ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو |
|
سخن گفت با خسرو از پور نیو |
چو از گیو بشنید خسرو سخن |
|
بدو گفت مندیش و زاری مکن |
که بیژن بجانست خرسند باش |
|
بر امید گم بوده فرزند باش |
که ایدون شنیدستم از موبدان |
|
ز بیدار دل نامور بخردان |
که من با سواران ایران بجنگ |
|
سوی شهر توران شوم بیدرنگ |
بکین سیاوش کشم لشکرا |
|
بپیلان سرآرم از آن کشورا |
بدان کینه اندر بود بیژنا |
|
همی رزم جوید چو آهرمنا |
تو دل را بدین کار غمگین مدار |
|
من این را همانا بسم خواستار |
بشد گیو یکدل پر اندوه و درد |
|
دو دیده پر از آب و رخساره زرد |
چو گرگین بدرگاه خسرو رسید |
|
ز گردان در شاه پردخته دید |
ز تیمار بیژن همه مهتران |
|
ز درگاه با گیو رفته سران |
همه پر ز درد و همه پر زرنج |
|
همه همچو گم کرده صد گونه گنج |
پراگنده رای و پراگنده دل |
|
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل |
وزین روی گرگین شوریده رفت |
|
بنزدیک ایوان درگاه تفت |
چو در پیش کیخسرو آمد زمین |
|
ببوسید و بر شاه کرد آفرین |
چو الماس دندانهای گراز |
|
بر تخت بنهاد و بردش نماز |
کهخسرو بهر کار پیروز باد |
|
همه روزگارش چو نوروز باد |
سر دشمنان تو بادا بگاز |
|
بریده چنان کار سران گراز |
بدندانها چون نگه کرد شاه |
|
بپرسید و گفتش که چون بود راه |
کجا ماند از تو جدا بیژنا |
|
بروبر چه بد ساخت آهرمنا |
چو خسرو چنین گفت گرگین بجای |
|
فرو ماند خیره همیدون بپای |
ندانست پاسخ چه گوید بدوی |
|
فروماند بر جای بر زرد روی |
زبان پر ز یافه روان پر گناه |
|
رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه |
چو گفتارها یک بدیگر نماند |
|
برآشفت وز پیش تختش براند |
همش خیره سر دید هم بدگمان |
|
بدشنام بگشاد خسرو زبان |
بدو گفت نشنیدی آن داستان |
|
که دستان زدست از گه باستان |
که گر شیر با کین گودرزیان |
|
بسیچد تنش را سر آید زمان |
اگر نیستی از پی نام بد |
|
وگر پیش یزدان سرانجام بد |
بفرمودمی تا سرت را ز تن |
|
بکنید بکردار مرغ اهرمن |
بفرمود خسرو بپولادگر |
|
که بندگران ساز و مسمارسر |
هم اندر زمان پای کردش ببند |
|
که از بند گیرد بداندیش پند |
بگیو آنگهی گفت بازآر هوش |
|
بجویش بهر جای و هر سو بکوش |
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه |
|
فرستم بجویم بهر جا نگاه |
ز بیژن مگر آگهی یابما |
|
بدین کار هشیار بشتابما |
وگر دیر یابیم زو آگهی |
|
تو جای خرد را مگردان تهی |
بمان تا بیاید مه فرودین |
|
که بفروزد اندر جهان هور دین |
بدانگه که بر گل نشاندت باد |
|
چو بر سر همی گل فشاندت باد |
زمین چادر سبز در پوشدا |
|
هوا بر گلان زار بخروشدا |
بهرسو شود پاک فرمان ما |
|
پرستش که فرمود یزدان ما |
بخواهم من آن جام گیتی نمای |
|
شوم پیش یزدان بباشم بپای |
کجا هفت کشور بدو اندرا |
|
ببینم بر و بوم هر کشورا |
کنم آفرین بر نیاکان خویش |
|
گزیده جهاندار و پاکان خویش |
بگویم ترا هر کجا بیژنست |
|
بجام اندرون این مرا روشنست |
چو بشنید گیو این سخن شاد شد |
|
ز تیمار فرزند آزاد شد |
بخندید و بر شاه کرد آفرین |
|
که بیتو مبادا زمان و زمین |
بکام تو بادا سپهر بلند |
|
بجان تو
هرگز مبادا گزند |
ز نیکی دهش بر تو باد آفرین |
|
که بر تو برازد کلاه و نگین |
چو گیو از بر گاه خسرو برفت |
|
ز هر سو سواران فرستاد تفت |
بجستن گرفتند گرد جهان |
|
که یابد مگر زو بجایی نشان |
همه شهر ارمان و تورانیان |
|
سپردند و نامد ز بیژن نشان |
چو نوروز فرخ فراز آمدش |
|
بدان جام روشن نیاز آمدش |
بیامد پر امید دل پهلوان |
|
ز بهر پسر گوژ گشته نوان |
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید |
|
دلش را بدرد اندر آزرده دید |
بیامد بپوشید رومی قبای |
|
بدان تا بود پیش یزدان بپای |
خروشید پیش جهان آفرین |
|
بخورشید بر چند برد آفرین |
ز فریادرس زور و فریاد خواست |
|
از آهرمن بدکنش داد خواست |
خرامان ازان جا بیامد بگاه |
|
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه |
یکی جام بر کف نهاده نبید |
|
بدو اندرون هفت کشور پدید |
زمان و نشان سپهر بلند |
|
همه کرده پیدا چه و چون و چند |
ز ماهی بجام اندون تا بره |
|
نگاریده پیکر همه یکسره |
چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر |
|
چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر |
همه بودنیها بدو اندرا |
|
بدیدی جهاندارا فسونگرا |
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش |
|
بدید اندرو بودنیها ز بیش |
بهر هفت کشور همی بنگرید |
|
ز بیژن بجایی نشانی ندید |
سوی کشور گرگساران رسید |
|
بفرمان یزدان مر او را بدید |
بچاهی ببسته ببند گران |
|
ز سختی همی مرگ جست اندران |
یکی دختری از نژاد کیان |
|
ز بهر زوارش ببسته میان |
سوی گیو کرد آنگهی روی شاه |
|
بخندید و رخشنده شد پیشگاه |
که زندست بیژن دلت شاد دار |
|
ز هر بد تن مهتر آزاد دار |
نگر غم نداری بزندان و بند |
|
ازان پس که بر جانش نامد گزند |
که بیژن بتوران ببند اندرست |
|
زوارش یکی نامور دخترست |
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی |
|
پر از درد گشتم من از کار اوی |
بدان سان گذارد همی روزگار |
|
که هزمان بروبر بگرید زوار |
ز پیوند و خویشان شده ناامید |
|
گرازنده بر سان یک شاخ بید |
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد |
|
زبانش ز خویشان پر از یاد کرد |
چو
ابر بهاران ببارندگی |
|
همی مرگ جوید بدان زندگی |
بدین چاره اکنون که جنبد ز جای |
|
که خیزد میان بسته این را بپای |
که دارد بدین کار ما را وفا |
|
که آرد ز سختی مر او را رها |
نشاید جز از رستم تیز چنگ |
|
که از ژرف دریا برآرد نهنگ |
کمربند و برکش سوی نیمروز |
|
شب از رفتن راه ماسا و روز |
ببر نامهی من بر رستما |
|
مزن داستان را برهبر دما |
نویسندهی نامه را پیش خواند |
|
وزین داستان چند با او براند |
برستم یکی نامه فرمود شاه |
|
نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه |
که ای پهلوان زادهی پر هنر |
|
ز گردان لشکر برآورده سر |
دل شهریاران و پشت کیان |
|
بفرمان هر کس کمر بر میان |
توی از نیاکان مرا یادگار |
|
همیشه کمربستهی کارزار |
ترا داد گردون بمردی پلنگ |
|
بدریا ز بیمت خروشان نهنگ |
جهان را ز دیوان مازندران |
|
بشستی و کندی بدان را سران |
چه مایه سر تاجداران ز گاه |
|
ربودی و برکندی از پیشگاه |
بسا دشمنان کز تو بیجان شدست |
|
بسا بوم و بر کز تو ویران شدست |
سر پهلوانی و لشکر پناه |
|
بنزدیک شاهان ترا دستگاه |
همه جادوان را ببستی بگرز |
|
بیفروختی تاج شاهان ببرز |
چه افراسیاب و چه شاهان چین |
|
نوشته همه نام تو بر نگین |
هران بند کز دست تو بسته شد |
|
گشایندگان را جگر خسته شد |
گشایندهی بند بسته توی |
|
کیان را سپهر خجسته توی |
ترا ایزد این زور پیلان که داد |
|
دل و هوش و فرهنگ فرخنژاد |
بدان داد تا دست فریاد خواه |
|
بگیری برآری ز تاریک چاه |
کنون این یکی کار بایسته پیش |
|
فراز آمد و اینت شایسته خویش |
بتو دارد امید گودرز و گیو |
|
که هستی بهر کشور امروز نیو |
شناسی بنزدیک من جاهشان |
|
زبان و دل و رای یکتاهشان |
سزدگر تو اینرا نداری برنج |
|
بخواه آنچ باید ز مردان و گنج |
که هرگز بدین دودمان غم نبود |
|
فروزندهتر زین چنانکم شنود |
نبد گیو را خود جز این پور کس |
|
چه فرزند بود و چه فریادرس |
فراوان بنزد منش دستگاه |
|
مرا و نیای مرا نیکخواه |
|