بدرگاه افراسیاب آمدند |
|
کمربستگان بر درش صف زدند |
همه یکسره جنگ را ساخته |
|
دل از بوم و آرام پرداخته |
بزرگان توران گشاده کمر |
|
به پیش سپهدار بر خاک سر |
همه جنگ را پاک بسته میان |
|
همه دل پر از کین ایرانیان |
کز اندازه بگذشت ما را سخن |
|
چه افگند باید بدین کار بن |
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان |
|
بماند ز کردار بیژن نشان |
بایران بمردان ندانندمان |
|
زنان کمربسته خوانندمان |
برآشفت پس شه بسان پلنگ |
|
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ |
به پیران بفرمود تا بست کوس |
|
که بر ما ز ایران همین بد فسوس |
بزد نای رویین بدرگاه شاه |
|
بجوشید در شهر توران سپاه |
یلان صف کشیدند بر در سرای |
|
خروش آمد از بوق و هندی درای |
سپاهی ز توران بدان مرز راند |
|
که روی زمین جز بدریا نماند |
چو از دیدگه دیدبان بنگرید |
|
زمین را چو دریای جوشان بدید |
بر رستم آمد که ببسیچ کار |
|
که گیتی سیه شد ز گرد سوار |
بدو گفت ما زین نداریم باک |
|
همی جنگ را برفشانیم خاک |
بنه با منیژه گسی کرد و بار |
|
بپوشید خود جامهی کارزار |
ببالا برآمد سپه را بدید |
|
خروشی چو شیر ژیان برکشید |
یکی داستان زد سوار دلیر |
|
که روبه چه سنجد بچنگال شیر |
بگردان جنگاور آواز کرد |
|
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد |
کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار |
|
کجا نیزه و گرزهی گاوسار |
هنرها کنون کرد باید پدید |
|
برین دشتبر کینه
باید کشید |
برآمد خروشیدن کرنای |
|
تهمتن برخش اندر آورد پای |
ازان کوه سر سوی هامون کشید |
|
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید |
کشیدند لشکر بران پهن جای |
|
بهرسو ببستند ز آهن سرای |
بیاراست رستم یکی رزمگاه |
|
که از گرد اسبان هوا شد سیاه |
ابر میمنه اشکش و گستهم |
|
سواران بسیار با او بهم |
چو رهام و چون زنگه بر میسره |
|
بخون داده مر جنگ را یکسره |
خود و بیژن گیو در قلبگاه |
|
نگهدار گردان و پشت سپاه |
پس پشت لشکر که بیستون |
|
حصاری ز شمشیر پیش اندرون |
چو افراسیاب آن سپه را بدید |
|
که سالارشان رستم آمد پدید |
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ |
|
سپه را بفرمود کردن درنگ |
برابر بیین صفی برکشید |
|
هوا نیلگون شد زمین ناپدید |
چپ لشکرش را بپیران سپرد |
|
سوی راستش را به هومان گرد |
بگرسیوز و شیده قلب سپاه |
|
سپرد و همی کرد هر سو نگاه |
تهمتن همی گشت گرد سپاه |
|
ز آهن بکردار کوهی سیاه |
فغان کرد کای ترک شوریده بخت |
|
که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت |
ترا چون سواران دل جنگ نیست |
|
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست |
که چندین بپیش من آیی بکین |
|
بمردان و اسبان بپوشی زمین |
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ |
|
همی پشت بینم ترا سوی جنگ |
ز دستان تو نشنیدی آن داستان |
|
که دارد بیاد از گه باستان |
که شیری نترسد ز یک دشت گور |
|
ستاره نتابد چو تابنده هور |
بدرد دل و گوش غرم سترگ |
|
اگر بشنود نام چنگال گرگ |
چو اندر هوا باز گسترد پر |
|
بترسد ز چنگال او کبک نر |
نه روبه شود ز آزمودن دلیر |
|
نه گوران بسایند چنگال شیر |
چو تو کس سبکسار خسرو مباد |
|
چو باشد دهد پادشاهی بباد |
بدین دشت و هامون تو از دست من |
|
رهایی نیابی بجان و بتن |
چو این گفته بشنید ترک دژم |
|
بلرزید و برزد یکی تیز دم |
برآشفت کای نامداران تور |
|
که این دشت جنگست گر جای سور |
بباید کشیدن درین رزم رنج |
|
که بخشم شما رابسی تاج و گنج |
چو گفتار سالارشان شد بگوش |
|
زگردان لشکر برآمد خروش |
چنان تیرهگون شد ز گرد آفتاب |
|
که گفتی همی غرقه ماند در آب |
ببستند
بر پیل رویینه خم |
|
دمیدند شیپور با گاودم |
ز جوشن یکی بارهی آهنین |
|
کشیدند گردان بروی زمین |
بجوشید دشت و بتوفید کوه |
|
ز بانگ سواران هر دو گروه |
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز |
|
تو گفتی برآمد همی رستخیز |
همی گرز بارید همچون تگرگ |
|
ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ |
و زان رستمی اژدهافش درفش |
|
شده روی خورشید تابان بنفش |
بپوشید روی هوا گرد پیل |
|
بخورشید گفتی براندود نیل |
بهر سو که رستم برافگند رخش |
|
سران را سر از تن همی کرد بخش |
بچنگ اندرون گرزهی گاوسار |
|
بسان هیونی گسسته مهار |
همی کشت و میبست در رزمگاه |
|
چو بسیار کرد از بزرگان تباه |
بقلب اندر آمد بکردار گرگ |
|
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ |
برآمد چو باد آن سران را ز جای |
|
همان بادپایان فرخ همای |
چو گرگین و رهام و فرهاد گرد |
|
چپ لشکر شاه توران ببرد |
درآمد چو باد اشکش از دست راست |
|
ز گرسیوز تیغزن کینه خواست |
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ |
|
همی بزمگاه آمدش جای جنگ |
سران سواران چو برگ درخت |
|
فرو ریخت از بار و برگشت بخت |
همه رزمگه سربسر جوی خون |
|
درفش سپهدار توران نگون |
سپهدار چون بخت برگشته دید |
|
دلیران توران همه کشته دید |
بیفگند شمشیر هندی ز دست |
|
یکی اسب آسودهتر برنشست |
خود و ویژگان سوی توران شتافت |
|
کزایرانیان کام و کینه نیافت |
برفت از پسش رستم گرد گیر |
|
ببارید بر لشکرش گرز و تیر |
دو فرسنگ چون اژدهای دژم |
|
همی مردم آهخت ازیشان بدم |
سواران جنگی ز توران هزار |
|
گرفتند زنده پس از کارزار |
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه |
|
که بخشش کند خواسته بر سپاه |
ببخشید و بنهاد بر پیل بار |
|
بپیروزی آمد بر شهریار |
چو آگاهی آمد بشاه دلیر |
|
که از بیشه پیروز برگشت شیر |
چو بیژن شد از بند و زندان رها |
|
ز بند بداندیش نراژدها |
|