بجایی که هر سال چوپان گله |
|
بران دشت و آن آب کردی یله |
خود و دو هزار از یل نامدار |
|
رسیدند تازان بران مرغزار |
ابا باده و رود و گردان بهم |
|
بدان تا کند بر دل اندیشه کم |
چو نزدیک آن مرغزاران رسید |
|
ز اسپان و چوپان نشانی ندید |
یکایک خروشیدن آمد ز دشت |
|
همه اسپ یک بر دگر برگذشت |
ز خاک پی رخش بر سرکشان |
|
پدید آمد از دور پیدا نشان |
چو چوپان بر شاه توران رسید |
|
بدو باز گفت آن شگفتی که دید |
که تنها گله برد رستم ز دشت |
|
ز ما کشت بسیار و اندر گذشت |
ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی |
|
که تنها بجنگ آمد این کینهجوی |
بباید کشیدن یکایک سلیح |
|
که این کار بر ما گذشت از مزیح |
چنین زار گشتیم و خوار و زبون |
|
که یک تن سوی ما گراید بخون |
همی بفگند نام مردی ز ما |
|
بتیغ او براند ز خون آسیا |
همی بگذراند بیک تن گله |
|
نشاید چنین کار کردن یله |
سپهدار با چار پیل و سپاه |
|
پس رستم اندر گرفتند راه |
چو گشتند نزدیک رستم کمان |
|
ز بازو برون کرد و آمد دمان |
بریشان ببارید چو ژاله میغ |
|
چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ |
چو افگنده شد شست مرد دلیر |
|
بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر |
همی گرز بارید همچون تگرگ |
|
همی چاک چاک آمد از خود و ترگ |
ازیشان چهل مرد دیگر بکشت |
|
غمی شد سپهدار و بنمود پشت |
ازو بستد آن چار پیل سپید |
|
شدند آن سپاه از جهان ناامید |
پس پشتشان رستم گرزدار |
|
دو فرسنگ برسان ابر بهار |
چو برگشت برداشت پیل و رمه |
|
بنه هرچ آمد بچنگش همه |
بیامد گرازان بران چشمه باز |
|
دلش جنگ جویان بچنگ دراز |
دگر باره اکوان بدو باز خورد |
|
نگشتی بدو گفت سیر از نبرد |
برستی ز دریا و چنگ نهنگ |
|
بدشت آمدی باز پیچان بجنگ |
تهمتن چو بنشید گفتار دیو |
|
برآورد چون شیر جنگی غریو |
ز فتراک بگشاد پیچان کمند |
|
بیفگند و آمد میانش به بند |
بپیچید بر زین و گرز گران |
|
برآهیخت چون پتک آهنگران |
بزد بر سر دیو چون پیل مست |
|
سر و مغزش از گرز او گشت پست |
فرود آمد آن آبگون خنجرش |
|
برآهیخت و ببرید جنگی سرش |
همی خواند بر کردگار آفرین |
|
کزو بود پیروزی و زور کین |
تو مر دیو را مردم بد شناس |
|
کسی کو ندارد ز یزدان سپاس |
هرانکو گذشت از ره مردمی |
|
ز دیوان شمر مشمر از آدمی |
خرد گر برین گفتها نگرود |
|
مگر نیک مغزش همی نشنود |
گر آن پهلوانی بود زورمند |
|
ببازو ستبر و ببالا بلند |
گوان خوان و اکوان دیوش مخوان |
|
که بر پهلوانی بگردد زیان |
چه گویی تو ای خواجهی سالخورد |
|
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد |
که داند که چندین نشیب و فراز |
|
به پیش آرد این روزگار دراز |
تگ روزگار از درازی که هست |
|
همی بگذراند سخنها ز دست |
که داند کزین گنبد تیزگرد |
|
درو سور چند است و چندی نبرد |
چو ببرید رستم سر دیو پست |
|
بران بارهی پیل پیکر نشست |
به پیش اندر آورد یکسر گله |
|
بنه هرچ کردند ترکان یله |
همی رفت با پیل و با خواسته |
|
وزو شد جهان یکسر آراسته |
ز ره چون بشاه آمد این آگهی |
|
که برگشت ستم بدان فرهی |
از ایدر میان را بدان کرد بند |
|
کجا گور گیرد بخم کمند |
کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ |
|
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ |
نیابد گذر شیر بر تیغ اوی |
|
همان دیو و هم مردم کینهجوی |
پذیره شدن را بیاراست شاه |
|
بسر بر نهادند گردان کلاه |
درفش شهنشاه با کرنای |
|
ببردند با ژنده پیل و درای |
چو رستم درفش جهاندار شاه |
|
نگه کرد کامد پذیره براه |
فرود آمد و خاک را داد بوس |
|
خروش سپاه آمد و بوق و کوس |
سر سرکشان رستم تاج بخش |
|
بفرمود تا برنشیند برخش |
وزانجا بایوان شاه آمدند |
|
گشاده دل و نیک خواه آمدند |
به ایرانیان بر گله بخش کرد |
|
نشست تن خویشتن رخش کرد |
فرستاد پیلان بر پیل شاه |
|
که بر شیر پیلان بگیرند راه |
بیک هفته ایوان بیاراستند |
|
می و رود و رامشگران خواستند |
بمی رستم آن داستان برگشاد |
|
وز اکوان همی کرد بر شاه یاد |
که گوری ندیدم بخوبی چنوی |
|
بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی |
چو خنجر بدرید بر تنش پوست |
|
بروبر نبخشود دشمن نه دوست |
سرش چون سر پیل و مویش دراز |
|
دهن پر زدندانهای گراز |
دو چشمش کبود و لبانش سیاه |
|
تنش را نشایست کردن نگاه |
بدان زور و آن تن نباشد هیون |
|
همه دشت ازو شد چو دریای خون |
سرش کردم از تن بخنجر جدا |
|
چو باران ازو خون شد اندر هوا |
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت |
|
چو بنهاد جام آفرین برگرفت |
بران کو چنان پهلوان آفرید |
|
کسی این شگفتی بگیتی ندید |
که مردم بود خود بکردار اوی |
|
بمردی و بالا و دیدار اوی |
همی گفت اگر کردگار سپهر |
|
ندادی مرا بهره از داد و مهر |
نبودی بگیتی چنین کهترم |
|
که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم |
دو هفته بران گونه بودند شاد |
|
ز اکوان وز بزم کردند یاد |
سه دیگر تهمتن چنین کرد رای |
|
که پیروز و شادان شود باز جای |
مرا بویهی زال سامست گفت |
|
چنین آرزو را نشاید نهفت |
شوم زود و آیم بدرگاه باز |
|
بباید همی کینه را کرد ساز |
که کین سیاوش به پیل و گله |
|
نشاید چنین خوار کردن یله |
در گنج بگشاد شاه جهان |
|
گرانمایه چیزی که بودش نهان |
بیاورد ده جام گوهر ز گنج |
|
بزر بافته جامهی شاه پنج |
غلامان روزمی بزرین کمر |
|
پرستندگان نیز با طوق زر |
ز گستردنیها و از تخت عاج |
|
ز دیبا و دینار و پیروزه تاج |
بنزدیک رستم فرستاد شاه |
|
که این هدیه با خویشتن بر براه |
یک امروز با ما بباید بدن |
|
وزان پس ترا رای رفتن زدن |
ببود و بپیمود چندی نبید |
|
بشبگیر جز رای رفتن ندید |
دو فرسنگ با او بشد شهریار |
|
بپدرود کردن گرفتش کنار |
چو با راه رستم هم آواز گشت |
|
سپهدار ایران ازو بازگشت |
جهان پاک بر مهر او گشت راست |
|
همی داشت گیتی بر انسان که خواست |
برین گونه گردد همی چرخ پیر |
|
گهی چون کمانست و گاهی چو تیر |
چو این داستان سربسر بشنوی |
|
از اکوان سوی کین بیژن شوی |
|