یکی مرد جنگی فریدون نژاد |
|
که چون او دلاور ز مادر نزاد |
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ |
|
پیاده بسازیم جنگ پلنگ |
وزان سو بر شیده شد ترجمان |
|
که دوری گزین از بد بدگمان |
جز از بازگشتن ترا رای نیست |
|
که با جنگ خسرو ترا پای نیست |
بهنگام کردن ز دشمن گریز |
|
به از کشتن و جستن رستخیز |
بدان نامور ترجمان شیده گفت |
|
که آورد مردان نشاید نهفت |
چنان دان که تا من ببستم کمر |
|
همی برفرازم بخورشید سر |
بدین زور و این فره و دستبرد |
|
ندیدم بوردگه نیز گرد |
ولیکن ستودان مرا از گریز |
|
به آید چو گیرم بکاری ستیز |
هم از گردش چرخ بر بگذرم |
|
وگر دیدهی اژدها بسپرم |
گر ایدر مرا هوش بر دست اوست |
|
نه دشمن ز من باز دارد نه دوست |
ندانم من این زور مردی ز چیست |
|
برین نامور فره ایزدیست |
پیاده مگر دست یابم بدوی |
|
بپیکار خون اندر آرم بجوی |
بشیده چنین گفت شاه جهان |
|
که ای نامدار از نژاد مهان |
ز تخم کیان بی گمان کس نبود |
|
که هرگز پیاده نبرد آزمود |
ولیکن ترا گرد چنینست کام |
|
نپیچم ز رای تو هرگز لگام |
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه |
|
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه |
برهام داد آن گرانمایه
اسب |
|
پیاده بیامد چو آذرگشسب |
پیاده چو از دور دیدش پشنگ |
|
فرود آمد از باره جنگی پلنگ |
بهامون چو پیلان بر آویختند |
|
همی خاک با خون برآمیختند |
چو شیده بدید آن بر و برز شاه |
|
همان ایزدی فر و آن دستگاه |
همی جست کید مگر زو رها |
|
که چون سر بشد تن نیارد بها |
چو آگاه شد خسرو از روی اوی |
|
وزان زور و آن برز بالای اوی |
گرفتش بچپ گردن و راست پشت |
|
برآورد و زد بر زمین بر درشت |
همه مهرهی پشت او همچو نی |
|
شد از درد ریزان و بگسست پی |
یکی تیغ تیز از میان بر کشید |
|
سراسر دل نامور بر درید |
برو کرد جوشن همه چاک چاک |
|
همی ریخت بر تارک از درد خاک |
برهام گفت این بد بدسگال |
|
دلیر و سبکسر مرا بود خال |
پس از کشتنش مهربانی کنید |
|
یکی دخمهی خسروانی کنید |
تنش را بمشک و عبیر و گلاب |
|
بشویی مغزش بکافور ناب |
بگردنش بر طوق مشکین نهید |
|
کله بر سرش عنبرآگین نهید |
نگه کرد پس ترجمانش ز راه |
|
بدید آن تن نامبردار شاه |
که با خون ازان ریگ برداشتند |
|
سوی لشکر شاه بگذاشتند |
بیامد خروشان بنزدیک شاه |
|
که ای نامور دادگر پیشگاه |
یکی بنده بودم من او را نوان |
|
نه جنگی سواری و نه پهلوان |
بمن بر ببخشای شاها بمهر |
|
که از جان تو شاد بادا سپهر |
بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من |
|
نیا را بگو اندر آن انجمن |
زمین را ببوسید و کرد آفرین |
|
بسیچید ره سوی سالار چین |
وزان دشت کیخسرو کینهجوی |
|
سوی لشکر خویش بنهاد روی |
خروشی بر آمد ز ایران سپاه |
|
که بخشایش آورد خورشید و ماه |
بیامد همانگاه گودرز و گیو |
|
چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو |
همه بوسه دادند پیشش زمین |
|
بسی شاه را خواندند آفرین |
وزان روی ترکان دو دیده براه |
|
که شویده کی آید ز آوردگاه |
سواری همی شد بران ریگ نرم |
|
برهنه سر و دیده پر خون و گرم |
بیامد بنزدیک افراسیاب |
|
دل از درد خسته دو دیده پر آب |
برآورد پوشیده راز از نهفت |
|
همه پیش سالار ترکان بگفت |
جهاندار گشت از جهان ناامید |
|
بکند آن چو کافور موی سپید |
بسر بر پراگند ریگ روان |
|
ز لشکر برفت آنک بد پهلوان |
رخ شاه ترکان هر آنکس که دید |
|
بر و جامه و دل همه بردرید |
چنین گفت با مویه افراسیاب |
|
کزین پس نه آرام جویم نه خواب |
مرا اندرین سوگ یاری کنید |
|
همه تن بتن سوگواری کنید |
نه بیند سر تیغ ما را نیام |
|
نه هرگز بوم زین سپس شادکام |
ز مردم شمر ار ز دام و دده |
|
دلی کو نباشد بدرد آژده |
مبادا بدان دیده در آب و شرم |
|
که از درد ما نیست پر خون گرم |
ازان ماهدیدار جنگی سوار |
|
ازان سروبن بر لب جویبار |
همی ریخت از دیده خونین سرشک |
|
ز دردی که درمان نداند پزشک |
همه نامداران پاسخگزار |
|
زبان برگشادند بر شهریار |
که این دادگر بر تو آسان کناد |
|
بداندیش را دل هراسان کناد |
ز ما نیز یک تن نسازد درنگ |
|
شب و روز بر درد و کین پشنگ |
سپه را همه دل خروشان کنیم |
|
باوردگه بر سر افشان کنیم |
ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز |
|
کنون کینه بر کین بیفزود نیز |
سپه دل شکسته شد از بهر شاه |
|
خروشان و جوشان همه رزمگاه |
چو خورشید برزد سر از برج گاو |
|
ز هامون برآمد خروش چکاو |
تبیره برآمد ز هر دو سرای |
|
همان ناله بوق باکرنای |
ز گردان شمشیرزن سی هزار |
|
بیاورد جهن از در کارزار |
چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان |
|
بفرمود تا قارن کاویان |
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه |
|
ازو گشت جهن دلاور ستوه |
سوی راست گستهم نوذر چو گرد |
|
بیامد دمان با درفش نبرد |
جهان شد ز گرد سواران بنفش |
|
زمین پرسپاه و هوا پر درفش |
بجنبید خسرو ز قلب سپاه |
|
هم افراسیاب اندران رزمگاه |
بپیوست جنگی کزان سان نشان |
|
ندادند گردان گردنکشان |
بکشتند چندان ز توران سپاه |
|
که دریای خون گشت آوردگاه |
چنین بود تا آسمان تیره گشت |
|
همان چشم جنگاوران خیره گشت |
چو پیروز شد قارن رزم زن |
|
به جهن دلیر اندر آمد شکن |
چو بر دامن کوه بنشست ماه |
|
یلان بازگشتند ز آوردگاه |
از ایرانیان شاد شد شهریار |
|
که چیره شدند اندران کارزار |
همه شب همی جنگ را ساختند |
|
بخواب و بخوردن نپرداختند |
چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور |
|
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور |
سپاه دو لشکر کشیدند صف |
|
همه جنگ را بر لب آورده کف |
سپهدار ایران ز پشت سپاه |
|
بشد دور با کهتری نیکخواه |
چو لختی بیامد پیاده ببود |
|
جهان آفرین را فراوان ستود |
بمالید رخ را بران تیره خاک |
|
چنین گفت کای داور داد و پاک |
تو دانی کزو من ستم دیدهام |
|
بسی روز بد را پسندیدهام |
مکافات کن بدکنش را بخون |
|
تو باشی ستم دیده را رهنمون |
وزان جایگه با دلی پر ز غم |
|
پر از کین سر از تخمه زادشم |
بیامد خروشان بقلب سپاه |
|
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه |
خروش آمد و نالهی گاودم |
|
دم نای رویین و رویینه خم |
وزان روی لشکر بکردار کوه |
|
برفتند جوشان گروها گروه |
سپاهی به کردار دریای آب |
|
بقلب اندرون جهن و افراسیاب |
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای |
|
تو گفتی که دارد در و دشت پای |
سیه شد ز گرد سپاه آفتاب |
|
ز پیکان الماس و پر عقاب |
ز بس نالهی بوق و گرد سپاه |
|
ز بانگ سواران در آن رزمگاه |
همی آب گشت آهن و کوه و سنگ |
|
بدریا نهنگ و بهامون پلنگ |
زمین پرزجوش و هوا پر خروش |
|
هژبر ژیان را بدرید گوش |
جهان سر بسر گفتی از آهنست |
|
وگر آسمان بر زمین دشمنست |
بهر جای بر توده چون کوه کوه |
|
ز گردان و ایران و توران گروه |
همه ریگ ارمان سر و دست و پای |
|
زمین را همی دل برآمد ز جای |
همه بوم شد زیر نعل اندرون |
|
چو کرباس آهار داده بخون |
وزان پس دلیران افراسیاب |
|
برفتند بر سان کشتی بر آب |
بصندوق پیلان نهادند روی تیر |
|
کجا ناوکانداز بود اندروی |
حصاری بد از پیل پیش سپاه |
|
برآورده بر قلب و بر بسته راه |
ز صندوق پیلان ببارید تیر |
|
برآمد خروشیدن دار و گیر |
برفتند گردان نیزهوران |
|
هم از قلب لشکر سپاهی گران |
نگه کرد افراسیاب از دو میل |
|
بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل |
|