آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است |
|
انصاف بده چه لایق آن دهن است |
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز |
|
این بینمکی ز شور بختی منست |
|
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست |
|
چون غرقهی ما شدی همه لطف و وفاست |
گر راست شوی هر آنچه ماراست تراست |
|
ور راست نهای چپ ترا گیرم راست |
|
آن جان که از او دلبر ما شادانست |
|
پیوسته سرش سبز و لبش خندان است |
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال |
|
آهسته بگوئیم مگر جانانست |
|
آن جاه و جمالی که جهانافروز است |
|
وان صورت پنهان که طرب را روز است |
امروز چو با ما است درو آویزیم |
|
دی رفت و پریر رفت که روز امروز است |
|
آن چشم فراز از پی تاب شده است |
|
تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است |
صد آب ز چشم ما روان کردی دی |
|
امروز نگر که صد روان آب شده است |
|
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است |
|
زو خواب طمع مدار کوکی خفته است |
پندارد کاین نیز نهایت دارد |
|
ای بیخبر از عشق که این را گفته است |
|
آن چیست کز او سماعها را شرف است |
|
وان چیست که چون رود محل تلف است |
میید و میرود نهان تا دانند |
|
کاین ذوق و سماعها نه از نای و دف است |
|
آن چیست که لذتست از او در صورت |
|
وان چیست که بیاو است مکدر صورت |
یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز |
|
یک لحظه ز لامکان زند بر صورت |
|
آن خواجه که بار او همه قند تر است |
|
از مستی خود ز قند خود بیخبر است |
گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی |
|
نی گفت ندانست که آن نیشکر است |
|
آن دم که مرا بگرد تو دورانست |
|
ساقی و شراب و قدح و دور، آنست |
واندم که ترا تجلی احسانست |
|
جان در حیرت چو موسی عمرانست |
|
آن را که بود کار نه زین یارانست |
|
کاین پیشهی ما پیشهی بیکارانست |
این راه که راه دزد و عیارانست |
|
چه جای توانگران و زردارانست |
|
آن را که خدای چون تو یاری داده است |
|
او را دل و جان و بیقراری داده است |
زنهار طمع مدار زانکس کاری |
|
زیرا که خداش طرفه کاری داده است |
|
آن را که غمی باشد و بتواند گفت |
|
گر از دل خود بگفت بتواند رفت |
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت |
|
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت |
|
آن روح که بسته بود در نقش صفات |
|
از پرتو مصطفی درآمد بر ذات |
واندم که روان گشت ز شادی میگفت |
|
شادی روان مصطفی را صلوات |
|
آن روی ترش نیست چنینش فعل است |
|
میگوید و میخورد در اینش فعل است |
آنکس که بر این چرخ برینش فعل است |
|
این نیست عجب که در زمینش فعل است |
|
آن سایهی تو جایگه و خانهی ما است |
|
وان زلف تو بند دل دیوانهی ما است |
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است |
|
اما نه چو شمع که پروانهی ما است |
|
آن شاه که خاک پای او تاج سر است |
|
گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است |
اینک رخ زرد من گوا گفت برو |
|
رخ را چه گلست کار او همچو زر است |
|
آن شب که ترا به خواب بینم پیداست |
|
چون روز شود چو روز دل پرغوغاست |
آن پیل که دوش خواب هندستان دید |
|
از بند بجست طاقت آن پیل کراست |
|
آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت |
|
وز بیادبی و جرم صد تو نگریخت |
او را تو نگوی لطف، دریا گویش |
|
بگریخت ز ما دیو سیه او نگریخت |
|
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت |
|
دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت |
با خود میگفت چون ز صورت برهم |
|
با صورت عشق عشقها خواهم باخت |
|
آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست |
|
میلش بسوی اطلس مقراضی نیست |
شد قاضی ما عاشق از روز ازل |
|
با غیر قضای عشق او راضی نیست |
|
آنکس که امید یاری غم داده است |
|
هان تا نخوری که او ترا دم داده است |
در روز خوشی همه جهان یار تواند |
|
یار شب غم نشان کسی کم داده است |
|
آنکس که بروی خواب او رشک پریست |
|
آمد سحری و بر دل من نگریست |
او گریه و من گریه که تا آمد صبح |
|
پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست |
|
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است |
|
بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است |
وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد |
|
آن مسکین را چه خارها در دیده است |
|
آنکس که درون سینه را دل پنداشت |
|
گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت |
تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع |
|
این جمله رهست خواجه منزل پنداشت |
|
آنکس که ز سر عاشقی باخبر است |
|
فاش است میان عاشقان مشتهر است |
وانکس که ز ناموس نهان میدارد |
|
پیداست که در فراق زیر و زبر است |
|
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست |
|
وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست |
وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست |
|
وانکس که ترا بیتو کند یار تو اوست |
|
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست |
|
چون مست بهر شاخ در آویزنست |
کز شاخ طرب حاملهی فرزند است |
|
کو قرهی عین طربانگیزانست |
|