همان خود و خفتان و کوپال اوی |
|
نبرداشتی جز بر و یال اوی |
کمانکش نبودی به لشکر چنوی |
|
نه ازنامداران چنان جنگجوی |
به آوردگه رفت چون پیل مست |
|
یکی گرزه گاو پیکر به دست |
به زیر اندرون با رهی گامزن |
|
ز بالای او خیره شد انجمن |
خروش آمد و ناله کرنای |
|
هم از پشت پیلان جرنگ درای |
تبیره زنان پیش بردند سنج |
|
زمین آمد از سم اسبان به رنج |
شهنشاه با خود و گبر و سنان |
|
چپ و راست گردان و پیچان عنان |
فرستادگان خواندند آفرین |
|
یکایک نهادند سر بر زمین |
به ایوان شد از دشت شاه جهان |
|
یکایک برفتند با اومهان |
بفرمود تا پیش او شد دبیر |
|
ابا موبد موبدان اردشیر |
به قرطاس برنامهی خسروی |
|
نویسنده بنوشت بر پهلوی |
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست |
|
سرنامه کرد آفرین از نخست |
بران دادگر کوسپهر آفرید |
|
بلندی وتندی و مهر آفرید |
همه بندهگانیم و او پادشاست |
|
خرد برتوانایی او گواست |
نفس جز به فرمان اونشمرد |
|
پی مور بی او زمین نسپرد |
ازو خواستم تا مگر آفرین |
|
رساند ز ما سوی خاقان چین |
نخست آنک گفتی ز هیتالیان |
|
کزان گونه بستند بد را میان |
به بیداد برخیره خون ریختند |
|
به دام نهاده خود آویختند |
اگر بد کنش زور دارد چو شیر |
|
نباید که باشد به یزدان دلیر |
چوایشان گرفتند راه پلنگ |
|
تو پیروز گشتی برایشان به جنگ |
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه |
|
ز نیروی فغفور و تخت و کلاه |
کسی کز بزرگی زند داستان |
|
نباشد خردمند همداستان |
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج |
|
شگفت آمدت لشکر و مرز چاج |
چنین باکسی گفت باید که گنج |
|
نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج |
بزرگان گیتی مرا دیدهاند |
|
کسان کم ندیدند بشنیدهاند |
که دریای چین را ندارم بب |
|
شود کوه از آرام من درشتاب |
سراسر زمین زیر گنج منست |
|
کجا آب وخاکست رنج منست |
سه دیگر کجا دوستی خواستی |
|
به پیوند ما دل بیاراستی |
همی بزم جویی مرا نیست رزم |
|
نه خرد کسی رزم هرگز به بزم |
و دیگر که با نامبردار مرد |
|
نجوید خردمند هرگز نبرد |
بویژه که خود کرده باشد به جنگ |
|
گه رزم جستن نجوید درنگ |
بسی دیده باشد گه کارزار |
|
نخواهد گه رزم آموزگار |
دل خویش باید که درجنگ سخت |
|
چنان رام دارد که با تاج و تخت |
تو را یار بادا جهان آفرین |
|
بماناد روشن کلاه و نگین |
نهادند برنامه بر مهر شاه |
|
بیاراست آن خسروی تاج و گاه |
برسم کیان خلعت آراستند |
|
فرستاده را پیش اوخواستند |
ز پیغام هرچش به دل بود نیز |
|
به گفتار بر نامه بفزود نیز |
بخوبی برفتند ز ایوان شاه |
|
ستایش کنان برگرفتند راه |
رسیدند پس پیش خاقان چین |
|
سراسر زبانها پر از آفرین |
جهاندیده خاقان بپردخت جای |
|
بیامد برتخت او رهنمای |
فرستادهگان راهمه پیش خواند |
|
ز کسری فراوان سخنها براند |
نخست ازهش و دانش و رای اوی |
|
ز گفتار و دیدار و بالای او |
دگر گفت چندست با او سپاه |
|
ازیشان که دارد نگین و کلاه |
ز داد وز بیداد وز کشورش |
|
هم از لشکر و گنج وز افسرش |
فرستاده گویا زبان برگشاد |
|
همه دیدها پیش او کرد یاد |
به خاقان چین گفت کای شهریار |
|
تواو را بدین زیردستی مدار |
بدین روزگاری که ما نزد اوی |
|
ببودیم شادان دل و تازه روی |
به ایوان رزم و به دشت شکار |
|
ندیدیم هرگز چنو شهریار |
به بالای سروست و هم زور پیل |
|
به بخشندگی همچو دریای نیل |
چو برگاه باشد سپهر وفاست |
|
به آورد گه هم نهنگ بلاست |
اگر تیز گردد بغرد چو ابر |
|
از آواز او رام گردد هژبر |
وگر میگسارد به آواز نرم |
|
همی دل ستاند به گفتار گرم |
خجسته سرو شست بر گاه و تخت |
|
یکی بارور شاخ زیبا درخت |
همه شهر ایران سپاه ویند |
|
پرستندگان کلاه ویند |
چوسازد به دشت اندرون بارگاه |
|
نگنجد همی درجهان آن سپاه |
همه گرزداران با زیب وفر |
|
همه پیشکاران به زرین کمر |
ز پیل وز بالا و از تخت عاج |
|
ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج |
کس آیین او رانداند شمار |
|
به گیتی جز از دادگر شهریار |
اگر دشمنش کوه آهن شود |
|
برخشم اوچشم سوزن شود |
هرآنکس که سیر آید از روزگار |
|
شود تیز وبا او کند کارزار |
چوخاقان چین آن سخنها شنید |
|
بپژمرد وشد چون گل شنبلید |
دلش زان سخنها بدو نیم شد |
|
وز اندیشه مغزش پر از بیم شد |
پراندیشه بنشست با رایزن |
|
چنین گفت با نامدار انجمن |
که ای بخردان روی این کارچیست |
|
پراندیشه وخسته ز آزار کیست |
نباید که پیروز گشته به جنگ |
|
همه نامها بازگردد به ننگ |
ز هرگونهی موبدان خواستند |
|
چپ و راست گفتند و آراستند |
چنین گفت خاقان که اینست راه |
|
که مردم فرستیم نزدیک شاه |
به اندیشه در کار پیشی کنیم |
|
بسازیم با شاه وخویشی کنیم |
پس پرده ما بسی دخترست |
|
که برتارک بانوان افسرست |
یکی را به نام شهنشه کنیم |
|
ز کار وی اندیشه کوته کنیم |
چو پیوند سازیم با او به خون |
|
نباشد کس اورا به بد رهنمون |
بدو نازش وسرفرازی بود |
|
وزو بگذری جنگ و بازی بود |
ردان را پسند آمد این رایشاه |
|
به آواز گفتند کاین است راه |
ز لشکر سه پرمایه را برگزید |
|
که گویند و دانند پاسخ شنید |
درگنج دینار بگشاد و گفت |
|
که گوهر چرا باید اندر نهفت |
اگر نام راباید و ننگ را |
|
وگر بخشش و رزم و آهنگ را |
یکی هدیهای ساخت کاندر جهان |
|
کسی آن ندید از کهان ومهان |
دبیر جهاندیده را پیش خواند |
|
سخن هرچ بودش به دل در براند |
نخست آفرین کرد برکردگار |
|
توانا ودانا و پروردگار |
خداوند کیوان و خورشید وماه |
|
خداوند پیروزی ودستگاه |
ز بنده نخواهد جز از راستی |
|
نجوید به داد اندرون کاستی |
ازو باد برشاه ایران درود |
|
خداوند شمشیر و کوپال و خود |
خداوند دانایی وتاج وتخت |
|
ز پیروزگر یافته کام و بخت |
بداند جهاندار خسرونژاد |
|
خردمند با سنگ و فرهنگ و راد |
که مردم به مردم بوند ارجمند |
|
اگر چند باشد بزرگ و بلند |
فرستادگان خردمند من |
|
که بودند نزدیک پیوند من |
ازان بارگه چون بدین بارگاه |
|
رسیدند وگفتند چندی ز شاه |
ز داد وخردمندی و بخت اوی |
|
ز تاج و سرافرازی و تخت اوی |
چنان آرزو خاست کز فر تو |
|
بباشیم در سایهی پرتو |
گرامیتو راز خون دل چیز نیست |
|
هنرمند فرزند با دل یکیست |
یکی پاک دامن که آهستهتر |
|
فزونتر بدیدار وشایستهتر |
بخواهد ز من گر پسند آیدش |
|
همانا که این سودمند آیدش |
نباشد جدا مرز ایران ز چین |
|
فزاید ز ما درجهان آفرین |
پس اندر نبشتند چینی حریر |
|
ببردند با مهر پیش وزیر |
سه مرد گرانمایه وچربگوی |
|
گزین کرد خاقان ز خویشان اوی |
برفتند زان بارگاه بلند |
|
به ایران به نزدیک شاه ارجمند |
چو بشنید کسری بیاراست تاج |
|
نشست از بر خسروی تخت عاج |
سه مرد گرانمایه و هوشمند |
|
رسیدند نزدیک تخت بلند |
سه بدره ز دینار چون سی هزار |
|
ببردند و کردند پیشش نثار |
ز زرین و سیمین و دیبای چین |
|
درفشانتر ازآسمان بر زمین |
فرستادگان را چو بنشاختند |
|
به چینی زبان آفرین ساختند |
سزاوار ایشان یکی جایگاه |
|
همانگه بیاراست دستور شاه |
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر |
|
چو برزد سر از کوه تابنده مهر |
نشست از برتخت پیروز شاه |
|
ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه |
بفرمود تاموبد و رایزن |
|
برفتند با نامدار انجمن |
چنین گفت کان نامهی برحریر |
|
بیارند و بنهند پیش دبیر |
همه نامداران نشستند گرد |
|
خرامان بر شاه شد یزدگرد |
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند |
|
همه انجمن در شگفتی بماند |
ز بس خوبی و پوزش وآفرین |
|
که پیدا بد از گفت خاقان چین |
همه سرفرازان پرهیزکار |
|
ستایش گرفتند برشهریار |
که یزدان سپاس و بدویم پناه |
|
که ننشست یک شاه بر پیشگاه |
|