خود هیچ بسوی ما نگاهی نکنی |
|
گیرم که گناهست گناهی نکنی |
دل در گل رخسار تو مینالد زار |
|
بر آینهی دلم تو آهی نکنی |
|
خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی |
|
از باطن خویش شاد باشد صوفی |
صوفی صاف است غم بر او ننشیند |
|
کیخسرو و کیقباد باشد صوفی |
|
خوش میسازی مرا و خوش میسوزی |
|
خوش پرده همی دری و خوش میدوزی |
آموختیم جوانی اندر پیری |
|
از بخت جوان صلای پیرآموزی |
|
خیری بنمودی و ولیکن شری |
|
نرمی و خبیث همچو مار نری |
صدری و بزرگی و زرت هست ولیک |
|
انصاف بده که سخت مادر غری |
|
در بادیهی عشق تو کردم سفری |
|
تا بو که بیایم ز وصالت خبری |
در هر منزل که مینهادم قدمی |
|
افکنده تنی دیدم و افتاده سری |
|
در بیخبری خبر نبودی چه بدی |
|
و اندیشهی خیر و شر نبودی چه بدی |
ای هوش تو و گوش من و حلقهی در |
|
گر حلقهی سیم و زر نبودی چه بدی |
|
در چشم منست این زمان ناز کسی |
|
در گوش منست این دم آواز کسی |
در سینه منم حریف و انباز کسی |
|
سرمستم کی نهان کنم راز کسی |
|
در چشم منی و گرنه بینا کیمی |
|
در مغز منی و گرنه شیدا کیمی |
آنجا که نمیدانم آنجای کجاست |
|
گر عشق تو نیستی من آنجا کیمی |
|
در خاک اگر رفت تن بیجانی |
|
جان بر فلک افرازد و شاذروانی |
در خاک بنفشهای بپایید و برست |
|
چون برندهد سرو چنان بستانی |
|
در دست اجل چو درنهم من پائی |
|
در کتم عدم در افکنم غوغائی |
حیران گردد عدم که هرگز جائی |
|
در هر دو جهان نیست چنین شیدائی |
|
در دل نگذشت کز دلم بگذاری |
|
یا رخت فتاده در گلم بگذاری |
بسیار زدم لاف تو با دشمن و دوست |
|
ای وای به من گر خجلم بگذاری |
|
در دل نگذارمت که افگار شوی |
|
در دیده ندارمت که بس خار شوی |
در جان کنمت جای نه در دیده و دل |
|
تا در نفس بازپسین یار شوی |
|
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی |
|
اندر پی پاکان تو بر افلاک شوی |
از سوزش روزه نور گردی چون شمع |
|
وز ظلمت لقمه لقمهی خاک شوی |
|
در زهد اگر موسی و هارون آئی |
|
وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی |
از صورت زهد خود چه مقصود ترا |
|
در سیرت اگر یزید و قارون آئی |
|
در زیر غزلها و نفیر و زاری |
|
دردیست مرا ز چهرههای ناری |
هرچند که رسم دلبریهاش خوشست |
|
کو آن خوشیئیکه او کند دلداری |
|
در عالم حسن اینت سلطان که توئی |
|
در خطهی لطف شهره برهان که توئی |
در قالب عاشقان بیجان گشته |
|
انصاف بدادیم زهی جان که توئی |
|
در عشق تو خون دیده بارید بسی |
|
جان در تن من ز غم بنالید بسی |
آگاه نی ز حالم ای جان جهان |
|
چرخم به بهانه تو مالید بسی |
|
در عشق تو خون دیده بارید بسی |
|
جان در تن من ز غم بنالید بسی |
آگاه نی ز حالم ای جان جهان |
|
چرخم به بهانه تو مالید بسی |
|
در عشق موافقت بود چون جانی |
|
در مذهب هر ظریف معنی دانی |
از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز |
|
بیدندان شد از چنان دندانی |
|
در عشق هر آن که برگزیند چیزی |
|
از نفس هوس بر او نشیند چیزی |
عشق آینه است هرکه در وی بیند |
|
جز ذات و صفات خود نبیند چیزی |
|
درویشان را عار بود محتشمی |
|
واندر دلشان بار بود محتشمی |
اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر |
|
کاندر ره او خوار بود محتشمی |
|
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی |
|
زیرا که به هر غمیم فریاد رسی |
کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان |
|
جز آن که ببخشیش باکرام کسی |
|
دستار نهادهای به مطرب ندهی |
|
دستار بده تا ز تکبر برهی |
خود را برهان از اینکه دستار نهی |
|
دستار بده عوض ستان تاج شهی |
|
دل از می عشق مست میپنداری |
|
جان شیفتهی الست میپنداری |
تو نیستی و بلای تو در ره تو |
|
آنست که خویش هست میپنداری |
|
دلدار به زیر لب بخواند چیزی |
|
دیوانه شوی عقل نماند چیزی |
یارب چه فسونست که او میخواند |
|
کاندر دل سنگ مینشاند چیزی |
|
دلدار مرا گفت ز هر دلداری |
|
گر بوسه خری بوسه ز من خر باری |
گفتم که به زر گفت که زر را چکنم |
|
گفتم که به جان گفت که آری آری |
|
دل گفت مرا بگو کرا میجوئی |
|
بر گرد جهان خیره چرا میپوئی |
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت |
|
سرگشته من از توام مرا میگوئی |
|
دل کیست همه کار و گیائیش توئی |
|
نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی |
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت |
|
سرگشته من از توام مرا میگوئی |
|
دوش آمد آن خیال تو رهگذری |
|
گفتم بر ما باش ز صاحب نظری |
تا صبح دو چشم من بگفتش بتری |
|
مهمان منی به آب چندانکه خوری |
|
دوش از سر عاشقی و از مشتاقی |
|
میکردم التماس می از ساقی |
چون جاه و جمال خویش بنمود به من |
|
من نیست شدم بماند ساقی ساقی |
|
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی |
|
امشب به دغل بهر سوئی میافتی |
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی |
|
گو آن سخنی که وقت مستی گفتی |
|
دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی |
|
میگفت ترانهای کنار جوئی |
کز لعل و زمرد و زر و زیره توان |
|
برساخت گلی ولی ندارد بوئی |
|
دی بود چنان دولت و جان افروزی |
|
و امروز چنین آتش عالم سوزی |
افسوس که در دفتر ما دست خدا |
|
آن را روزی نبشت این را روزی |
|
دیروز فسون سرد برخواند کسی |
|
او سردتر از فسون خود بود بسی |
بر مایدهی عشق مگس بسیار است |
|
ای کم ز مگس کو برمد از مگسی |
|
دی عاقل و هشیار شدم در کاری |
|
برهم زدم دوش مر مرا عیاری |
دیدم که دل آن اوست من اغیارش |
|
بیرون رفتم از آن میان من باری |
|
دی مست بدی دلا و چست و سفری |
|
امروز چه خوردهای که از دی بتری |
رقصان شده سر سبز مثال شجری |
|
یا حاجب خورشید بسان سحری |
|