یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا

داستان: لانه‏‌ی قارقاری


تبیان: یک بود، یکی نبود. در یک جنگل سر سبز و قشنگ، دو تا جوجه کلاغ به نام‏های زاغی و قارقاری با پدر و مادرشان زندگی می‏کردند. آنها هر روز بزرگ و بزرگ‏تر می‏شدند. لانه‌‏ای که در آن زندگی می‏کردند هم کهنه بود و هم برای‏شان تنگ شده بود. از طرفی پدر و مادرشان هم پیر و مریض بودند. یک روز پدر و مادر به آنها گفتند، ای کاش می‏توانستیم یک لانه‏ی بزرگ‏تر بسازیم تا همگی در آن راحت باشیم.

زاغی که برادر بزرگ‏تر بود گفت: «اینکه ناراحتی ندارد من بزرگ شده‏ام، بالاخره باید روزی از شما جدا شوم، پس من می‏روم و لانه جداگانه‏ای برای خودم می‏سازم.» اما قارقاری که برادر کوچک‏تر بود تصمیم گرفت یک لانه‏‌ی بزرگ‏تر بسازد تا همگی در آن زندگی کنند. زاغی رفت. او یک روز مشغول بازی بود. روز دیگر می‏گفت امروز باد می‏آید و لانه‌ای را خراب می‏کند. خلاصه هر روز یک بهانه و بازی‏گوشی.

از طرف دیگر قارقاری برادر کوچک‏تر که می‏دانست از پدر و مادر مریض‏اش کاری بر نمی‏‌آید تصمیم گرفت از دوستان دیگرش کمک بگیرد. بعد هم رفت همه‏ی آنها را جمع کرد. اول از آنها  پرسید که چه‏طور لانه را بسازد، تا خطر کم‏تری داشته باشد. دارکوب گفت: «لانه‌‏ات را روی بلندترین شاخه‌‏ها بساز تا حیوانات درنده به آن حمله نکنند.» کبک گفت: «لانه‏‌ای را روی درختان پر شاخ و برگ بساز تا باد آن را خراب نکند.

خلاصه از هر پرنده چیز جدیدی یاد گرفت و هر کدام از دوستانش گفتند که: «حاضریم در ساخت لانه به تو کمک کنیم.» و قرار شد روز بعد ساخت لانه را شروع کنند. صبح زود پرنده‏‌ها جمع شدند و هر کدام کاری را به عهده گرفتند. یکی شاخه‏‌های ریز را جمع کرد، دیگری برگ آورد. یکی بالای درخت مشغول چیدن شاخ و برگ لانه شد. کار ساختن لانه تا عصر طول کشید ولی بالاخره تمام شد. همه‏ی پرنده‏‌ها با این که خیلی خسته بودند اما خوشحال بودند. قارقاری هم از همه خوشحال‏‌تر بود. او از دوستانش تشکر کرد و از آنها خواست هر وقت کاری داشتند او را خبر کنند. بعد هم رفت پدر و مادرش را به لانه‏‌ی جدید آورد.

چند ماهی گذشت. کم‏کم زمستان از راه رسید. یک روز صبح که زاغی لای بوته‌‏ها خوابیده بود، از خواب بیدار شد و دید که دور تا دورش پر از برف است. خیلی سردش شده بود داشت می‏لرزید و کم مانده بود یخ بزند. تصمیم گرفت پناهگاهی پیدا کند. رفت به لانه‏ی کبک و از او خواست او را به لانه‌‏اش راه بدهد. اما کبک گفت: «لانه2‏ی من فقط به اندازه‏ی خودم و جوجه‏‌هایم جا دارد.» زاغی سردش بود و دیگر نمی‏توانست پرواز کند. به سختی خودش را به لانه‏ی دارکوب دانا رساند، اما او هم جایی برای زاغی نداشت. نمی‏دانست چه کار کند. ناگهان به یاد پدر و مادرش و زمستان‏‌هایی که دور هم بودند، افتاد. به این فکر افتاد که به سراغ برادرش برود. اما چه طور؟ خجالت می‏کشید. آیا واقعاً برادرش او را به لانه راه می‏داد؟ اما چاره‏ای نداشت بالاخره تصمیم گرفت، با رنگ و روی پریده رفت کنار لانه‏‌ی قارقاری، قارقاری تا زاغی را دید تعجب کرد و گفت: «توی این سرما این جا چه کار می‏کنی؟ چه‏‌قدر لاغر شدی؟ بیا تو...»  زاغی با صدای لرزان گفت: «من؟! من خجالت می‏کشم، آخه این لانه‏‌ی من نیست. من هیچ زحمتی برای این لانه نکشیدم.» قارقاری به کمک برادرش رفت و او را به داخل لانه برد و به او گفت: «درسته که تو ما را دست تنها گذاشتی و رفتی ولی پدر و مادر و من خیلی نگران تو بودیم و دل‏مان برای تو تنگ شده بود آنها اگر تو را ببینند، خوشحال می‏شوند. بعد هم رفت پدر و مادر را صدا زد. آنها قارقاری را در آغوش گرفتند. از خوشحالی اشک شوق می‏ریختند. قارقاری به خانواده‏‌اش قول داد هیچ وقت آنها را ترک نکند و سالیان سال در کنار هم زندگی کنند