هم منزل عشق و هم رهت میبینم |
|
در بنده و در مرو شهت میبینم |
در اختر و خورشید و مهت میبینم |
|
در برگ و گیاه و درگهت میبینم |
|
هوش عاشق کجا بود سوی نسیم |
|
هوش عاقل کجا بود با زر و سیم |
جای گلها کجا بود باغ و نعیم |
|
جای هیزم کجا بود قعر جحیم |
|
یار آمده یار آمده ره بگشائیم |
|
جویان دلست دل بدو بنمائیم |
ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم |
|
او خندهکنان که ما ترا میپائیم |
|
یا صورت خودنمای تا نقش کنیم |
|
یا عزم کنیم و پای در کفش کنیم |
یا هر یک را جدا جدا بوسه بده |
|
یا یک بوسه که تا همه پخش کنیم |
|
یرغوش بک و قیر بک و سالارم |
|
با نصرت و با همت و با اظهارم |
گر کوه احد بخصمیم برخیزد |
|
آن را به سر نیزه ز جا بردارم |
|
یک بار دگر قبول کن بندگیم |
|
رحم آر بدین عجز و پراکندگیم |
گر باد دگر ز من خلافی بینی |
|
فریاد مرس به هیچ درماندگیم |
|
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام |
|
جز عشق تو در دلم کدامست کدام |
در عشق تو خون دل حلالست حلال |
|
آسودگی و عشق حرامست حرام |
|
یک چند به کودکی به استاد شدیم |
|
یک چند بروی دوستان شاد شدیم |
پایژان حدیث ما شنو که چه شد |
|
چون ابر درآمدیم و بر باد شدیم |
|
یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم |
|
از وسوسه اندیشه به صد کو افتم |
از دیدن روی تو چنان گردانم |
|
کز جنبش یک موی تو در رو افتم |
|
آشفته همی روی بکوئی ای جان |
|
میجوئی از آن گمشده خویش نشان |
من دوش بدیدم کمرت را ز میان |
|
هان تا نبری گمان بد بر دگران |
|
آمد دل من بهر نشانم گفتن |
|
گفتا ز برای او چه دانم گفتن |
گفتا که از آن دو چشم یک حرف بگوی |
|
گفتا که دو چشم را چه تانم گفتن |
|
آمد شب و غمهای تو همچون عسسان |
|
یابند دلم را بسوی کوی کسان |
روز آمد کز شبت به فریاد رسم |
|
فریاد مرا ز دست فریادرسان |
|
آن حلوائی که کم رسد زو به دهن |
|
چون دیگ بجوش آمده از وی دل من |
از غایت لطف آنچنان خوشخوارست |
|
کز وی دو هزار من توانی خوردن |
|
آن صورت غیبی که شندیش دشمن |
|
با خود به قیاس میبریدش دشمن |
مانندهی خورشید برآمد پیشین |
|
هر سو که نظر کرد ندیدش دشمن |
|
آن کس که نساخت با لقای یاران |
|
افتاد به مکر دزد و تهدید عوان |
میگفت و همی گریست و انگشت گزان |
|
فریاد من از خوی بد و بار گران |
|
آنکو طمع وفا برد بر شکران |
|
بر خویش بزد عیب و نزد بر شکران |
ور شکران نهاد انگشت به عیب |
|
در هجر بسی دست گزد بر شکران |
|
آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان |
|
وز زخم چنین تیر گرفتار چنان |
وانگه خبر یافت که این پای بکوفت |
|
از دست هوای خود نشد دست زنان |
|
احرام درش گیرد لافرمان کن |
|
واندر عرفات نیستی جولان کن |
خواهی که ترا کعبه کند استقبال |
|
مائی و منی را به منی قربان کن |
|
از بسکه برآورد غمت آه از من |
|
ترسم که شود به کام بدخواه از من |
دردا که ز هجران تو ای جان جهان |
|
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من |
|
از بسکه فساد و ابلهی زاد از من |
|
در عمر کسی نگشت دلشاد از من |
من طالب داد و جمله بیداد از من |
|
فریاد من از جمله و فریاد از من |
|
از حاصل کار این جهانی کردن |
|
میکن ز بهی آنچه توانی کردن |
زیرا همه عمرت بدمی موقوفست |
|
پیداست به یک دم چه توانی کردن |
|
از روز شریفتر شد از وی شب من |
|
وز روح لطیفتر این قالب من |
رفت این لب من تا لب او را بوسد |
|
از شهد شکر نبود جای لب من |
|
از عمر که پربار شود هردم من |
|
وز خویش که بیزار شود هردم من |
این گلشن رنگین که جهان عاشق اوست |
|
گلزار که پرخار شود هردم من |
|
اسرار مرا نهانی اندر جان کن |
|
احوال مرا ز خویش هم پنهان کن |
گر جان داری مرا چو جان پنهان کن |
|
وین کفر مرا پیشرو ایمان کن |
|
امروز مراست روز میدان منشین |
|
میتاز چو گوی پیش چوگان منشین |
مردی بنمای و همچو حیران منشین |
|
امروز قیامت است ای جان منشین |
|
امشب منم و هزار صوفی پنهان |
|
مانندهی جان جمله نهانند و عیان |
ای عارف مطرب هله تقصیر مکن |
|
تا دریابی بدین صفت رقصکنان |
|
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان |
|
دامان وصال از کف مستان مستان |
صیدی که ز دام دلپرستان رست آن |
|
من کافرم ار میان هستان هست آن |
|
ای بیتو حرام زندگانی ای جان |
|
خود بیتو کدام زندگانی ای جان |
سوگند خورم که زندگانی بیتو |
|
مرگست به نام زندگانی ای جان |
|