همانا که جنگآوران صد هزار |
|
فزون باشد از ما دلیر و سوار |
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم |
|
همه پاک ناکشته بیجان شدیم |
چنان دان که او ژنده پیلست مست |
|
بوردگه شیر گیرد بدست |
یکی پیلبازی نمایم بدوی |
|
کزان پس نیارد سوی رزم روی |
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن |
|
جوان شد دل مرد گشته کهن |
بدو گفت پیران کانوشه بدی |
|
روان را بپیگار توشه بدی |
همه نامداران و خاقان چین |
|
گرفتند بر شاه هند آفرین |
چو پیران بیامد بپرده سرای |
|
برفتند پرمایه ترکان ز جای |
چو هومان و نستیهن و بارمان |
|
که با تیغ بودند گر با سنان |
بپرسید هومان ز پیران سخن |
|
که گفتارشان بر چه آمد به بن |
همی آشتی را کند پایگاه |
|
و گر کینه جوید سپاه از سپاه |
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت |
|
سپه گشت با او به پیگار جفت |
غمی گشت هومان ازان کار سخت |
|
برآشفت با شنگل شوربخت |
به پیران چنین گفت کز آسمان |
|
گذر نیست تا بر چه گردد زمان |
بیامد بره پیش کلباد گفت |
|
که شنگل مگر با خرد نیست جفت |
بباید شدن یک زمان زین میان |
|
نگه کرد باید بسود و زیان |
ببینی کزین لشکر بیکران |
|
جهانگیر و با گرزهای گران |
دو بهره بود زیر خاک اندرون |
|
کفن جوشن و ترگ شسته بخون |
بدو گفت کلباد ای تیغ زن |
|
چنین تا توان فال بد را مزن |
تن خویش یکباره غمگین مکن |
|
مگر کز گمان دیگر اید سخن |
بنا آمده کار دل را بغم |
|
سزد گر نداری نباشی دژم |
وزین روی رستم یلان را بخواند |
|
سخنهای بایسته چندی براند |
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو |
|
فریبرز و گستهم و خراد نیو |
چو گرگین کارآزموده سوار |
|
چو بیژن فروزندهی کارزار |
تهمتن چنین گفت با بخردان |
|
هشیوار و بیدار دل موبدان |
کسی را که یزدان کند نیکبخت |
|
سزاوار باشد ورا تاج و تخت |
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ |
|
نباید که بیند ز خود زور چنگ |
ز یزدان بود زور ما خود کییم |
|
بدین تیره خاک اندرون بر چییم |
بباید کشیدن گمان از بدی |
|
ره ایزدی باید و بخردی |
که گیتی نماند همی بر کسی |
|
نباید بدو شاد بودن بسی |
همی مردمی باید و راستی |
|
ز کژی بود کمی و کاستی |
چو پیران بیامد بر من دمان |
|
سخن گفت با درد دل یک زمان |
که از نیکوی با سیاوش چه کرد |
|
چه آمد برویش ز تیمار و درد |
فرنگیس و کیخسرو از اژدها |
|
بگفتار و کردار او شد رها |
ابا آنک اندر دلم شد درست |
|
که پیران بکین کشته آید نخست |
برادرش و فرزند در پیش اوی |
|
بسی با گهر نامور خویش اوی |
ابر دست کیخسرو افراسیاب |
|
شود کشته این دیدهام من بخواب |
گنهکار یک تن نماند بجای |
|
مگر کشته افگنده در زیر پای |
و لیکن نخواهم که بر دست من |
|
شود کشته این پیر با انجمن |
که او را بجز راستی پیشه نیست |
|
ز بد بر دلش راه اندیشه نیست |
گر ایدونک باز آرد این را که گفت |
|
گناه گذشته بباید نهفت |
گنهکار با خواسته هرچ بود |
|
سپارد بما کین نباید فزود |
ازین پس مرا جای پیکار نیست |
|
به از راستی در جهان کار نیست |
ورین نامداران ابا تخت و پیل |
|
سپاهی بدین سان چو دریای نیل |
فرستند نزدیک ما تاج و گنج |
|
ازایشان نباشیم زین پس برنج |
نداریم گیتی بکشتن نگاه |
|
که نیکیدهش را جز اینست راه |
جهانپر ز گنجست و پر تاج و تخت |
|
نباید همه بهر یک نیکبخت |
چو بشنید گودرز بر پای خاست |
|
بدو گفت کای مهتر راد و راست |
ستون سپاهی و زیبای گاه |
|
فروزان بتو شاه و تخت و کلاه |
سر مایهی تست روشن خرد |
|
روانت همی از خرد بر خورد |
ز جنگ آشتی بیگمان بهترست |
|
نگه کن که گاوت بچرم اندرست |
بگویم یکی پیش تو داستان |
|
کنون بشنو از گفتهی باستان |
که از راستی جان بدگوهران |
|
گریزد چو گردون ز بار گران |
گر ایدونک بیچاره پیمان کند |
|
بکوشد که آن راستی بشکند |
چو کژ آفریدش جهان آفرین |
|
تو مشنو سخن زو و کژی مبین |
نخستین که ما رزمگه ساختیم |
|
سخن رفت زین کار و پرداختیم |
ز پیران فرستاده آمد برین |
|
که بیزارم از دشت وز رنج و کین |
که من دیده دارم همیشه پر آب |
|
ز گفتار و کردار افراسیاب |
میان بستهام بندگی شاه را |
|
نخواهم بر و بوم و خرگاه را |
بسی پند و اندرز بشنید و گفت |
|
کزین پس نباشد مرا جنگ جفت |
شوم گفت بپسیچم این کار تفت |
|
بخویشان بگویم که ما را چه رفت |
مرا تخت و گنجست و هم چارپای |
|
بدیشان نمایم سزاوار جای |
چو گفت این بگفتیم کاری رواست |
|
بتوران ترا تخت و گنج و نواست |
یکی گوشهای گیر تا نزد شاه |
|
ز تو آشکارا نگردد گناه |
بگفتیم و پیران برین بازگشت |
|
شب تیره با دیو انباز گشت |
هیونی فرستاد نزدیک شاه |
|
که لشکر برآرای کامد سپاه |
تو گفتی که با ما نگفت این سخن |
|
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن |
کنون با تو ای پهلوان سپاه |
|
یکی دیگر افگند بازی براه |
جز از رنگ و چاره نداند همی |
|
ز دانش سخن برفشاند همی |
کنون از کمند تو ترسیده شد |
|
روا بد که ترسیده از دیده شد |
همه پشت ایشان بکاموس بود |
|
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود |
سر بخت کاموس برگشته دید |
|
بخم کمند اندرش کشته دید |
در آشتی جوید اکنون همی |
|
نیارد نشستن بهامون همی |
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب |
|
بکار آورد بند و رنگ و فریب |
گنهکار با گنج و با خواسته |
|
که گفتست پیش آرم آراسته |
ببینی که چون بردمد زخم کوس |
|
بجنگ اندر آید سپهدار طوس |
سپهدار پیران بود پیش رو |
|
که جنگ آورد هر زمان نوبنو |
دروغست یکسر همه گفت اوی |
|
نشاید جز او اهرمن جفت اوی |
اگر بشنوی سر بسر پند من |
|
نگه کن ببهرام فرزند من |
سپه را بدان چاره اندر نواخت |
|
ز گودرزیان گورستانی بساخت |
که تا زندهام خون سرشک منست |
|
یکی تیغ هندی پزشک منست |
چو بشنید رستم بگودرز گفت |
|
که گفتار تو با خرد باد جفت |
چنین است پیران و این راز نیست |
|
که او نیز با ما همواز نیست |
ولیکن من از خوب کردار اوی |
|
نجویم همی کین و پیکار اوی |
نگه کن که با شاه ایران چه کرد |
|
ز کار سیاوش چه تیمار خورد |
گر از گفتهی خویش باز آید اوی |
|
بنزدیک ما رزمساز آید اوی |
بفتراک بر بسته دارم کمند |
|
کجا ژنده پیل اندرآرم ببند |
ز نیکو گمان اندر آیم نخست |
|
نباید مگر جنگ و پیکار جست |
چنو باز گردد ز گفتار خویش |
|
ببیند ز ما درد و تیمار خویش |
برو آفرین کرد گودرز و طوس |
|
که خورشید بر تو ندارد فسوس |
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ |
|
سخنهای پیران نگیرد فروغ |
مباد این جهان بی سرو تاج شاه |
|
تو بادی همیشه ورا پیشگاه |
چنین گفت رستم که شب تیره گشت |
|
ز گفتارها مغزها خیره گشت |
بباشیم و تا نیمشب می خوریم |
|
دگر نیمه تیمار لشکر بریم |
ببینیم تا کردگار جهان |
|
برین آشکارا چه دارد نهان |
بایرانیان گفت کامشب بمی |
|
یکی اختری افگنم نیکپی |
که فردا من این گرز سام سوار |
|
بگردن بر آرم کنم کارزار |
از ایدر بران سان شوم سوی
جنگ |
|
بدانگه کجا پای دارد نهنگ |
سراپرده و افسر و گنج و تاج |
|
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج |
بیارم سپارم بایرانیان |
|
اگر تاختن را ببندم میان |
برآمد خروشی ز جای نشست |
|
ازان نامداران خسروپرست |
سوی خیمهی خویش رفتند باز |
|
بخواب و بسایش آمد نیاز |
چو خورشید بنمود رخشان کلاه |
|
چو سیمین سپر دید رخسار ماه |
بترسید ماه از پی گفت و گوی |
|
بخم اندر امد بپوشید روی |
تبیره برآمد ز درگاه طوس |
|
شد از گرد اسپان زمین ابنوس |
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد |
|
بپوشید رستم سلیح نبرد |
سوی میمنه پور کشواد بود |
|
که با جوشن و گرز پولاد بود |
فریبرز بر میسره جای جست |
|
دل نامداران ز کینه بشست |
|