پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا

خدا پرستی در کودکان


شهرزاد: کمی که از راه افتادنش گذشت، برایش یه‌چرخه خریدند. رکاب زدن را که یاد گرفت، کمی که قدش بلندتر شد، یک دوچرخه برایش گرفتند با دو چرخ کوچک در عقب. کم‌کم چرخ‌های عقب را باز کردند و با دست‌شان، حائل زین و فرمان دوچرخه بودند تا یاد بگیرد چگونه تعادلش را حفظ کند. بعد، در یک لحظه ماندگار، دست از پشت او برداشتند و کودک، به‌تنهایی، تا انتهای کوچه رکاب زد؛ باد در موهایش پیچید، آفتاب، بی‌پروا، نوازش‌اش کرد و لذت بدیع رهایی را چشید.

خدا پرستی در کودکان


خداپرستی در کودکان، این‌گونه پا می‌گیرد. کودک انسان، به‌عنوان وابسته‌ترین و نیازمندترین مخلوق‌ها، بیش از هر موجود دیگری، به باور خدایی نیاز دارد که او را دوست دارد، پدر و مادرش را دوست دارد، وقتی پدربزرگش را در خاک می‌گذارند، به آغوش همان خدا می رود و مواظب همه آنها هست. وقتی اولین گام‌های مومن بودن را برمی‌دارد، باید شبیه اولین رکاب زدن‌ها، چرخ‌های کمکی، دستی که حائل و پشتیبان است، دوست و همراهش باشیم، اما خیلی زود، آن‌قدر ساده، رکاب می‌زند و دور می‌شود که فکر می‌کنید انگار از روز نخست، رکاب زدن را بلد بوده است. حقیقت این است که کودکان از روز نخست، خداپرست به دنیا می‌آیند و ناخودآگاه، به دنبال آن نور و نیرویی می‌گردند که نشانه‌هایش در وجودشان هست. کودک، تنها به دنبال تایید شما می‌گردد؛ نیازمند تماشای خدا در زندگی شماست.

اولین بار که به نماز ایستادن مادرش را تماشا می‌کند یا شاید نخستین روزی که در خیابان، کتیبه‌های سیاه می‌بیند با صدای سنج و زنجیر و دمام یا اولین تجربه روزه‌داری شما یا چراغانی‌های شهر برای آمدن پیامبری که نامش، هر روز سه بار، از بلندای گلدسته‌هایی که برای بر زبان آوردن نامش، قامت می‌بندند، تصویر خدا را در ذهن او می‌سازد.

حقیقیت این است که هستند بزرگ‌ترهایی که باورشان را به وجود خدا، انکار می‌کنند. غم‌انگیز است که آنها، نقاشی و موسیقی و زبان‌های خارجی را به کودک‌شان می‌آموزند، اما خدا را از او دریغ می‌کنند؛ گویی که راه رفتن را از کودکی دریغ کنی یا فرصت هجی کردن اولین واژه‌ها را. درست شبیه این است که از کودکی بخواهی به صدای ضربان قلب مادرش آرام نگیرد یا شیر خوردن نداند.

خدا را از کودکان‌مان نگیریم. خدایی که او را و ما را پدید آورد و از تاریکی‌های جهانی که نمی‌شناسیم‌شان، از میان گوشت و خون و پوست، به سمت نور و روشنی آورد و در آن عالم دور، از ما نگه‌داری کرد و چون به این جهان آوردمان، از شیری گوارا، روزی‌مان داد و مادران مهربان را پرستارمان کرد و عشق را از همان وقت، به ما آموخت.  

خدا را از کودکان‌مان نگیریم؛ نه‌فقط برای امروز که هستیم و چشم در چشم ما دارد و پا، جای پای‌مان می‌گذارد، برای فردایی که نمی‌دانیم چه وقت و چگونه از راه می‌رسد و ما می‌رویم و او، تنها می‌ماند و قرار است کسی، نگهبان او باشد؛ کسی که عشق را نثارش کند،‌کسی که دستش را بگیرد، کسی که راه را از بی‌راه نشانش دهد، کسی به او مشتاق باشد؛ آن‌چنان که مادر به او مشتاق است و چه بسا، صدها بار بیشتر از او.

خدا را از کودکان‌مان نگیریم؛ چون خیلی زود، لحظه‌هایی می‌رسند که مجسمه قدرتمندی که او، از ما، در ذهنش ساخته، فرومی‌ریزد و آن‌گاه، ما و او، نیازمند آغوش امنی هستیم و نوری که در ظلمات، بر ما بتابد و نیرویی که آرامش دهد، در آن لحظه‌هایی که کسی، جز او نیست تا برای کودکان‌مان، همه‌کس باشد.

خدا را از کودکان‌مان نگیریم برای روزهایی که تنهاست، که غمگین است، که ناامید است و بی‌پناه و چه کسی است که لحظه‌هایی از این دست را نچشیده باشد و آن وقت، شبیه غریقی که در تاریکی، به دریای خروشان می‌افتد، خدا را نخوانده باشد به یاری.