به زیبد یکی جایگه ساختند |
|
سپه را دران کوه بنشاختند |
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ |
|
بروی اندر آورده بد روی تنگ |
نجستیم رزم اندران کینهگاه |
|
که آید مگر سوی هامون سپاه |
نیامد سپاهش
ازان که برون |
|
سر پهلوانان ما شد نگون |
سپهدار ایران نیامد ستوه |
|
بهامون نیاورد لشکر ز کوه |
برادر جهاندار هومان من |
|
بکینه بجوشید ازین انجمن |
بایران سپه شد که جوید نبرد |
|
ندانم چه آمد بران شیرمرد |
بیامد بکین جستنش پور گیو |
|
بگردید با گرد هومان نیو |
ابر دست چون بیژنی کشته شد |
|
سر من ز تیمار او گشته شد |
که دانست هرگز که سرو بلند |
|
بباغ از گیا یافت خواهد گزند |
دل نامداران همه بر شکست |
|
همه شادمانی شد از درد پست |
و دیگر چو نستیهن نامدار |
|
ابا ده هزار آزموده سوار |
برفت از بر من سپیده دمان |
|
همان بیژنش کند سر در زمان |
من از درد دل برکشیدم سپاه |
|
غریوان برفتم بوردگاه |
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه |
|
بکردیم یک با دگر همگروه |
چو نهصد تن از نامداران شاه |
|
سر از تن جدا شد برین رزمگاه |
دو بهره ز گردان این انجمن |
|
دل از درد خسته بشمشیر تن |
بما بر شده چیره ایرانیان |
|
بکینه همه پاک بسته میان |
بترسم همی زانک گردان سپهر |
|
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر |
وزان پس شنیدم یکی بدخبر |
|
کزان نیز برگشتم آسیمه سر |
که کیخسرو آید همی با سپاه |
|
بپشت سپهبد بدین رزمگاه |
گرایدونک گردد درست این خبر |
|
که خسرو کند سوی ما برگذر |
جهاندار داند که من با سپاه |
|
نیارم شدن پیش او کینهخواه |
مگر شاه با لشکر کینهجوی |
|
نهد سوی ایران بدین کینهروی |
بگرداند این بد ز تورانیان |
|
ببندد بکینه کمر بر میان |
که گر جان ما را ز ایران سپاه |
|
بد آید نباشد کسی کینهخواه |
فرستاده گفت پیران شنید |
|
بکردار باد دمان بردمید |
مشست از بر بادپای سمند |
|
بکردار آتش هیونی بلند |
بشد تا بنزدیک افراسیاب |
|
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب |
بنزدیک شاه اندر آمد چو باد |
|
ببوسید تخت و پیامش بداد |
چو بشنید گفتار پیران بدرد |
|
دلش گشت پرخون و رخساره زرد |
شد از کار آن کشتگان خستهدل |
|
بدان درد بنهاد پیوسته دل |
وزان نیز کز دشمنان لشکرش |
|
گریزان و ویران شده کشورش |
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ |
|
بروبر جهان گشته تاریک و تنگ |
چو گفتار پیران ازان سان شنید |
|
سپه را همه پای برجای دید |
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد |
|
همانگه فرستاده را در گشاد |
بفرمود تا بازگردد بجای |
|
سوی نامور بندهی کدخدای |
چنین پاسخ آورد کو را بگوی |
|
که ای مهربان نیکدل راستگوی |
تو تا زادی از مادر پاکتن |
|
سرافراز بودی بهر انجمن |
ترا بیشتر نزد من دستگاه |
|
توی برتر از پهلوانان بجاه |
همیشه یکی جوشنی پیش من |
|
سپر کرده جان و فدی کرده تن |
همیدون بهر کار با گنج خویش |
|
گزیده ز بهر منی رنج خویش |
تو بردی ز چین تا بایران سپاه |
|
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه |
نبیند سپه چون تو سالار نیز |
|
نبندد کمر چون تو هشیار نیز |
ز تور و پشنگ ار دراید بمهر |
|
چو تو پهلوان نیز نارد سپهر |
نخست آنک گفتی من از انجمن |
|
گنهکار دارم همی خویشتن |
که کیخسرو آمد ز توران زمین |
|
به ایران و با ما بگسترد کین |
بدین من که شاهم نیازردهام |
|
بدل هرگز این یاد ناوردهام |
نباید که باشی بدین تنگدل |
|
ز تیمار یابد ترا زنگ دل |
که آن بودنی بود از کردگار |
|
نیامد بدین بد کس آموزگار |
که کیخسرو از من نگیرد فروغ |
|
نبیره مخوانش که باشد دروغ |
نباشم همیدون من او را نیا |
|
نجویم همی زین سخن کیمیا |
بدن کار او کس گنهکار نیست |
|
مرا با جهاندار پیکار نیست |
چنین بود و این بودنی کار بود |
|
مرا از تو در دل چه آزار بود |
و دیگر که گفتی ز کار سپاه |
|
ز گردیدن تیره خورشید و ماه |
همیشه چنینست کار نبرد |
|
ز هر سو همی گردد این تیره گرد |
گهی برکشد تا بخورشید سر |
|
گهی اندر آرد ز خورشید بر |
بیکسان نگردد سپهر بلند |
|
گهی شاد دارد گهی مستمند |
گهی با می و رود و رامشگران |
|
گهی با غم و گرم و با اندهان |
تو دل را بدین درد خسته مدار |
|
روان را بدین کار بسته مدار |
سخن گفتن کشتگان گشت خواب |
|
ز کین برادر تو سر برمتاب |
دلی کو ز درد برادر شخود |
|
علاج پزشکان نداردش سود |
سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه |
|
بجنگ اندر آید همی با سپاه |
مبیناد چشم کس آن روزگار |
|
که او پیشدستی نماید بکار |
که من خود برانم کز ایدر سپاه |
|
ازان سوی جیحون گذارم براه |
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس |
|
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس |
بایران ازان گونه رانم سپاه |
|
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه |
بکیخسرو این پس نمانم جهان |
|
بسر بر فرود آیمش ناگهان |
بخنجر ازان سان ببرم سرش |
|
که گرید بدو لشکر و کشورش |
مگر کاسمانی دگرگونه کار |
|
فرازآید از گردش روزگار |
ترا ای جهاندیدهی سرافراز |
|
نکردست یزدان بچیزینیاز |
ز مردان وز گنج و نیروی دست |
|
همه ایزدی هرچ بایدت هست |
یکی نامور لشکری ده هزار |
|
دلیر و خردمند و گرد و سوار |
فرستادم اینک بنزدیک تو |
|
که روشن کند جان تاریک تو |
از ایرانیان ده وزینها یکی |
|
بچشم یکی ده سوار اندکی |
چو لشکر بنزد تو آید مپای |
|
سر و تاج گودرز بگسل ز جای |
همان کوه کو کرده دارد حصار |
|
باسیان جنگی ز پا اندرآر |
مکش دست ازیشان بخون ریختن |
|
تو پیروز باشی بویختن |
ممان زنده زیشان بگیتی کسی |
|
که نزد تو آید ازیشان بسی |
فرستاده بنشیند پیغام شاه |
|
بیامد بر پهلوان سپاه |
بپیش اندر آمد بسان شمن |
|
خمیده چو از بار شاخ سمن |
بپیران رسانید پیغام شاه |
|
وزان نامداران جنگی سپاه |
چو بشنید پیران سپه را بخواند |
|
فرستاده چون این سخن باز راند |
سپه را سراسر همه داد دل |
|
که از غم بباشید آزاد دل |
نهانی روانش پر از درد بود |
|
پر از خون دل و بخت برگرد بود |
که از هر سوی لشکر شهریار |
|
همی کاسته دید در کارزار |
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ |
|
بترسید کاید یکایک بجنگ |
بیزدان چنین گفت کای کردگار |
|
چه مایه شگفت اندرین روزگار |
کرا برکشیدی تو افگنده نیست |
|
جز از تو جهاندار دارنده نیست |
بخسرو نگر تا جز از کردگار |
|
که دانست کید یکی شهریار |
نگه کن بدین کار گردنده دهر |
|
مر آن را که از خویشتن کرد بهر |
برآرد گل تازه از خار خشک |
|
شود خاک بابخت بیدار مشک |
شگفتیتر آنک از پی آز مرد |
|
همیشه دل خویش دارد بدرد |
میان نیا و نبیره دو شاه |
|
ندانم چرا باید این کینهگاه |
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی |
|
دو لشکر بروی اندر آورده روی |
چه گویی سرانجام این کارزار |
|
کرا برکشد گردش روزگار |
پس آنگه بیزدان بنالید زار |
|
که ای روشن دادگر کردگار |
گر افراسیاب اندرین کینهگاه |
|
ابا نامداران توران سپاه |
بدین رزمگه کشته خواهد شدن |
|
سربخت ما گشته خواهد شدن |
چو کیخسرو آید ز ایران بکین |
|
بدو بازگردد سراسر زمین |
روا باشد ار خسته در جوشنم |
|
برآرد روان کردگار از تنم |
مبیناد هرگز جهانبین من |
|
گرفته کسی راه و آیین من |
کرا گردش روز با کام نیست |
|
ورا زندگانی و مرگش یکیست |
وزان پس ز ایران سپه کرنای |
|
برآمد دم بوق و هندی درای |
|