چنان تازیان بر نوند |
درفش و سلیحش چنان هم که هست |
|
بدرع و میانش مبر هیچ دست |
بران گونه چون پهلوان کرد یاد |
|
برون تاخت رهام چون تندباد |
کشید از بر اسب روشن تنش |
|
بخون اندرون غرقه بد جوشنش |
چنان هم ببستش بخم کمند |
|
فرود آوریدش ز کوه بلند |
درفشش چو از جایگاهنشان |
|
ندیدند گردان گردنکشان |
همه خواندند آفرین سربسر |
|
ابر پهلوان زمین دربدر |
که ای نامور پشت ایران سپاه |
|
پرستندهی تخت تو باد ماه |
فدای سپه کردهای جان و تن |
|
بپیری زمان روزگار کهن |
چنین گفت گودرز با مهتران |
|
که چون رزم ما گشت زین سان گران |
مرا در دل آید که افراسیاب |
|
سپه بگذراند بدین روی آب |
سپاه وی آسوده از رنج و تاب |
|
بمانده سپاهم چنین در شتاب |
ولیکن چنین دارم امید من |
|
که آید جهاندار خورشید من |
بیفروزد این رزمگه را بفر |
|
بیارد سپاهی بنو کینهور |
یکی هوشمندی فرستادهام |
|
بس شاه را پندها دادهام |
که گر شاه ترکان بیارد سپاه |
|
نداریم پای اندرین کینهگاه |
گمانم چنانست کو با سپاه |
|
بیاری بیاید بدین رزمگاه |
مر این کشتگان را برین دشت کین |
|
چنین هم بدارید بر پشت زین |
کزین کشتگان جان ما بیغمست |
|
روان سیاوش زین خرمست |
اگر هم چنین نزد شاه آوریم |
|
شود شاد و زین پایگاه آوریم |
که آشوب ترکان و ایرانیان |
|
ازین بد کجا کم شد اندر میان |
همه یکسره خواندند آفرین |
|
که بی تو مبادا زمان و زمین |
همه سودمندی ز گفتار تست |
|
خور و ماه روشن بدیدار تست |
برفتند با کشتگان همچنان |
|
گروی زره را پیاده دوان |
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند |
|
پذیرهی سپهبد سپاه آمدند |
بپیش سپه بود گستهم شیر |
|
بیامد بر پهلوان دلیر |
زمین را ببوسید و کرد آفرین |
|
سپاهت بیآزار گفتا ببین |
چنانچون سپردی سپردم بهم |
|
درین بود گودرز با گستهم |
که اندر زمان از لب دیدهبان |
|
بگوش آمد از کوه زیبد فغان |
که از گرد شد دشت چون تیره شب |
|
شگفتی برآمد ز هر سو جلب |
خروشیدن کوس با کرنای |
|
بجنباند آن دشت گویی ز جای |
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل |
|
درفشان بکردار دریای نیل |
هوا شد بسان پرند بنفش |
|
ز تابیدن کاویانی درفش |
درفشی ببالای سرو سهی |
|
پدید آمد از دور با فرهی |
بگردش سواران جوشنوران |
|
زمین شد بنفش از کران تا کران |
پس هر درفشی درفشی بپای |
|
چه از اژدها و چه پیکر همای |
ارگ همچنین تیزرانی کنند |
|
بیک روز دیگر بدینجا رسند |
ز کوه کنابد همان دیدهبان |
|
بدید آن شگفتی و آمد دوان |
چنین گفت گر چشم من تیره نیست |
|
وز اندوه دیدار من خیره نیست |
ز ترکان برآورد ایزد دمار |
|
همه رنجشان سربسر گشت خوار |
سپاه اندر آمد ز بالا بپست |
|
خروشان و هر یک درفشی بدست |
درفش سپهدار توران نگون |
|
همی بینم از پیش غرقه بخون |
همان ده دلاور کز ایدر برفت |
|
ابا گرد پیران بورد تفت |
همی بینم از دورشان سرنگون |
|
فگنده بر اسبان و تن پر ز خون |
|