بایران چنو هیچ مهتر مباد |
|
وزین گونه سالار لشکر مباد |
دریغا برادر فرود جوان |
|
سر نامداران و پشت گوان |
ز کین پدر زار و گریان بدم |
|
بران درد یک چند بریان بدم |
کنون بر برادر بباید گریست |
|
ندانم مرا دشمن و دوست کیست |
مرو گفتم او را براه چرم |
|
مزن بر کلات و سپدکوه دم |
بران ره فرودست و با لشکرست |
|
همان کی نژاد است و کنداور است |
نداند که این لشکر از بن کیند |
|
از ایران سپاهند گر خود چیند |
ازان کوه جنگ آورد بیگمان |
|
فراوان سران را سرآرد زمان |
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد |
|
که طوس فرومایه دادش بباد |
اگر پیش از این او سپهبد بدست |
|
ز کاوس شاه اختر بد بدست |
برزم اندرون نیز خواب آیدش |
|
چو بی مینشیند شتاب آیدش |
هنرها همه هست نزدیک اوی |
|
مبادا چنان جان تاریک اوی |
چو این نامه خوانی هماندر شتاب |
|
ز دل دور کن خورد آرام و خواب |
سبک طوس را بازگردان بجای |
|
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای |
سپهدار و سالار زرینه کفش |
|
تو می باش با کاویانی درفش |
سرافراز گودرز ازان انجمن |
|
بهر کار باشد ترا رای زن |
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب |
|
ز می دور باش و مپیمای خواب |
بتندی مجو ایچ رزم از نخست |
|
همی باش تا خسته گردد درست |
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ |
|
که با فر و برزست و چنگ پلنگ |
فرازآور از هر سوی ساز رزم |
|
مبادا که آید ترا رای بزم |
نهاد از بر نامه بر مهر شاه |
|
فرستاده را گفت برکش براه |
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ |
|
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ |
بیامد فرستاده هم زین نشان |
|
بنزدیک آن نامور سرکشان |
بنزد فریبرز شد نامه دار |
|
بدو داد پس نامهی شهریار |
فریبرز طوس و یلان را بخواند |
|
ز کار گذشته فراوان براند |
همان نامور گیو و گودرز را |
|
سواران و گردان آن مرز را |
چو برخواند آن نامهی شهریار |
|
جهان را درختی نو آمد ببار |
بزرگان و شیران ایران زمین |
|
همه شاه را خواندند آفرین |
بیاورد طوس آن گرامی درفش |
|
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش |
بنزد فریبرز بردند و گفت |
|
که آمد سزا را سزاوار جفت |
همه ساله بخت تو پیروز باد |
|
همه روزگار تو نوروز باد |
برفت و ببرد آنک بد نوذری |
|
سواران جنگآور و لشکری |
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ |
|
برهبر نکرد ایچگونه درنگ |
زمین را ببوسید در پیش شاه |
|
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه |
بدشنام بگشاد لب شهریار |
|
بران انجمن طوس را کرد خوار |
ازان پس بدو گفت کای بدنشان |
|
که کمباد نامت ز گردنکشان |
نترسی همی از جهاندار پاک |
|
ز گردان نیامد ترا شرم و باک |
نگفتم مرو سوی راه چرم |
|
برفتی و دادی دل من به غم |
نخستین بکین من آراستی |
|
نژاد سیاوش را کاستی |
برادر سرافراز جنگی فرود |
|
کجا هم چنو در زمانه نبود |
بکشتی کسی را که در کارزار |
|
چو تو لشکری خواستی روزکار |
وزان پس که رفتی بران رزمگاه |
|
نبودت بجز رامش و بزمگاه |
ترا جایگه نیست در شارستان |
|
بزیبد ترا بند و بیمارستان |
ترا پیش آزادگان کار نیست |
|
کجا مر ترا رای هشیار نیست |
سزاوار مسماری و بند و غل |
|
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل |
نژاد منوچهر و ریش سپید |
|
ترا داد بر زندگانی امید |
وگرنه بفرمودمی تا سرت |
|
بداندیش کردی جدا از برت |
برو جاودان خانه زندان توست |
|
همان گوهر بد نگهبان توست |
ز پیشش براند و بفرمود بند |
|
به بند از دلش بیخ شادی بکند |
فریبرز بنهاد بر سر کلاه |
|
که هم پهلوان بود و هم پور شاه |
ازان پس بفرمود رهام را |
|
که پیدا کند با گهر نام را |
بدو گفت رو پیش پیران خرام |
|
ز من نزد آن پهلوان بر پیام |
بگویش که کردار گردان سپهر |
|
همیشه چنین بود پر درد و مهر |
یکی را برآرد بچرخ بلند |
|
یکی را کند زار و خوار و نژند |
کسی کو بلاجست گرد آن بود |
|
شبیخون نه کردار مردان بود |
شبیخون نسازند کنداوران |
|
کسی کو گراید بگرز گران |
تو گر با درنگی درنگ آوریم |
|
گرت رای جنگست جنگ آوریم |
ز پیش فریبرز رهام گرد |
|
برون رفت و پیغام و نامه ببرد |
بیامد طلایه بدیدش براه |
|
بپرسیدش از نام وز جایگاه |
بدو گفت رهام جنگی منم |
|
هنرمند و بیدار و سنگی منم |
پیام فریبرز کاوس شاه |
|
به پیران رسانم بدین رزمگاه |
ز پیش طلایه سواری چو گرد |
|
بیامد سخنها همه یاد کرد |
که رهام گودرز زان رزمگاه |
|
بیامد سوی پهلوان سپاه |
بفرمود تا پیش اوی آورند |
|
گشادهدل و تازهروی آورند |
سراینده رهام شد پیش اوی |
|
بترس از نهان بداندیش اوی |
چو پیران ورا دید بنواختش |
|
بپرسید و بر تخت بنشاختش |
برآورد رهام راز از نهفت |
|
پیام فریبرز با او بگفت |
چنین گفت پیران برهام گرد |
|
که این جنگ را خرد نتوان شمرد |
شما را بد این پیش دستی بجنگ |
|
ندیدیم با طوس رای و درنگ |
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ |
|
همی کشت بیباک خرد و بزرگ |
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد |
|
بدو نیک این مرز یکسان شمرد |
مکافات این بد کنون یافتند |
|
اگر چند با کینه بشتافتند |
کنون گر تویی پهلوان سپاه |
|
چنانچون ترا باید از من بخواه |
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ |
|
ز لشکر نیاید سواری بجنگ |
وگر جنگ جویی منم برکنار |
|
بیارای و برکش صف کارزار |
چو یک مه بدین آرزو بشمرید |
|
که از مرز تورانزمین بگذرید |
برانید لشکر سوی مرز خویش |
|
ببینید یکسر همه ارز خویش |
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ |
|
مخواهید زین پس زمان و درنگ |
یکی خلعت آراست رهام را |
|
چنانچون بود درخور نام را |
بنزد فریبرز رهام گرد |
|
بیاورد نامه چنانچون ببرد |
فریبرز چون یافت روز درنگ |
|
بهر سو بیازید چون شیرچنگ |
سر بدرهها را گشادن گرفت |
|
نهاده همه رای دادن گرفت |
کشیدند و لشکر بیاراستند |
|
ز هر چیز لختی بپیراستند |
چو آمد سر ماه هنگام جنگ |
|
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ |
خروشی برآمد ز هر دو سپاه |
|
برفتند یکسر سوی رزمگاه |
ز بس ناله بوق و هندی درای |
|
همی آسمان اندر آمد ز جای |
هم از یال اسپان و دست و عنان |
|
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان |
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست |
|
وگر آسمان بر زمین گشت راست |
نبد پشه را روزگار گذر |
|
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر |
سوی میمنه گیو گودرز بود |
|
رد و موبد و مهتر مرز بود |
سوی میسره اشکش تیزچنگ |
|
که دریای خون راند هنگام جنگ |
یلان با فریبرز کاوس شاه |
|
درفش از پس پشت در قلبگاه |
فریبرز با لشکر خویش گفت |
|
که ما را هنرها شد اندر نهفت |
یک امروز چون شیر جنگ آوریم |
|
جهان بر بداندیش تنگ آوریم |
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه |
|
بخندند همی گرز و رومی کلاه |
یکی تیرباران بکردند سخت |
|
چو باد خزانی که ریزد درخت |
تو گفتی هوا پر کرگس شدست |
|
زمین از پی پیل پامس شدست |
نبد بر هوا مرغ را جایگاه |
|
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه |
درفشیدن تیغ الماس گون |
|
بکردار آتش بگرد اندرون |
تو گفتی زمین روی زنگی شدست |
|
ستاره دل پیل جنگی شدست |
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز |
|
برآمد همی از جهان رستخیز |
ز قلب سپه گیو شد پیش صف |
|
خروشان و بر لب برآورده کف |
ابا نامداران گودرزیان |
|
کزیشان بدی راه سود و زیان |
بتیغ و بنیزه برآویختند |
|
همی ز آهن آتش فرو ریختند |
چو شد رزم گودرز و پیران درشت |
|
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت |
چو دیدند لهاک و فرشیدورد |
|
کزان لشکر گشن برخاست گرد |
یکی حمله بردند برسوی گیو |
|
بران گرزداران و شیران نیو |
ببارید تیر از کمان سران |
|
بران نامداران جوشنوران |
|