خروشان بیامد بنزدیک چاه |
|
یکی دست را اندرو کرد راه |
چو از کوه خورشید سر برزدی |
|
منیژه ز هر در همی نان چدی |
همی گرد کردی بروز دراز |
|
بسوراخ چاه آوریدی فراز |
ببیژن
سپردی و بگریستی |
|
بران شوربختی همی زیستی |
چو یک هفته گرگین برهبر بپای |
|
همی بود و بیژن نیامد بجای |
ز هر سوش پویان بجستن گرفت |
|
رخان را بخوناب شستن گرفت |
پشیمانی آمدش زان کار خویش |
|
که چون بد سگالید بر یار خویش |
بشد تازیان تا بدان جشنگاه |
|
کجا بیژن گیو گم کرد راه |
همه بیشه برگشت و کس را ندید |
|
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید |
همی گشت بر گرد آن مرغزار |
|
همی یار کرد اندرو خواستار |
یکایک ز دور اسب بیژن بدید |
|
که آمد ازان مرغزاران پدید |
گسسته لگام و نگون کرده زین |
|
فرو مانده بر جای اندوهگین |
بدانست کو را تباهست کار |
|
بایران نیاید بدین روزگار |
اگر دار دارد اگر چاه و بند |
|
از افراسیاب آمدستش گزند |
کمند اندرافگند و برگاشت روی |
|
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی |
ازان مرغزار اسب بیژن براند |
|
بخیمه در آورد و روزی بماند |
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت |
|
شب و روز آرام و خوردن نیافت |
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه |
|
که بیژن نبودست با او براه |
بگفت این سخن گیو را شهریار |
|
بدان تا ز گرگین کند خواستار |
پس آگاهی آمد همانگه بگیو |
|
ز گم بودن رزمزن پور نیو |
ز خانه بیامد دمان تا بکوی |
|
دل از درد خسته پر از آب روی |
همی گفت بیژن نیامد همی |
|
بارمان ندانم چه ماند همی |
بفرمود تا بور کشواد را |
|
کجا داشتی روز فریاد را |
بروبر نهادند زین خدنگ |
|
گرفته بدل گیو کین پلنگ |
همانگه بدو اندر آورد پای |
|
بکردار باد اندر آمد ز جای |
پذیره شدش تا کند خواستار |
|
که بیژن کجا ماند و چون بود کار |
همی گفت گرگین بدو ناگهان |
|
همانا بدی ساخت اندر نهان |
شوم گر ببینمش بی بیژنم |
|
همانگه سرش را ز تن بر کنم |
بیامد چو گرگین مر او را بدید |
|
پیاده شد و پیش او در دوید |
همی گشت غلتان بخاک اندرا |
|
شخوده رخان و برهنه سرا |
بپرسید و گفت ای گزین سپاه |
|
سپهدار سالار و خورشید گاه |
پذیره بدین راه چون آمدی |
|
که با دیدگان پر ز خون آمدی |
مرا
جان شیرین نباید همی |
|
کنون خوارتر گر برآید همی |
چو چشمم بروی تو آید ز شرم |
|
بپالایم از دیدگان آب گرم |
کنون هیچ مندیش کو را بجان |
|
نیامد گزند و بگویم نشان |
چو اسب پسر دید گرگین بدست |
|
پر از خاک و آسیمه برسان مست |
چو گفتار گرگینش آمد بگوش |
|
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش |
بخاک اندرون شد سرش ناپدید |
|
همه جامهی پهلوی بردرید |
همی کند موی از سر و ریش پاک |
|
خروشان بسر بر همی ریخت خاک |
همی گفت کای کردگار سپهر |
|
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر |
گر از من جدا ماند فرزند من |
|
روا دارم ار بگلسد بند من |
روانم بدان جای نیکان بری |
|
ز درد دل من تو آگهتری |
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس |
|
چه انده گسار و چه فریادرس |
کنون بخت بد کردش از من جدا |
|
بماندم چنین در جهان مبتلا |
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست |
|
که چون بود خود روزگار از نخست |
زمانه بجایش کسی برگزید |
|
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید |
ز بدها چه آمد مر او را بگوی |
|
چه افگند بند سپهرش بروی |
چه دیو آمدش پیش در مرغزار |
|
که او را تبه کرد و برگشت کار |
تو این مردهری اسب چون یافتی |
|
ز بیژن کجا روی برتافتی |
بدو گفت گرگین که بازآر هوش |
|
سخن بشنو و پهن بگشای گوش |
که این کار چون بود و کردار چون |
|
بدان بیشه با خوک پیکار چون |
بدان پهلوانا و آگاه باش |
|
همیشه فروزندهی گاه باش |
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز |
|
رسیدیم نزدیک ارمان فراز |
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست |
|
درختان بریده چراگاه پست |
همه جای گشته کنام گراز |
|
همه شهر ارمان از آن در کزاز |
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم |
|
ببیشه درون بانگ برداشتیم |
گراز اندر آمد بکردار کوه |
|
نه یک یک بهر جای گشته گروه |
بکردیم جنگی بکردار شیر |
|
بشد روز و نامد دل از جنگ سیر |
چو پیلان بهم بر فگندیمشان |
|
بمسمار دندان بکندیمشان |
وزآنجا بایران نهادیم روی |
|
همه راه شادان و نخچیر جوی |
برآمد یکی گور زان مرغزار |
|
کزان خوبتر کس نبیند
نگار |
بکردار گلگون گودرز موی |
|
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی |
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم |
|
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم |
بگردن چو شیر و برفتن چو باد |
|
تو گفتی که از رخش دارد نژاد |
بر بیژن آمد چو پیلی نژند |
|
برو اندر افگند بیژن کمند |
فگندن همان بود و رفتن همان |
|
دوان گور و بیژن پس اندر دمان |
ز تازیدن گور و گرد سوار |
|
برآمد یکی دود زان مرغزار |
بکردار دریا زمین بردمید |
|
کمندافگن و گور شد ناپدید |
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه |
|
که از تاختن شد سمندم ستوه |
ز بیژن ندیدم بجایی نشان |
|
جزین اسب و زین از پس ایدر کشان |
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی |
|
که چون بود با گور پیکار اوی |
بماندم فراوان بر آن مرغزار |
|
همی کردمش هر سوی خواستار |
ازو باز گشتم چنین ناامید |
|
که گور ژیان بود و دیو سپید |
چو بشنید گیو این سخن هوشیار |
|
بدانست کو را تباهست کار |
ز گرگین سخن سربسر خیره دید |
|
همی چشمش از روی او تیره دید |
رخش زرد از بیم سالار شاه |
|
سخن لرزلرزان و دل پر گناه |
چو فرزند را گیو گم بوده دید |
|
سخن را برآنگونه آلوده دید |
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای |
|
همی خواست کو را درآرد ز پای |
بخواهد ازو کین پور گزین |
|
وگر چند نیک آید او را ازین |
پس اندیشه کرد اندران بنگرید |
|
نیامد همی روشنایی پدید |
چه آید مرا گفت از کشتنا |
|
مگر کام بدگوهر آهرمنا |
به بیژن چه سود آید از جان اوی |
|
دگرگونه سازیم درمان اوی |
بباشیم تا زین سخن نزد شاه |
|
شود آشکارا ز گرگین گناه |
ازو کین کشیدن بسی کار نیست |
|
سنان مرا پیش دیوار نیست |
بگرگین یکی بانگ برزد بلند |
|
که ای بدکنش ریمن پرگزند |
تو بردی ز من شید و ماه مرا |
|
گزین سواران و شاه مرا |
فگندی مرا در تک و پوی پوی |
|
بگرد جهان اندرون چارهجوی |
پس اکنون بدستان و بند و فریب |
|
کجا یابی آرام و خواب و شکیب |
نباشد ترا بیش ازین دستگاه |
|
کجا من ببینم یکی روی شاه |
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش |
|
ز بهر گرامی
جهانبین خویش |
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه |
|
دو دیده پر از خون و دل کینهخواه |
برو آفرین کرد کای شهریار |
|
همیشه جهان را بشادی گذار |
انوشه جهاندار نیک اخترا |
|
نبینی که بر سر چه آمد مرا |
ز گیتی یکی پور بودم جوان |
|
شب و روز بودم بدوبر نوان |
بجانش پر از بیم گریان بدم |
|
ز درد جداییش بریان بدم |
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه |
|
زبان پر ز یافه روان پر گناه |
بدآگاهی آورد از پور من |
|
ازان نامور پاک دستور من |
یکی اسب دیدم نگونسار زین |
|
ز بیژن نشانی ندارد جزین |
اگر داد بیند بدین کار ما |
|
یکی بنگرد ژرف سالار ما |
ز گرگین دهد داد من شهریار |
|
کزو گشتم اندر جهان خاکسار |
غمی شد ز درد دل گیو شاه |
|
برآشفت و بنهاد فرخ کلاه |
رخ شاه بر گاه بیرنگ شد |
|
ز تیمار بیژن دلش تنگ شد |
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت |
|
چه گوید کجا ماند از نیک جفت |
|