گیا چون سخن دان و دانش چو کوه |
|
که همواره باشد مر او راشکوه |
تن مرده چون مرد بیدانشست |
|
که دانا بهرجای با رامشست |
بدانش بود بیگمان زنده مرد |
|
چودانش نباشد بگردش مگرد |
چومردم زدانایی آید ستوه |
|
گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه |
کتابی بدانش نماینده راه |
|
بیابی چوجویی توازگنج شاه |
چو بشنید برزوی زو شاد شد |
|
همه رنج برچشم اوبادشد |
بروآفرین کرد وشد نزد شاه |
|
بکردار آتش بپیمود راه |
بیامد نیایش کنان پیش رای |
|
که تا جای باشد توبادی بجای |
کتابیست ای شاه گسترده کام |
|
که آن را بهندی کلیله ست نام |
به مهرست تا درج درگنج شاه |
|
برای وبدانش نماینده راه |
به گنجور فرمان دهد تا زگنج |
|
سپارد بمن گر ندارد به رنج |
دژم گشت زان آرزو جان شاه |
|
بپیچید برخویشتن چندگاه |
ببرزوی گفت این کس از ما نجست |
|
نه اکنون نه از روزگار نخست |
ولیکن جهاندار نوشین روان |
|
اگر تن بخواهد ز ما یا روان |
نداریم ازو باز چیزی که هست |
|
اگر سرفرازست اگر زیردست |
ولیکن بخوانی مگر پیش ما |
|
بدان تا روان بداندیش ما |
نگوید به دل کان نبشتست کس |
|
بخوان و بدان و ببین پیش و پس |
بدو گفت برزوی کای شهریار |
|
ندارم فزون ز آنچ گویی مدار |
کلیله بیاورد گنجور شاه |
|
همیبود او را نماینده راه |
هران در که ازنامه بو خواندی |
|
همه روز بر دل همیراندی |
ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد |
|
ز برخواندی نیز تا بامداد |
همیبود شادان دل و تن درست |
|
بدانش همی جان روشن بشست |
چو زو نامه رفتی بشاه جهان |
|
دری از کلیله نبشتی نهان |
بدین چاره تا نامهی هندوان |
|
فرستاد نزدیک نوشین روان |
بدین گونه تا پاسخ نامه دید |
|
که دریای دانش برما رسید |
ز ایوان بیامد به نزدیک رای |
|
بدستوری بازگشتن به جای |
چو بگشاد دل رای بنواختش |
|
یکی خلعت هندویی ساختش |
دو یاره بهاگیر و دو گوشوار |
|
یکی طوق پرگوهر شاهوار |
هم از شارهی هندی و تیغ هند |
|
همه روی آهن سراسر پرند |
بیامد ز قنوج برزوی شاد |
|
بسی دانش نوگرفته بیاد |
ز ره چون رسید اندر آن بارگاه |
|
نیایش کنان رفت نزدیک شاه |
بگفت آنچ از رای دید و شنید |
|
بجای گیا دانش آمد پدید |
بدو گفت شاهای پسندیده مرد |
|
کلیله روان مرا زنده کرد |
تواکنون ز گنجور بستان کلید |
|
ز چیزی که باید بباید گزید |
بیامد خرد یافته سوی گنج |
|
به گنجور بسیار ننمود رنج |
درم بود و گوهر چپ و دست راست |
|
جز از جامهی شاه چیزی نخواست |
گرانمایه دستی بپوشید و رفت |
|
بر گاه کسری خرامید تفت |
چو آمد به نزدیک تختش فراز |
|
برو آفرین کرد و بردش نماز |
بدو گفت پس نامور شهریار |
|
که بی بدره و گوهر شاهوار |
چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج |
|
کسی را سزد گنج کو دید رنج |
چنین پاسخ آورد برزو بشاه |
|
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه |
هرآنکس که او پوشش شاه یافت |
|
ببخت و بتخت مهی راه یافت |
دگر آنک با جامهی شهریار |
|
ببیند مرا مرد ناسازگار |
دل بدسگالان شود تار و تنگ |
|
بماند رخ دوست با آب و رنگ |
یکی آرزو خواهم از شهریار |
|
که ماند ز من در جهان یادگار |
چو بنویسد این نامه بوزرجمهر |
|
گشاید برین رنج برزوی چهر |
نخستین در از من کند یادگار |
|
به فرمان پیروزگر شهریار |
بدان تا پس از مرگ من در جهان |
|
ز داننده رنجم نگردد نهان |
بدو گفت شاه این بزرگ آروزست |
|
بر اندازهی مرد آزاده خوست |
ولیکن به رنج تو اندر خورست |
|
سخن گرچه از پایگه برترست |
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت |
|
که این آرزو را نشاید نهفت |
نویسنده از کلک چون خامه کرد |
|
ز بر زوی یک در سرنامه کرد |
نبشت او بران نامهی خسروی |
|
نبود آن زمان خط جز پهلوی |
همیبود با ارج در گنج شاه |
|
بدو ناسزا کس نکردی نگاه |
چنین تا بتازی سخن راندند |
|
ورا پهلوانی همیخواندند |
چو مامون روشن روان تازه کرد |
|
خور روز بر دیگر اندازه کرد |
دل موبدان داشت و رای کیان |
|
ببسته بهر دانشی بر میان |
کلیله به تازی شد از پهلوی |
|
بدین سان که اکنون همیبشنوی |
بتازی همیبود تا گاه نصر |
|
بدانگه که شد در جهان شاه نصر |
گرانمایه بوالفضل دستور اوی |
|
که اندر سخن بود گنجور اوی |
بفرمود تا پارسی و دری |
|
نبشتند و کوتاه شد داوری |
وزان پس چو پیوسته رای آمدش |
|
بدانش خرد رهنمای آمدش |
همیخواست تا آشکار و نهان |
|
ازو یادگاری بود درجهان |
گزارنده را پیش بنشاندند |
|
همه نامه بر رودکی خواندند |
بپیوست گویا پراگنده را |
|
بسفت اینچنین در آگنده را |
بدان کو سخن راند آرایشست |
|
چو ابله بود جای بخشایشست |
حدیث پراگنده بپراگند |
|
چوپیوسته شد جان و مغزآگند |
جهاندار تا جاودان زنده باد |
|
زمان و زمین پیش او بنده باد |
از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ |
|
که دوری تو از روزگار درنگ |
گهی برفراز و گهی بر نشیب |
|
گهی با مراد و گهی با نهیب |
ازین دو یکی نیز جاوید نیست |
|
ببودن تو را راه امید نیست |
نگه کن کنون کار بوزرجمهر |
|
که از خاک برشد به گردان سپهر |
فراز آوریدش بخاک نژند |
|
همان کس که بردش با بر بلند |
|