پی جاودان بگسلاند ز خاک |
|
پدید آورد راه یزدان پاک |
زمانه جوان گردد از پند اوی |
|
بدین هم بود پاک فرزند اوی |
بشاهی برو آفرین گسترید |
|
وزین پند و اندرز من مگذرید |
هرآنکس کز اندرز من درگذشت |
|
همه رنج او پیش من بادگشت |
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس |
|
بدلش اندر آید ز هر سو هراس |
چو بشنید زال این سخنهای پاک |
|
بیازید انگشت و برزد بخاک |
بیالود لب را بخاک سیاه |
|
به آواز لهراسب را خواند شاه |
بشاه جهان گفت خرم بدی |
|
همیشه ز تو دور دست بدی |
که دانست جز شاه پیروز و راد |
|
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد |
چو سوگند خوردم بخاک سیاه |
|
لب آلوده شد مشمر آن از گناه |
به ایرانیان گفت پیروز شاه |
|
که بدرود باد این دل افروز گاه |
چو من بگذرم زین فرومایه خاک |
|
شما را بخواهم ز یزدان پاک |
بپدرود کردن رخ هر کسی |
|
ببوسید با آب مژگان بسی |
یلان را همه پاک در بر گرفت |
|
بزاری خروشیدن اندر گرفت |
همی گفت کاجی من این انجمن |
|
توانستمی برد با خویشتن |
خروشی برآمد ز ایران سپاه |
|
که خورشید بر چرخ گم کرد راه |
پس پردهها کودک خرد و زن |
|
بکوی و ببازار شد انجمن |
خروشیدن ناله و آه خاست |
|
بهر برزنی ماتم شاه خاست |
به ایرانیان آن زمان گفت شاه |
|
که فردا شما را همینست راه |
هر آنکس که دارید نام و نژاد |
|
بدادار خورشید باشید شاد |
من اکنون روانرا همی پرورم |
|
که بر نیک نامی مگر بگذرم |
نبستم دل اندر سپنجی سرای |
|
بدان تا سروش آمدم رهنمای |
بگفت این وز پایگه اسب خواست |
|
ز لشکرگه آواز فریاد خاست |
بیامد بایوان شاهی دژم |
|
بزاد سرو اندر آورده خم |
کنیزک بدش چار چون آفتاب |
|
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب |
ز پرده بتان را بر خویش خواند |
|
همه راز دل پیش ایشان براند |
که رفتیم اینک ز جای سپنج |
|
شما دل مدارید با درد و رنج |
نبینید جاوید زین پس مرا |
|
کزین خاک بیدادگر بس مرا |
سوی داور پاک خواهم شدن |
|
نبینم همی راه بازآمدن |
بشد هوش زان چار خورشید چهر |
|
خروشان شدند از غم و درد و مهر |
شخودند روی و بکندند موی |
|
گسستند پیرایه و رنگ و بوی |
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش |
|
چنین گفت با ناله و با خروش |
که ما را ببر زین سرای سپنج |
|
رها کن تو ما را ازین درد و رنج |
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه |
|
کزین پس شما را همینست راه |
کجا خواهران جهاندار جم |
|
کجا تاجداران با باد و دم |
کجا مادرم دخت افراسیاب |
|
که بگذشت زان سان بدریای آب |
کجا دختر تور ماه آفرید |
|
که چون او کس اندر زمانه ندید |
همه خاک دارند بالین و خشت |
|
ندانم بدوزخ درند ار بهشت |
مجویید ازین رفتن آزار من |
|
که آسان شود راه دشوار من |
خروشید و لهراسب را پیش خواند |
|
ازیشان فراوان سخنها براند |
بلهراسب گفت این بتان منند |
|
فروزندهی پاک جان منند |
برین هم نشست اندرین هم سرای |
|
همی دارشان تا تو باشی بجای |
نباید که یزدان چو خواندت پیش |
|
روان شرم دارد ز کردار خویش |
چو بینی مرا با سیاوش بهم |
|
ز شرم دو خسرو بمانی دژم |
پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت |
|
که با دیدهشان دارم اندر نهفت |
وزان جایگه تنگ بسته میان |
|
بگردید بر گرد ایرانیان |
کز ایدر بایوان خرامید زود |
|
مدارید در دل مرا جز درود |
مباشید گستاخ با این جهان |
|
که او بتری دارد اندر نهان |
مباشید جاوید جز راد و شاد |
|
ز من جز بنیکی مگیرید یاد |
همه شاد و خرم بایوان شوید |
|
چو رفتن بود شاد و خندان شوید |
همه نامداران ایران سپاه |
|
نهادند سر بر زمین پیش شاه |
که ما پند او را بکردار جان |
|
بداریم تا جان بود جاودان |
بلهراسب فرمود تا بازگشت |
|
بدو گفت روز من اندر گذشت |
تو رو تخت شاهی بیین بدار |
|
بگیتی جز از تخم نیکی مکار |
هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج |
|
ننازی بتاج و ننازی بگنج |
چنان دان که رفتنت نزدیک شد |
|
بیزدان ترا راه باریک شد |
همه داد جوی و همه دادکن |
|
ز گیتی تن مهتر آزاد کن |
فرود آمد از باره لهراسب زود |
|
زمین را ببوسید و شادی نمود |
بدو گفت خسرو که پدرود باش |
|
بداد اندرون تار گر پود باش |
برفتند با او ز ایران سران |
|
بزرگان بیدار و کنداوران |
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو |
|
دگر بیژن گیو و گستهم نیو |
بهفتم فریبرز کاوس بود |
|
بهشتم کجا نامور طوس بود |
همی رفت لشکر گروهاگروه |
|
ز هامون بشد تا سر تیغ کوه |
ببودند یکهفته دم برزدند |
|
یکی بر لب خشک نم برزدند |
خروشان و جوشان ز کردار شاه |
|
کسی را نبود اندر آن رنج راه |
همی گفت هر موبدی در نهفت |
|
کزین سان همی در جهان کس نگفت |
چو خورشید برزد سر از تیره کوه |
|
بیامد بپیشش ز هر سو گروه |
زن و مرد ایرانیان صدهزار |
|
خروشان برفتند با شهریار |
همه کوه پر ناله و با خروش |
|
همی سنگ خارا برآمد بجوش |
همی گفت هر کس که شاها چه بود |
|
که روشن دلت شد پر از داغ و دود |
گر از لشکر آزار داری همی |
|
مرین تاج را خوار داری همی |
بگوی و تو از گاه ایران مرو |
|
جهان کهن را مکن شاه نو |
همه خاک باشیم اسب ترا |
|
پرستنده آذرگشسب ترا |
کجا شد ترا دانش و رای و هوش |
|
که نزد فریدون نیامد سروش |
همه پیش یزدان ستایش کنیم |
|
بتشکده در نیایش کنیم |
مگر پاک یزدانت بخشد بما |
|
دل موبدان بردرخشد بما |
شهنشاه زان کار خیره بماند |
|
ازان انجمن موبدان را بخواند |
چنین گفت ایدر همه نیکویست |
|
برین نیکویها نباید گریست |
ز یزدان شناسید یکسر سپاس |
|
مباشید جز پاک یزدانشناس |
که گرد آمدن زود باشد بهم |
|
مباشید زین رفتن من دژم |
بدان مهتران گفت زین کوهسار |
|
همه بازگردید بیشهریار |
که راهی درازست و بیآب و سخت |
|
نباشد گیاه و نه برگ درخت |
ز با من شدن راه کوته کنید |
|
روان را سوی روشنی ره کنید |
برین ریگ برنگذرد هر کسی |
|
مگر فره و برز دارد بسی |
سه مرد گرانمایه و سرفراز |
|
شنیدندگفتار و گشتند باز |
چو دستان و رستم چو گودرز پیر |
|
جهانجوی و بیننده و یادگیر |
نگشتند زو باز چون طوس و گیو |
|
همان بیژن و هم فریبرز نیو |
برفتند یک روز و یک شب بهم |
|
شدند از بیابان و خشکی دژم |
بره بر یکی چشمه آمد پدید |
|
جهانجوی کیخسرو آنجا رسید |
بدان آب روشن فرود آمدند |
|
بخوردند چیزی و دم برزدند |
بدان مرزبانان چنین گفت شاه |
|
که امشب نرانیم زین جایگاه |
بجوییم کار گذشته بسی |
|
کزین پس نبینند ما را کسی |
چو خورشید تابان برآرد درفش |
|
چو زر آب گردد زمین بنفش |
مرا روزگار جدایی بود |
|
مگر با سروش آشنایی بود |
ازین رای گر تاب گیرد دلم |
|
دل تیره گشته ز تن بگسلم |
چو بهری ز تیره شب اندر چمید |
|
کی نامور پیش چشمه رسید |
بران آب روشن سر و تن بشست |
|
همی خواند اندر نهان زند و است |
چنین گفت با نامور بخردان |
|
که باشید پدرود تا جاودان |
کنون چون برآرد سنان آفتاب |
|
مبینید دیگر مرا جز بخواب |
شما بازگردید زین ریگ خشک |
|
مباشید اگر بارد از ابر مشک |
ز کوه اندر آید یکی باد سخت |
|
کجا بشکند شاخ و برگ درخت |
ببارد بسی برف زابر سیاه |
|
شما سوی ایران نیابید راه |
سر مهتران زان سخن شد گران |
|
بخفتند با درد کنداواران |
چو از کوه خورشید سر برکشید |
|
ز چشم مهان شاه شد ناپدید |
|