سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
اشكهاي عروسك- قسمت چهارم
شهرزاد: قسمت چهارم
خلاصه قسمت اول – فرناز زن بارداری است که در یک تصادف همسرش محمد را از دست میدهد. ازدواج فرناز و محمد ازدواجی ناخواسته بوده و فرناز توافق چندانی با خانواده همسرش ندارد. پدر شوهر فرناز از او میخواهد که با برادرشوهرش مهدی ازدواج کند یا اینکه بچه را به آنها بدهد. فرناز خواستگاری به نام بهرنگ داشته که به او علاقهمند بوده اما بهرنگ بدون توضیح از زندگی فرناز ناپدید میشود و فرناز از این موضوع ضربه شدیدی میخورد. بعد از مرگ همسرش بهرنگ نامهای به فرناز مینویسد و علت رفتنش را توضیح میدهد. فرناز بهرنگ را میبخشد اما به او نمیگوید که باردار است. بهرنگ که برای دیدن فرناز بیخبر به تهران میآید از دیدن فرناز پا به ماه جا میخورد. فرناز غمگین و آشفته میشود.
اتوبوس آرام و ممتد میرفت. صدای ویز ویزی از جایی به گوش فرناز میرسید. فرناز چشمهایش را بست و سعی کرد بخوابد. جایش ناراحت بود. ساک کوچکش را زیر پایش جابهجا کرد. بچهاش پایش را فشار داد روی دندههای فرناز و نفسش بند آمد. « هی کوچولو... داری مامان رو اذیت میکنی.» و بعد جا خورد. اولین بار بود که داشت با بچهاش حرف میزد. زن مسنی که کنارش نشسته بود لبخند مادرانهای زد و پرسید: « دختره؟» فرناز به زن نگاه کرد که موهای نقرهایاش از کناره شال سیاهش بیرون زده بود و حتی ابروهایش هم نقرهای بود. انگار گرد سفیدی از برف روی صورتش پاشیده باشند. اما پوست صورتش صاف بود. بدون چین و چروک. فرناز دستش را کشید روی شکمش و گفت: « نمیدونم.» زن لبخند زد: « دختره. اسمشو چی میخوای بذاری؟» فرناز اصلا به این موضوع فکر نکرده بود. اصلا دلش نخواسته بود برای بچهاش حالا چه دختر، چه پسر اسم بگذارد. تمام هفته پیشش به انتظار بیهوده گذشته بود برای بهرنگ. شاید ده تا ایمیل زده بود و از بهرنگ خواسته بود که همدیگر را بینند. چشمش خشک شده بود به مانتیور و هیچ پاسخی از بهرنگ نیامده بود. شبهای طولانی را تا صبح نخوابیده بود و بالاخره تصمیمش را گرفته بود.
باید از دست بچه راحت میشد. از دست بچهای که مسئول جدایی او و بهرنگ بود. بچهای که مانع این بود که فرناز همه چیز را از نو شروع کند. بالاخره از شرکت مرخصی گرفت. طلاهای باقیماندهاش را فروخت. برای مادر یک یادداشت گذاشت و به آن شماره تلفنی که از هفته پیش توی کیفش بود تلفن کرد و گفت که آماده به فرزندی دادن بچهاش است. موبایلش را گذاشت توی تهران. روی میز کنار تخت. کنار قاب عکس گربه با چشمهای درشت آبی. کنار همه خاطرههایش.
خانوادهای که کودکش را میخواستند در اصفهان زندگی میکردند. فرناز قبول کرد که به اصفهان برود. آنجا زایمان کند و یک ماه هم بماند تا خودش را جمع و جور کند و بعد برگردد. گفته بودند بیاید و مخارجش را متقبل میشوند. فرناز میخواست با آنها آشنا شود. میخواست خانواده فرزندش را بشناسد. خدا خدا میکرد که آدمهای خوبی باشند. وجدانش داشت دیوانهاش میکرد. شبها محمد را در خواب میدید. محمد را که وقتی فهمیده بود فرناز باردار است چشمهایش برق زده بود. چقدر محمد دلش این بچه را میخواست. چقدر برای فرناز حرف زده بود از اینکه بنشیند و بچهاش را بنشاند روی پاهایش و دستهای کوچکش را بگیرد توی دستش و روی پایش بالا و پایین بیندازد. بچه که غش غش خندید گلویش را ببوسد. فرناز آن موقع جا خورده و غمگین از بارداریش و با حال روحی بد ماههای اول بارداری فقط حرفهای محمد را شنیده بود. بدون کوچکترین هیجانی و حالا در آخرین هفته بارداریش که به نظرش 100 سال رسیده بود داشت به روزهای دوری فکر میکرد که خانه کوچکی داشت و شوهرش زنده بود و بچهاش میتوانست اسم داشته باشد و روی پاهای پدرش بالا و پایین بپرد.
فرناز قطره اشکی که داشت از چشمش سرازیر میشد را با گوشه روسری خشک کرد. حالا فرناز برای خودش یک سایه بود. کسی نمیدانست کجاست. کسی نمیتوانست ردش را بگیرد. کسی ازش خبر نداشت. فرناز بود و ساک کوچکی که خالی بود و کمی پول. نه موبایلی. نه شماره تلفنی. فکر کرد کاش میشد خاطرهها را هم جا گذاشت. خاطرههای لعنتی همراهش آمده بودند. خاطرههای لعنتی از جایی پیدایشان شده بود. محمد ایستاده بود و داشت میگفت: « اگه پسر باشه امیر علی.» فرناز اخم میکرد که نه « سیاوش» اگر پسر بود سیاوش. محمد لبخند میزد: « سیاوش هم خوبه. امیر علی بهتره. اگه دختر باشه اسمشو میذاریم سارا.» فرناز باز اخم کرده بود و محمد به شوخی گفته بود: « اخم نکن بچهام زشت میشه. اگه دختر باشه دوست داری اسمش چی باشه؟» و فرناز نمیدانست. هنوز هم نمیدانست. چرا زن آنقدر قاطع گفته بود که بچه دختر است؟ فرناز دلش میخواست بچه دختر باشد یا نه؟ فرناز از بیآرزوییش برای بچه شگفت زده بود. نمیدانست اصلا. نمیخواست هم بداند. نه میخواست بداند بچه دختر است یا پسر. نه میخواست بداند چه شکلی است. فقط میخواست از این بار سنگین راحت شود. برگردد برود در یک شهر دیگر. جایی برای خودش کاری دست و پا کند و همه را فراموش کند. همه آدمهای زندگیش را. پدر بدبختش را که دم مرگ فرناز را به خیال خودش به سر و سامان رسانده بود. مادرش را که آنقدر بی اراده بود و ساکت. بهرنگ را که رفته بود و هر چند که رفتنش و بیخبر گذاشتن فرناز به خاطر تصادف و اتفاقی بود ولی باز هم زندگی فرناز را از این رو به آن رو کرده بود. از محمد که مرده بود. از حاجی پدر محمد که میخواست فرناز را به پسر دیگرش شوهر بدهد. انگار که فرناز یک میراث خانوادگی باشد. از بچهای که به دندههایش لگد میزد و زنی که کنارش نشسته بود و میگفت بچه دختر است. مثل خود فرناز و تنهاتر از خود فرناز است. برای اینکه در این دنیا حتی یک مادر درست و حسابی هم ندارد که دوستش داشته باشد. فرناز به اینجا که رسید دیگر نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. رویش را کرد به طرف پنجره. بچه داشت تکان میخورد. فرناز زمزمه کرد: « همانجا بمان طفلکی. اینجا کسی تو را نمیخواهد.» و بعد فکر کرد کاش آدمهای خوبی باشند. کاش مهربان باشند. کاش بچه را اگر دختر باشد به زور شوهر ندهند که به سر و سامان برسد. کاش حواسشان باشد که خوب درس بخواند و روی پاهای خودش بایستد. کاش بفهمند که دختر قوی بزرگ کردن چقدر سختتر است. زن همه افکار فرناز را ریخته بود به هم. فرناز فهمید که دلش نمیخواسته بچه دختر باشد. حالا همه چیز سختتر شده بود. احساس کرد خودش است. درون خودش خمیده و کز کرده و بیرون در دنیای ظالمی که هنوز ازش بیخبر است کسی او را نمیخواهد و کسی دلش برای او نمیتپد.
اصفهان گرم بود و آفتابی. فرناز همراه زنی که قرار بود مادر بچهاش بشود روی سی و سه پل قدم میزد. آجرهای قدیمی زرد و رنگ و رو رفته اطرافشان بودند. زن چشمهای درشت عسلی داشت و شبیه فرناز بود. روز اول فرناز جا خورده بود از دیدن زن. احساس کرده بود آینهای روبهرویش است. زن با چشمهایی شبیه چشمهای خود فرناز بهش نگاه کرده بود و گفته بود: « خوش اومدی» و لبخند زده بود. خانهشان گرم و کوچک بود. زن شوهرش را صدا کرده بود: « این علیرضاست شوهرم. اسم منم راحلهاس.» راحله اتاقی برای فرناز آماده کرده بود. خریدهایش را به فرناز نشان داده بود و گفته بود: « ما نمیدونیم بچه دختره یا پسره. ولی فرقی هم نمیکنه برامون. هر چی باشه خوبه.» از رویاهایشان گفته بود. از سالهای طولانی سکوت خانهشان. راحله 10 سال از فرناز بزرگتر بود و 15 سال بود که ازدواج کرده بود. تخت کوچکی گوشه اتاق فرناز بود. راحله گفته بود: « اگه دختر باشه یاسمن. اگه پسر باشه یاسین.» فرناز فکر کرده بود دختر است. بچه دختر است. احساس میکرد بچه دختر است و اسم بچه یاسمن نبود. سارا بود. فرناز احساسات عجیبی را داشت تجربه میکرد. روی سی و سه پل به هفته گذشته فکر میکرد و به رود خشک و بیآب نگاه میکرد. اصفهان بدون زاینده رودش مثل همیشه نبود. فرناز گوشش را تیز کرده بود که صدای آب را بشنود که به پایههای پل برخورد میکند. چشم گردانده بود که انعکاس آفتاب را روی آب ببیند. اما صدایی نبود. حواسش به زاینده رود بود که دردی از ناکجا آمد و فرناز گفت: « آخ.» و ایستاد. راحله که چشمهایش باز باز شده بود گفت: « چی شده؟ درد داری؟» فرناز فرصت نکرده بود بگوید آره و نشسته بود روی سکوی کناری و نفسش بند آمده بود. راحله داشت با کسی تلفنی حرف میزد. فرناز نفهمید چطور راحله تا کناره پل کشاندش. چطوری سوار ماشینش کرد و چطور رساندش به بیمارستان. از آن به بعد فرناز بود و دریای طوفانی درد. دریایی که تمامی نداشت انگار. دردی که فرناز را میکوبید از این سو به آن سو. فرناز اشک میریخت. داد میزد. در تنهاییاش به خودش چنگ میانداخت. تنهاییاش دردناک بود. حتی راحله را نمیخواست ببیند. میدانست که بچه دلش نمیخواهد به دنیا بیاید. میدانست که بچه، دلش میخواهد در خانه گرم و ساکتش بماند. در گهواره خوشایندش. فرناز نمیدانست اینقدر درد کشیدن هم ممکن است. ماما بالای سرش آمده بود و گفته بود: « آخرشه. حواستو جمع کن.» و فرناز چشمهایش را بسته بود و آرزو کرده بود بمیرد. همان لحظه و همان جا بمیرد. اما بعد درد تمام شده بود. صدای گریه آرام و کشیدهای آمده بود. صدایی از گلویی ظریف و نو. اولین صدا. « مبارک باشه. دختره.» بچه را گذاشته بودند روی سینهاش. فرناز به صورت قرمز و شاکی دخترش نگاه کرده بود. به پلکهای پف آلودش. به انگشتهای باریک و قرمز و کشیدهاش و گفته بود: « سلام سارا.» بچه چشمهایش را نیمه باز کرده بود و یکی از پرستارها گفته بود: « شیرش بده.»
فرناز نفهمید کی و از کجا شروع شد. اما تا بچه را در آغوش گرفت و تا بچه به تنش چسبید موجی از عشق احساس کرد. دردهایش را، فرسودگی تنش را و آن همه خستگی را از یاد برد. نوزادش سرش را چسباند به بازوی چپ فرناز و خوابید. ساده. آرام و مطمئن. با اطمینان ساده یک نوزاد از شنیدن ضربان قلب مادرش و دانستن اینکه گهواره قدیمی سرجایش هست و مادر اینجاست و همه چیز روبه راه میشود. فرناز این همه عشق را باور نمیکرد. خودش را نمیشناخت در این عشق عجیب و نمیدانست که حالا باید چه کند، با بچه با این همه عشق با راحله و قولهایش. با آیندهاش. با گذشتهها و روزهایش. فقط میدانست که دلش میخواهد گهوارهای باشد آرام تا خواب نوزادش آشفته نشود. فرناز آن روز فقط همین را میدانست.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست