بسودست پایش ز بند گران |
|
دو دستش ز مسمار آهنگران |
کشیده بزنجیر و بسته ببند |
|
همه چاه پرخون آن مستمند |
نیابم ز درویشی خویش خواب |
|
ز نالیدن او دو چشمم پر آب |
بترسید رستم ز گفتار اوی |
|
یکی بانگ برزد براندش ز روی |
بدو گفت کز پیش من دور شو |
|
نه خسرو شناسم نه سالارنو |
ندارم ز گودرز و گیو آگهی |
|
که مغزم ز گفتار کردی تهی |
برستم نگه کرد و بگریست زار |
|
ز خواری ببارید خون بر کنار |
بدو گفت کای مهتر پرخرد |
|
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد |
سخن گر نگویی مرانم ز پیش |
|
که من خود دلی دارم از درد ریش |
چنین باشد آیین ایران مگر |
|
که درویش را کس نگوید خبر |
بدو گفت رستم که ای زن چبود |
|
مگر اهرمن رستخیزت نمود |
همی بر نوشتی تو بازار من |
|
بدان روی بد با تو پیکار من |
بدین تندی از من میازار بیش |
|
که دل بسته بودم ببازار خویش |
و دیگر بجایی که کیخسروست |
|
بدان شهر من خود ندارم نشست |
ندانم همی گیو و گودرز را |
|
نه پیمودهام هرگز آن مرز را |
بفرمود تا خوردنی هرچ بود |
|
نهادند در پیش درویش زود |
یکایک سخن کرد ازو خواستار |
|
که با تو چرا شد دژم روزگار |
چه پرسی
ز گردان و شاه و سپاه |
|
چه داری همی راه ایران نگاه |
منیژه بدو گفت کز کار من |
|
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من |
کزان چاه سر با دلی پر ز درد |
|
دویدم بنزد تو ای رادمرد |
زدی بانگ بر من چو جنگاوران |
|
نترسیدی از داور داوران |
منیژه منم دخت افراسیاب |
|
برهنه ندیدی رخم آفتاب |
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد |
|
ازین در بدان در دوان گردگرد |
همی نان کشکین فرازآورم |
|
چنین راند یزدان قضا بر سرم |
ازین زارتر چون بود روزگار |
|
سر آرد مگر بر من این کردگار |
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه |
|
نبیند شب و روز خورشید و ماه |
بغل و بمسمار و بند گران |
|
همی مرگ خواهد ز یزدان بران |
مرا درد بر درد بفزود زین |
|
نم دیدگانم بپالود زین |
کنون گرت باشد بایران گذر |
|
ز گودرز کشواد یابی خبر |
بدرگاه خسرو مگر گیو را |
|
ببینی و گر رستم نیو را |
بگویی که بیژن بسختی درست |
|
اگر دیر گیری شود کار پست |
گرش دید خواهی میاسای دیر |
|
که بر سرش سنگست و آهن بزیر |
بدو گفت رستم که ای خوب چهر |
|
که مهرت مبراد از وی سپهر |
چرا نزد باب تو خواهشگران |
|
نینگیزی از هر سوی مهتران |
مگر بر تو بخشایش آرد پدر |
|
بجوشدش خون و بسوزد جگر |
گر آزار بابت نبودی ز پیش |
|
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش |
بخوالیگرش گفت کز هر خورش |
|
که او را بباید بیاور برش |
یکی مرغ بریان بفرمود گرم |
|
نوشته بدو اندرون نان نرم |
سبک دست رستم بسان پری |
|
بدو درنهان کرد انگشتری |
بدو داد و گفتش بدان چاه بر |
|
که بیچارگان را توی راهبر |
منیژه بیامد بدان چاه سر |
|
دوان و خورشها گرفته ببر |
نوشته بدستار چیزی که برد |
|
چنان هم که بستد ببیژن سپرد |
نگه کرد بیژن بخیره بماند |
|
ازان چاه خورشید رخ را بخواند |
که ای مهربان از کجا یافتی |
|
خورشها کزین گونه بشتافتی |
بسا رنج و سختی کت آمد بروی |
|
ز بهر منی در جهان پوی پوی |
منیژه بدو گفت کز کاروان |
|
یکی مایه ور مرد بازارگان |
از ایران بتوران ز بهر درم |
|
کشیده ز هر گونه بسیار غم |
یکی مرد
پاکیزه با هوش و فر |
|
ز هر گونه با او فراوان گهر |
گشن دستگاهی نهاده فراخ |
|
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ |
بمن داد زین گونه دستارخوان |
|
که بر من جهان آفرین را بخوان |
بدان چاه نزدیک آن بسته بر |
|
دگر هرچ باید ببر سربسر |
بگسترد بیژن پس آن نان پاک |
|
پراومید یزدان دل از بیم و باک |
چو دست خورش برد زان داوری |
|
بدید آن نهان کرده انگشتری |
نگینش نگه کرد و نامش بخواند |
|
ز شادی بخندید و خیره بماند |
یکی مهر پیروزه رستم بروی |
|
نبشته بهن بکردار موی |
چو بار درخت وفا را بدید |
|
بدانست کمد غمش را کلید |
بخندید خندیدنی شاهوار |
|
چنان کمد آواز بر چاهسار |
منیژه چو بشنید خندیدنش |
|
ازان چاه تاریک بسته تنش |
زمانی فرو ماند زان کار سخت |
|
بگفت این چه خندست ای نیکبخت |
شگفت آمدش داستانی بزد |
|
که دیوانه خندد ز کردار خود |
چه گونه گشادی بخنده دو لب |
|
که شب روز بینی همی روز شب |
چه رازست پیش آر و با من بگوی |
|
مگر بخت نیکت نمودست روی |
بدو گفت بیژن کزین کارسخت |
|
بر اومید آنم که بگشاد بخت |
چو با من بسوگند پیمان کنی |
|
همانا وفای مرا نشکنی |
بگویم سراسر تورا داستان |
|
چو باشی بسوگند همداستان |
که گر لب بدوزی ز بهر گزند |
|
زنان را زبان کم بماند ببند |
منیژه خروشید و نالید زار |
|
که بر من چه آمد بد روزگار |
دریغ آن شده روزگاران من |
|
دل خسته و چشم باران من |
بدادم ببیژن تن و خان و مان |
|
کنون گشت بر من چنین بدگمان |
همان گنج دینار و تاج گهر |
|
بتاراج دادم همه سربسر |
پدر گشته بیزار و خویشان ز من |
|
برهنه دوان بر سر انجمن |
ز امید بیژن شدم ناامید |
|
جهانم سیاه و دو دیده سپید |
بپوشد همی راز بر من چنین |
|
تو داناتری ای جهان آفرین |
بدو گفت بیژن همه راستست |
|
ز من کار تو جمله برکاستست |
چنین گفتم اکنون نبایست گفت |
|
ایا مهربان یار و هشیار جفت |
سزد گر بهر کار پندم دهی |
|
که مغزم برنج اندرون شد تهی |
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش |
|
که خوالیگرش مر ترا داد توش |
ز
بهر من آمد بتوران فراز |
|
وگرنه نبودش بگوهر نیاز |
ببخشود بر من جهان آفرین |
|
ببینم مگر پهن روی زمین |
رهاند مرا زین غمان دراز |
|
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز |
بنزدیک او شو بگویش نهان |
|
که ای پهلوان کیان جهان |
بدل مهربان و بتن چاره جوی |
|
اگر تو خداوند رخشی بگوی |
منیژه بیامد بکردار باد |
|
ز بیژن برستم پیامش بداد |
چو بشنید گفتار آن خوب روی |
|
کزان راه دور آمده پوی پوی |
بدانست رستم که بیژن سخن |
|
گشادست بر لالهی سروبن |
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر |
|
که یزدان ترا زو مبراد مهر |
بگویش که آری خداوند رخش |
|
ترا داد یزدان فریاد بخش |
ز زاول بایران ز ایران بتور |
|
ز بهر تو پیمودم این راه دور |
بگویش که ما را بسان پلنگ |
|
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ |
چو با او بگویی سخن راز دار |
|
شب تیره گوشت بواز دار |
ز بیشه فرازآر هیزم بروز |
|
شب آید یکی آتشی برفروز |
منیژه ز گفتار او شاد شد |
|
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد |
بیامد دوان تا بدان چاهسار |
|
که بودش بچاه اندرون غمگسار |
بگفتش که دادم سراسر پیام |
|
بدان مرد فرخ پی نیک نام |
چنین داد پاسخ که آنم درست |
|
که بیژن بنام و نشانم بجست |
تو با داغ دل چون پویی همی |
|
که رخرا بخوناب شویی همی |
کنون چون درست آمد از تو نشان |
|
ببینی سر تیغ مردم کشان |
زمین را بدرانم اکنون بچنگ |
|
بپروین براندازم آسوده سنگ |
مرا گفت چون تیره گردد هوا |
|
شب از چنگ خورشید یابد رها |
بکردار کوه آتشی برفروز |
|
که سنگ و سر چاه گردد چو روز |
بدان تا ببینم سر چاه را |
|
بدان روشنی بسپرم راه را |
بفرمود بیژن که آتش فروز |
|
که رستیم هر دو ز تاریک روز |
سوی کردگار جهان کرد سر |
|
که ای پاک و بخشنده و دادگر |
|