دلیران ایران گرازان بهم |
|
رسیدند یکسر بر گستهم |
وزان سوی زیبد یکی تیرهگرد |
|
پدید آمد و دشت شد لاژورد |
میان سپه کاویانی درفش |
|
بپیش اندرون تیغهای بنفش |
درفش شهنشاه با بوق و کوس |
|
پدید آمد و شد زمین آبنوس |
برفتند لهاک و فرشیدورد |
|
بدانجا که بد جایگاه نبرد |
بدیدند کشته بدیدار خویش |
|
سپهبد برادر جهاندار خویش |
ابا ده سوار آن گزیده سران |
|
ز ترکان دلیران جنگاوران |
بران دیده برزار و جوشان شدند |
|
ز خون برادر خروشان شدند |
همی زار گفتند کای نره شیر |
|
سپهدار پیران سوار دلیر |
چه بایست آن رادی و راستی |
|
چو رفتن ز گیتی چنین خواستی |
کنون کام دشمن برآمد همه |
|
ببد بر تو گیتی سرآمد همه |
که جوید کنون در جهان کین تو |
|
که گیرد کنون راه و آیین تو |
ازین شهر ترکان و افراسیاب |
|
بد آمد سرانجامت ای نیکیاب |
بباید بریدن سر خویش پست |
|
بخون غرقه کردن بر و یال و دست |
چو اندرز پیران نهادند پیش |
|
نرفتند بر خیره گفتار خویش |
ز گودرز چون خواست پیران نبرد |
|
چنین گفت با گرد فرشیدورد |
که گر من شوم کشته بر کینهگاه |
|
شما کس مباشید پیش سپاه |
اگر کشته گردم برین دشت کین |
|
شود تنگ بر نامداران زمین |
نه از تخمهی ویسه ماند کسی |
|
که اندر سرش مغز باشد بسی |
که بر کینهگه چونک ما را کشند |
|
چو سرهای ما سوی ایران کشند |
ز گودرز خواهد سپه زینهار |
|
شما خویشتن را مدارید خوار |
همه راه سوی بیابان برید |
|
مگر کز بد دشمنان جان برید |
بلشکر گه خویش رفتند باز |
|
همه دیده پر خون و دل پر گداز |
بدانست لشکر سراسر همه |
|
که شد بیشبان آن گرازان رمه |
همه سربسر زار و گریان شدند |
|
چو بر آتش تیز بریان شدند |
بنزدیک لهاک و فرشیدورد |
|
برفتند با دل پر از باد سرد |
که اکنون چه سازیم زین رزمگاه |
|
چو شد پهلوان پشت توران سپاه |
چنین گفت هر کس که پیران گرد |
|
جز از نام نیکو ز گیهان نبرد |
کرا دل دهد نیز بستن کمر |
|
ز آهن کله برنهادن بسر |
چنین گفت لهاک فرشیدورد |
|
که از خواست یزدان کرانه که
کرد |
چنین راند بر سر ورا روزگار |
|
که بر کینه کشته شود زار و خوار |
بشمشیر کرده جدا سر ز تن |
|
نیابد همی کشته گور و کفن |
بهرجای کشته کشان دشمنش |
|
پر از خون سر و درع و خسته تنش |
کنون بودنی بود و پیران گذشت |
|
همه کار و کردار او باد گشت |
ستون سپه بود تا زنده بود |
|
بمهر سپه جانش آگنده بود |
سپه را ز دشمن نگهدار بود |
|
پسر با برادر برش خوار بود |
بدان گیتی افتاد نیک و بدش |
|
همانا که نیک است با ایزدش |
بس از لشکر خویش تیمار خورد |
|
ز گودرز پیمان ستد در نبرد |
که گر من شوم کشته در کینهگاه |
|
نجویی تو کین زان سپس با سپاه |
گذرشان دهی تا بتوران شوند |
|
کمین را نسازی بریشان کمند |
ز پیمان نگردند ایرانیان |
|
ازین در کنون نیست بیم زیان |
سه کارست پیشآمده ناگزیر |
|
همه گوش دارید برنا و پیر |
اگرتان بزنهار باید شدن |
|
کنونتان همی رای باید زدن |
وگر بازگشتن بخرگاه خویش |
|
سپردن بنیک و ببد راه خویش |
وگر جنگ را گرد کرده عنان |
|
یکایک بخوناب داده سنان |
گر ایدون کتان دل گراید بجنگ |
|
بدین رزمگه کرد باید درنگ |
که پیران ز مهتر سپه خواستست |
|
سپهبد یکی لشکر آراستست |
زمان تا زمان لشکر آید پدید |
|
همی کینه زینشان بباید کشید |
ز هرگونه رانیم یکسر سخن |
|
جز از خواست یزدان نباشد ز بن |
ور ایدون کتان رای شهرست و گاه |
|
همانا که بر ما نگیرند راه |
وگرتان بزنهار شاهست رای |
|
بباید بسیچید و رفتن ز جای |
وگرتان سوی شهر ایران هواست |
|
دل هر کسی بر تنش پادشاست |
ز ما دو برادر مدارید چشم |
|
که هرگز نشوییم دل را ز خشم |
کزین تخمهی ویسگان کس نبود |
|
که بند کمر بر میانش نسود |
بر اندرز سالار پیران شویم |
|
ز راه بیابان بتوران شویم |
ار ایدونک بر ما بگیرند راه |
|
بکوشیم تا هستمان دستگاه |
چو ترکان شنیدند زیشان سخن |
|
یکی نیک پاسخ فگندند بن |
که سالار با ده یل نامدار |
|
کشیدند کشته بران گونه خوار |
وزان روی کیخسرو آمد پدید |
|
که یارد بدین رزمگاه آرمید |
نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر |
|
نه گنج و نه سالار و نه نامور |
نه نیروی جنگ و نه راه گریز |
|
چه با خویشتن کرد باید ستیز |
اگر بازگردیم گودرز و شاه |
|
پس ما برانند پیل و سپاه |
رهایی نیابیم یک تن بجان |
|
نه خرگاه بینیم و نه دودمان |
بزنهار بر ما کنون عار نیست |
|
سپاهست بسیار و سالار نیست |
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک |
|
چه افراسیاب و چه یک مشت خاک |
چو لشکر چنین پاسخ آراستند |
|
دو پرمایه از جای برخاستند |
بدانست لهاک و فرشیدورد |
|
کشان نیست هنگام ننگ و نبرد |
همی راست گویند لشکر همه |
|
تبه گردد از بیشبانی رمه |
بپدرود کردند گرفتند ساز |
|
بیابان گرفتند و راه دراز |
درفشی گرفته بدست اندرون |
|
پر از درد دل دیدگان پر ز خون |
برفتند با نامور ده سوار |
|
دلیران و شایستهی کارزار |
بره بر ز ایران سواران بدند |
|
نگهبان آن نامداران بدند |
برانگیختند اسب ترکان ز جای |
|
طلایه بیفشارد با جای پای |
یکی ناسگالیدهشان جنگ خاست |
|
که از خون زمین گشت با کوه راست |
بکشتند ایرانیان هشت مرد |
|
دلیران و شیران روز نبرد |
وزانجا برفتند هر دو دلیر |
|
براه بیابان بکردار شیر |
ز ترکان جزین دو سرافراز گرد |
|
ز دست طلایه دگر جان نبرد |
پس از دیده گه دیدهبان کرد غو |
|
که ای سرفرازان و گردان نو |
ازین لشکر ترک دو نامدار |
|
برون رفت با نامور ده سوار |
چنان با طلایه برآویختند |
|
که با خاک خون را برآمیختند |
تنی هشت کشتند ایرانیان |
|
دو تن تیز رفتند بسته میان |
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد |
|
بود گرد لهاک و فرشیدورد |
برفتند با گردان افراختن |
|
شکسته نشدشان دل از تاختن |
گر ایشان از اینجا به توران شوند |
|
بر این لشکر آید همانا گزند |
هم اندر زمان گفت با سرکشان |
|
که ای نامداران دشمنکشان |
که جوید کنون نام نزدیک شاه |
|
بپوشد سرش را برومی کلاه |
همه مانده بودند ایرانیان |
|
شده سست و سوده ز آهن میان |
ندادند پاسخ جز از گستهم |
|
که بود اندر آورد شیر دژم |
بسالار گفت ای سرافراز شاه |
|
چو رفتی بورد توران سپاه |
سپردی مرا کوس و پردهسرای |
|
بپیش سپه برببودن بپای |
دلیران همه نام جستند و ننگ |
|
مرا بهره نمد بهنگام جنگ |
کنون من بدین کار نام آورم |
|
شومشان یکایک بدام آورم |
بخندید گودرز و زو شاد شد |
|
رخش تازه شد وز غم آزاد شد |
بدو گفت نیکاختری تو ز هور |
|
که شیری و بدخواه تو همچو گور |
برو کفریننده یار تو باد |
|
چو لهاک سیصد شکار تو باد |
بپوشید گستهم درع نبرد |
|
ز گردان کرا دید پدرود کرد |
برون رفت وز لشکر خویش تفت |
|
بجنگ دو ترک سرافراز رفت |
همی گفت لشکر همه سربسر |
|
که
گستهم را زین بد آید بسر |
یکی لشکر از نزد افراسیاب |
|
همی رفت برسان کشتی برآب |
بیاری همه جنگجو آمدند |
|
چو نزدیک دشت دغو آمدند |
خبر شد بدیشان که پیران گذشت |
|
نبرد دلیران دگرگونه گشت |
همه بازگشتند یکسر ز راه |
|
خروشان برفتند نزدیک شاه |
چو بشنید بیژن که گستهم رفت |
|
ز لشکر بورد لهاک تفت |
گمانی چنان برد بیژن که او |
|
چو تنگ اندر آید بدشت دغو |
|