نه طلخند پیدا نه پیل و درفش |
|
نه آن نامداران زرینه کفش |
ز مژگان فروریخت خون مادرش |
|
فراوان به دیوار بر زد سرش |
ازان پس چوآمد به مام آگهی |
|
که تیره شد آن فر شاهنشهی |
جهاندار طلخند بر زین بمرد |
|
سرگاه شاهی بگو در سپرد |
همی جامه زد چاک و رخ را بکند |
|
به گنجور گنج آتش اندر فگند |
به ایوان او شد دمان مادرش |
|
به خون اندرون غرقه گشته سرش |
همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت |
|
ازان پس بلند آتشی برفروخت |
که سوزد تن خویش به آیین هند |
|
ازان سوگ پیداکند دین هند |
چو از مادر آگاهی آمد بگو |
|
برانگیخت آن بارهی تیزرو |
بیامد ورا تنگ در بر گرفت |
|
پر از خون مژه خواهش اندر گرفت |
بدو گفت کای مهربان گوش دار |
|
که ما بیگناهیم زین کارزار |
نه من کشتم او را نه یاران من |
|
نه گردی گمان برد زین انجمن |
که خود پیش او دم توان زد درشت |
|
ورا گردش اختر بد بکشت |
بدو گفت مادر که ای بدکنش |
|
ز چرخ بلند آیدت سرزنش |
برادر کشی از پی تاج و تخت |
|
نخواند تو را نیکدل نیکبخت |
چنین داد پاسخ که ای مهربان |
|
نشاید که برمن شوی بدگمان |
بیارام تا گردش روزمگاه |
|
نمایم تو را کار شاه و سپاه |
که یارست شد پیش او رزمجوی |
|
کرا بود در سر خود این گفت وگوی |
به دادار کو داد ومهر آفرید |
|
شب و روز و گردان سپهر آفرید |
کزین پس نبیند مرا مهر و گاه |
|
نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه |
مگر کین سخن آشکارا کنم |
|
ز تندی دلت پرمداراکنم |
که او را بدست کسی بد زمان |
|
که مردم رهایی نیابد ازان |
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ |
|
وگر جان بپوشد به پولاد ترگ |
چنان شمع رخشان فرو پژمرد |
|
بگیت کسی یک نفس نشمرد |
وگر چون نمایم نگردی تو رام |
|
به دادار دارنده کوراست کام |
که پیشت به آتش بر خویش را |
|
بسوزم ز بهر بداندیش را |
چو بشنید مادر سخنهای گو |
|
دریغ آمدش برز و بالای گو |
بدو گفت مادر که بنمای راه |
|
که چون مرد بر پیل طلخند شاه |
مگر بر من این آشکارا شود |
|
پر آتش دلم پرمدارا شود |
پر از در شد گو بایوان خویش |
|
جهاندیده فرزانه را خواند پیش |
بگفت آنچ با مادرش رفته بود |
|
ز مادر که برآتش آشفته بود |
نشستند هر دو بهم رای زن |
|
گو و مرد فرزانه بیانجمن |
بدو گفت فرزانه کای نیکخوی |
|
نگردد بما راست این آرزوی |
ز هر سو بخوانیم برنا و پیر |
|
کجا نامداری بود تیزویر |
ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای |
|
وزان تیزویران جوینده رای |
ز دریا و از کنده وزرمگاه |
|
بگوییم با مرد جوینده راه |
سواران بهر سو پراگند گو |
|
بجایی که بد موبدی پیشرو |
سراسر بدرگاه شاه آمدند |
|
بدان نامور بارگاه آمدند |
جهاندار بنشست با موبدان |
|
بزرگان دانادل و بخردان |
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه |
|
که چون رفت پیکار جنگ وسپاه |
ز دریا و از کنده و آبگیر |
|
یکایک بگفتند با تیزویر |
نخفتند زایشان یکی تیره شب |
|
نه بر یکدگر برگشادند لب |
ز میدان چو برخاست آواز کوس |
|
جهاندیدگان خواستند آبنوس |
یکی تخت کردند از چارسوی |
|
دومرد گرانمایه و نیکخوی |
همانند آن کنده و رزمگاه |
|
بروی اندر آورده روی سپاه |
بران تخت صدخانه کرده نگار |
|
صفی کرد او لشکر کارزار |
پس آنگه دولشکر زساج و زعاج |
|
دو شاه سرافراز با پیل وتاج |
پیاده بدید اندرو با سوار |
|
همه کرده آرایش کارزار |
ز اسبان و پیلان و دستور شاه |
|
مبارز که اسب افگند بر سپاه |
همه کرده پیکر به آیین جنگ |
|
یک تیز وجنبان یکی با درنگ |
بیاراسته شاه قلب سپاه |
|
ز یک دست فرزانهی نیکخواه |
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل |
|
ز پیلان شده گرد همرنگ نیل |
دو اشتر بر پیل کرده به پای |
|
نشانده برایشان دو پاکیزه رای |
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد |
|
که پرخاش جویند روز نبرد |
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف |
|
ز خون جگر بر لب آورده کف |
پیاده برفتی ز پیش و ز پس |
|
کجا بود در جنگ فریادرس |
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه |
|
نشستی چو فرزانه بر دست شاه |
همان نیزه فرزانه یک خانه بیش |
|
نرفتی نبودی ازین شاه پیش |
سه خانه برفتی سرافراز پیل |
|
بدیدی همه رزم گه از دو میل |
سه خانه برفتی شتر همچنان |
|
برآورد گه بر دمان و دنان |
نرفتی کسی پیش رخ کینهخواه |
|
همیتاختی او همه رزمگاه |
همیراند هر یک به میدان خویش |
|
برفتن نکردی کسی کم و بیش |
چو دیدی کسی شاه را در نبرد |
|
به آواز گفتی که شاها بگرد |
ازان پس ببستند بر شاه راه |
|
رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه |
نگه کرد شاه اندران چارسوی |
|
سپه دید افگنده چین در بروی |
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه |
|
چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه |
شد از رنج وز تشنگی شاه مات |
|
چنین یافت از چرخ گردان برات |
ز شطرنج طلخند بد آرزوی |
|
گوآن شاه آزاده و نیکخوی |
همیکرد مادر ببازی نگاه |
|
پر از خون دل از بهر طلخند شاه |
نشسته شب و روز پر درد وخشم |
|
ببازی شطرنج داده دو چشم |
همه کام و رایش به شطرنج بود |
|
ز طلخند جانش پر از رنج بود |
همیشه همیریخت خونین سرشک |
|
بران درد شطرنج بودش پزشک |
بدین گونه بد تاچمان و چران |
|
چنین تا سر آمد بروبر زمان |
سرآمد کنون برمن این داستان |
|
چنان هم که بشنیدم ازباستان |
|