بیعشق نشاط و طرب افزون نشود |
|
بیعشق وجود خوب و موزون نشود |
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد |
|
بیجنبش عشق در مکنون نشود |
|
بیمارم و غم در امتحانم دارد |
|
اما غم او تر و جوانم دارد |
این طرفه نگر که هرچه در رنجوری |
|
بیرون ز غمش خورم زیانم دارد |
|
بیمن به زبان من سخن میآید |
|
من بیخبرم از آنکه میفرماید |
زهر و شکر آرزوی من میآید |
|
ز آینده که داند چه کرا میشاید |
|
پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد |
|
جان و دل عاشقان ز تو شادان باد |
آنکس که ترا بیند و شادی نکند |
|
سر زیر و سیه گلیم و سرگردان باد |
|
بییاری تو دل بسوی یار نشد |
|
تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد |
هرچیز که بسیار شود خار شود |
|
غمهای تو بسیار شد و خوار شد |
|
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد |
|
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد |
بسیار فتاده بود اندر غم عشق |
|
اما نه چنین زار که این بار افتاد |
|
تا بنده ز خود فانی مطلق نشود |
|
توحید به نزد او محقق نشود |
توحید حلول نیست نابودن تست |
|
ورنه به گزاف باطلی حق نشود |
|
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد |
|
چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند |
چون پاک آئی ز هر دو عالم به یقین |
|
آنگه بنشان نفرت انگشت نهند |
|
تا در دل من عشق تو اندوخته شد |
|
جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد |
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد |
|
شعر و غزل دوبیتی آموخته شد |
|
تا در طلب مات همی کام بود |
|
هر دم که برون ز ما زنی دام بود |
آن دل که در او عشق دلارام بود |
|
گر زندگی از جان طلبد خام بود |
|
تا رهبر تو طبع بدآموز بود |
|
بخت تو مپندار که پیروز بود |
تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه |
|
ترسم که چو بیدار شوی روز بود |
|
تا سر نشود یقین که سرکش نشود |
|
وان دلبر برگزیده سرکش نشود |
آن چشمه آبست چه آن آب حیات |
|
آب حیوان نگردد آتش نشود |
|
تا گوهر جان در این طبایع افتاد |
|
همسایه شدند با وی این چار فساد |
زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت |
|
همسایهی بدخدای کس را ندهاد |
|
تا مدرسه و مناره ویران نشود |
|
اسباب قلندری بسامان نشود |
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود |
|
یک بندهی حق به حق مسلمان نشود |
|
نایی ببرید از نیستان استاد |
|
با نه سوراخ و آدمش نام نهاد |
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد |
|
آن لب را بین که این لبت را دم داد |
|
بانگ مستی ز آسمان میآید |
|
مستی ز فلک نعرهزنان میآید |
از نعرهی او جان جهان میشورد |
|
کان جان جهان از آن جهان میآید |
|
تنها بمرو که رهزنان بسیارند |
|
یک جان داری و خصم جان بسیارند |
خصم جان را جان و جهان میخوانی |
|
گولان چو تو در این جهان بسیارند |
|
تو جانی و هر زنده غم جان بکشد |
|
هر کان دارد منت آن بکشد |
هرجان که چو کارد با تو در بند زر است |
|
گر تیغ زنی از بن دندان بکشد |
|
تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود |
|
تو غرق زیانی و زیانت همه سود |
گوئیکه مرا نیست بجز خاک بدست |
|
ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود |
|
تیری ز کمانچهی ربابی بجهید |
|
از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید |
آن پوست نگر که مغزها را بخلید |
|
و آن پرده نگر که پردهها را بدرید |
|
جامی که بگیرم میش انوار بود |
|
بینی که بگویم همه اسرار بود |
در هر طرفی که بنگرد دیدهی من |
|
بیپرده مرا ضیاء دلدار بود |
|
جانا تبش عشق به غایت برسید |
|
از شوق تو کارم به شکایت برسید |
ارزانکه نخواهی که بنالم سحری |
|
دریاب که هنگام عنایت برسید |
|
جان باز که وصل او به دستان ندهند |
|
شیر از قدح شرع به مستان ندهند |
آنجا که مجردان بهم مینوشند |
|
یک جرعه به خویشتنپرستان ندهند |
|
جان چو سمندرم نگاری دارد |
|
در آتش او چه خوش قراری دارد |
زان بادهی لبهاش بگردان ساقی |
|
کز وی سر من عجب خماری دارد |
|
جان را جستم ببحر مرجان آمد |
|
در زیر کفی قلزم پنهان آمد |
اندر دل تاریک به راه باریک |
|
رفتم رفتم یکی بیابان آمد |
|
جان روی به عالم همایون آورد |
|
وز چون و چگونه دل به بیچون آورد |
آن راز که تاکنون همی بود نهان |
|
از زیر هزار پرده بیرون آورد |
|
جان کیست که او بدیده کار تو کند |
|
یا دیده و دل که او شکار تو کند |
گر از سر گور من برآید خاری |
|
آن خار به عشق خار خار تو کند |
|
جان محرم درگاه همی باید برد |
|
دل پر غم و پر آه همی باید برد |
از خویش به ما راه نیابی هرگز |
|
از ما سوی ما راه همی باید برد |
|