عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست |
|
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست |
اجزای وجود من همه دوست گرفت |
|
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست |
|
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت |
|
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت |
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین |
|
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت |
|
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست |
|
مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست |
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست |
|
ور عشق خوش است این همه فریاد چراست |
|
عشق تو در اطراف گیائی میتاخت |
|
مسکین دل من دید نشانش بشناخت |
روزیکه دلم ز بند هستی برهد |
|
در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت |
|
عشقی که از او وجود بیجان میزیست |
|
این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست |
اندر تن ماست یا برون از تن ماست |
|
یا در نظر شمس حق تبریزیست |
|
عشقی نه به اندازهی ما در سر ماست |
|
و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست |
آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست |
|
ما در خور او نهایم و او درخور ماست |
|
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت |
|
در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت |
چون در سرشان جایگه پند ندید |
|
پای همه بوسید و ره خویش گرفت |
|
عمریست که جان بنده بیخویشتن است |
|
و انگشتنمای عالمی مرد و زن است |
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست |
|
مشکل ز سر کوی تو برخاستن است |
|
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست |
|
قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست |
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست |
|
چنین من و ماست بیخبر از من و ما است |
|
گر آتش دل نیست پس این دود چراست |
|
ور عود نسوخت بوی این عود چراست |
این بودن من عاشق و نابود چراست |
|
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست |
|
گر آه کنم آه بدین قانع نیست |
|
ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست |
ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است |
|
پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست |
|
گر باد بر آن زلف پریشان زندت |
|
مه طال بقا از بن دندان زندت |
ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح |
|
گر زانچه دلم چشیده بر جان زندت |
|
گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت |
|
از من خبرت که بینوا خواهی رفت |
ور درگذری از این ببینی بعیان |
|
کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت |
|
گر جملهی آفاق همه غم بگرفت |
|
بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت |
یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت |
|
وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت |
|
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست |
|
ور طعنهی عشقت شنوم ننگی نیست |
با وصل خوشت میزنم و میگیرم |
|
وصلی که در او فراق را رنگی نیست |
|
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست |
|
ور در هجری دوزخ با داغ اینست |
عشق است قدیم در جهان پوشیده |
|
پوشیده برهنه میکند لاغ اینست |
|
گر دف نبود نیشکر او دف ماست |
|
آخر نه شراب عاشقی در کف ماست |
آخر نه قباد صفشکن در صف ماست |
|
آخر نه سلیمان نهان آصف ماست |
|
گر شرم همی از آن و این باید داشت |
|
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت |
ور آینهوار نیک و بد بنمائی |
|
چون آینه روی آهنین باید داشت |
|
گرمای تموز از دل پردرد شماست |
|
سرمای زمستان تبش سرد شماست |
این گرمی و سردی نرسد با صدپر |
|
بر گرد جهانیکه در او گرد شماست |
|
گر حلقهی آن زلف چو شستت نگرفت |
|
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت |
می طعنه زنند دشمنانم شب و روز |
|
کز پای درآمدی و دستت نگرفت |
|
کس دل ندهد بدو که خونخوار منست |
|
جان رفت چه جای کفش و دستار منست |
تو نیز برو دلا که این کار تو نیست |
|
این کار منست کار من است کار منست |
|
کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست |
|
کس نیست که اندر سرش این سودا نیست |
سررشتهی آن ذوق کزو خیزد شوق |
|
پیداست که هست آن ولی پیدا نیست |
|
گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است |
|
یک حبه به نزد کس نیرزی زینست |
اسبی که بهاش کم ز ار ز زین است |
|
آنرا تو ز بهر ره نوروزی زینست |
|
گفتا که بیا سماع در کار شدهاست |
|
گفتم که برو که بنده بیمار شدهاست |
گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی |
|
کان فتنه هردو کون بیدار شدهاست |
|
گفتا که شکست توبه بازآمد مست |
|
چون دید مرا مست بهم برزد دست |
چون شیشه گریست توبهی ما پیوست |
|
دشوار توان کردن و آسان بشکست |
|
گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت |
|
گفت ار بجهی کند غمم مستخفت |
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت |
|
گفت از تلف منست عزو شرفت |
|
گفتم چشمم که هست خاک کویت |
|
پرآب مدار بیرخ نیکویت |
گفتا که نه کس بود که در دولت من |
|
از من همه عمر باشد آب رویت |
|
گفتم دلم از تو بوسهای خواهانست |
|
گفتا که بهای بوسهی ما جانست |
دل آمد و در پهلوی جان گشت روان |
|
یعنی که بیا بیع و بها ارزانست |
|