در عالم گل گنج نهانی مائیم |
|
دارندهی ملک جاودانی مائیم |
چون از ظلمات آب و گل بگذشتیم |
|
هم خضر و هم آب زندگانی مائیم |
|
در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم |
|
هرچه بدهم هزار چندان ببرم |
چوگان سر زلف تو گر دست دهد |
|
از جمله جهان گوی ز میدان ببرم |
|
در عشق تو معرفت خطا دانستیم |
|
چه عشق و چه معرفت کرا دانستیم |
یک یافتنی از او به فریاد دو کون |
|
این هست از آن نیست که ما دانستیم |
|
در کوی خرابات گذر میکردم |
|
وین دلق بشر دوخت بدر میکردم |
هرکس نظری به جانبی میافکند |
|
من بر نظر خویش نظر میکردم |
|
در کوی خرابات نگاری دیدم |
|
عشقش به هزار جان و دل بخریدم |
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم |
|
دست طمع از هر دو جهان ببریدم |
|
در هر فلکی مردمکی میبینم |
|
هر مردمکش را فلکی میبینم |
ای احوال اگر یکی دو میبینی تو |
|
بر عکس تو من دو را یکی میبینم |
|
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم |
|
قیمت کردند به یک درم چیزی کم |
نشنیدستی تو نام من در عالم |
|
من هیچکسم هیچکسم هیچکسم |
|
دشنامم ده که مست دشنام توام |
|
مست سقط خوش خوش آشام توام |
زهرابه بیار تا بنوشم چو شکر |
|
من رام توام رام توام رام توام |
|
دلدار چو دید خسته و غمگینم |
|
آمد خندان نشست بر بالینم |
خارید سرم گفت که ای مسکینم |
|
دل میندهد ره که چنینت بینم |
|
دل زار وثاق سینه آواره کنم |
|
بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم |
گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت |
|
روزی او را ز لعل تو چاره کنم |
|
دل میگوید که نقد این باغ دریم |
|
امروز چریدیم و به شب هم بچریم |
لب میگزدش عقل که گستاخ مرو |
|
گرچه در رحمت است زحمت ببریم |
|
دوش آمده بود از سر لطفی یارم |
|
شب را گفتم فاش مکن اسرارم |
شب گفت پس و پیش نگه کن آخر |
|
خورشید تو داری ز کجا صبح آرم |
|
دوش از سر مستی بخراشید رخم |
|
آندم که زروش لاله میچید رخم |
گفتم مخراشش که از آنروز که زاد |
|
از قبلهی روی تو نگردید رخم |
|
دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم |
|
وز غوره فشانان سوی دوشاب شدیم |
وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم |
|
با بیداران ز خویش در خواب شدیم |
|
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم |
|
بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم |
دل بر دل او نهادم از شوق وصال |
|
هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم |
|
دل داد مرا که دلستان را بزدم |
|
آن را که نواختم همان را بزدم |
جانی که بدو زندهام و خندانم |
|
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم |
|
دیوانهام نیم ولیک همی خوانندم |
|
بیگانهام ولیک میرانندم |
همچون عسسان بجهد در نیمهی شب |
|
مستند ولی چو روز میدانندم |
|
ذات تو ز عیبها جدا دانستم |
|
موصوف به مغز کبریا دانستم |
من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین |
|
خود را چو شناختم ترا دانستم |
|
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم |
|
واگو که من از لطف تو آن میجویم |
چون گفت به گریه درشدم پس گفتا |
|
وامیگویم خموش وامیگویم |
|
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم |
|
وز غصهی افزون تو افزون گریم |
نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت |
|
چون دیده برفت بعد از او چون گریم |
|
روزت بستودم و نمیدانستم |
|
شب با تو غنودم و نمیدانستم |
ظن برده بدم به خود که من من بودم |
|
من جمله تو بودم و نمیدانستم |
|
روزی به خرابات تو می میخوردم |
|
وین خرقهی آب و گل بدر میکردم |
دیدم ز خرابات تو عالم معمور |
|
معمور و خراب از آن چنین میکردم |
|
رویت بینم بدر من آن را دانم |
|
وانجا که توئی صدر من آن را دانم |
وانشب که ترا بینم ای رونق عید |
|
از عمر شب قدر من آن را دانم |
|
زان دم که ترا به عشق بشناختهام |
|
بس نرد نهان که با تو من باختهام |
به خرام تو سرمست به خرگاه دلم |
|
کز بهر تو خرگاه بپرداختهام |
|
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم |
|
جان و دل و دیده در رهش فرسودم |
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند |
|
خود هر دو یکی بود من احول بودم |
|
زاهد بودی ترانه گویت کردم |
|
خاموش بدی فسانه گویت کردم |
اندر عالم نه نام بودت نه نشان |
|
ننشاندمت و نشانه گویمت کردم |
|
زنبور نیم که من بدودی بروم |
|
یا همچو پری به بوی عودی بروم |
یا سیل شکسته تا برودی بروم |
|
یا حرص که در عشوهی سودی بروم |
|
زین پیش اگر دم از جنون میزدهام |
|
وانگه قدم از چرا و چون میزدهام |
عمری بزدم این در و چون بگشادند |
|
دیدم ز درون در برون میزدهام |
|
زینگونه که من به نیستی خرسندم |
|
چندین چه دهید بهر هستی پندم |
روزیکه به تیغ نیستی بکشندم |
|
گریندهی من کیست بر او میخندم |
|
ساقی امروز در خمارت بودم |
|
تا شب به خدا در انتظارت بودم |
می در ده و از دام جهانم به جهان |
|
امشب چو به روز من شکارت بردم |
|