جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا
قصه کودکانه بلند، الاغ حواس پرت
گوشبل خواب بود که صدایی به گوشش خورد: «پاشو الاغ تنبلِ بی کارِ خوشخواب!»
چشمهایش را باز کرد و فوری از جا پرید؛ امّا دیگر آن صدا را نشنید. صدای جیک جیک گنجشکها به گوشش خورد. با مهربانی عرعر کرد که عرعرش یک شعر کوتاه بود:
صاحب من کجایه
رفته که زود بیایه
قلی جانم دوباره
برام علف میآره
هر چه عرعر کرد، خبری از صاحبش نشد. به طرف اتاق پیرمرد رفت. پیرمرد توی اتاقش نبود. دوباره عرعر کرد، یعنی: «وای باز هم دیر از خواب بیدار شدم و صاحبم تنها رفته باغ تا غذا بیاورد.» به طرف طویله رفت که پالانش را بپوشد؛ اما پالانش نبود. داخل طویله را گشت. حیاط را نگاه کرد، اما بیفایده بود. به طرف حوض رفت. خواست آب بخورد که عکس خودش را توی آب دید. یک خر که پالان، پشتش بود و از توی آب به او نگاه میکرد. با تعجّب گفت: «وای! من چه قدر سادهام. پالان روی پشتم است و خودم خبر ندارم. بگو چرا شب خوابم نمیبرد و احساس میکردم قوز درآوردم. پالانم را درنیاورده بودم.»
گوش بل آب را خورد؛ از گوشهی حیاط خورجین را برداشت و روی پشتش انداخت و عرعر کنان به باغ رفت. دوباره شروع کرد به سر و صدا: «عر و عر و عر/ ای صاحبِ خر/ کجایی عزیز/ قلی تمیز.» صدایی از قلی جان نیامد. گوشبل همهی باغ را گشت، ولی صاحبش را پیدا نکرد. با خودش گفت: «حتماً صاحبم جایی کار داشته. خب، حالا که میخواهم بروم، بهتر است علف و یونجه و سیب بچینم که دست خالی نباشم.» علف زیادی چید و یک کوه علف توی باغ درست کرد. بعد سراغ درخت سیب رفت. با کلهاش محکم به درخت کوبید و سیبهای رسیده و کال، روی سرش ریخت. دو، سه تا سیب خورد. حالش که جا آمد گفت: «حالا علفها را چه جوری ببرم؟ نه طناب دارم نه گونی» توی این فکرها بود که یادش افتاد روی پشتش خورجین است؛ امّا خورجین را چطور باید زمین میگذاشت. سرش را به طرف خورجین خم کرد تا با دندانهایش خورجین را بیندازد زمین، ولی نتوانست. خودش را چند بار تکان داد. بالا و پایین پرید. فایده نداشت. به طرف درختی رفت. خورجین به شاخهی درخت گیر کرد. چند قدم جلو رفت تا خورجین از پشتش جدا شود، امّا شاخه شکست و خورجین سر جایش ماند. با خودش گفت: «بهتر است خودم را با خورجین بیندازم زمین». به پشت روی زمین خوابید. بالاخره خورجین از پشتش جدا شد.
علفها را توی خورجین ریخت، خورجین پُرپر بود و دیگر جایی برای سیبها نمانده بود. نفس بلندی کشید و گفت: «خب حالا بروم و صاحبم را خوشحال کنم». امّا چطور خورجین را روی پشتش میگذاشت؛ فکر کرد و فکر کرد. نشست. سرش را زیر خورجین برد. خورجین روی سرش جا گرفت. از جا بلند شد. خورجین روی سرش سنگینی میکرد. گوشبل هیچ جا را نمیدید. با خودش گفت: «عجب مکافاتی کشیدمها. اگر صاحبم اینجا بود، راحت خورجین را به روی پشتم میگذاشت؛ عیبی ندارد. انگار یک خر کورم! راه را که بلدم».
همه جا برای الاغ تاریک بود. خورجین روی سرش تاب میخورد. سرش درد گرفت. همینطور که میرفت، پایش لیز خورد و چون جایی را نمیدید از بلندی به رودخانه افتاد. چشم که باز کرد، خودش را وسط رودخانه دید. همه جای بدنش درد گرفت. آب خورجین را میبرد. به طرف خورجین رفت و با دندانش آن را گرفت. خورجین خیس و سنگین شده بود. به هر زحمتی بود آن را لب رودخانه برد. کمی علف خورجین را خورد تا سبک شود.
خورجین را به دندان گرفت و بلند کرد تا روی سرش بگذارد؛ تصمیم گرفت همانطور خورجین را روی زمین بکشد. گوشبل به کار خودش خندید: «وای چرا از اول به فکرم نیفتاده بود که خورجین را با دندانم بکشم».
کلّی عقب عقب رفت. خسته شد. دندانهایش درد گرفته بود. باز هم علف خورد تا خورجین سبک شود. هر چند قدم که میرفت همین کار را انجام میداد. میایستاد و علفهای خورجین را میخورد.
وقتی به خانه رسید، ظهر شده بود. خورجین را کنار حوض گذاشت و سرش را توی آب حوض کرد و حسابی آب خورد. آن قدر خسته بود که روی زمین افتاد. هنوز از صاحبش خبری نبود. با خودش گفت: «خوب شد ناهار دارم.» به خورجین نگاه کرد، اما همهی علفهایش را در راه خورده بود. گوشهایش را تکان داد و گفت: «وای! حالا ناهار چه کار کنم؟ نه صاحبم هست، نه حال دارم بروم باغ سیبها را بیاورم. علفها را هم که خوردم.» توی این فکر بود که صدای جرینگ جرینگی از طویلهاش بلند شد. دوید و به طرف طویله رفت. موبایل پیرمرد، گوشهی طویله افتاده بود و زنگ میخورد. گوشی را برداشت. صاحبش بود. حسابی احوالش را پرسید. گوشبل گفت: «کجایی؟ از صبح تا حالا دنبالت میگردم.»
پیرمرد خندید و گفت: «گوشبل حواسپرت! مگر بهت نگفتم که به شهر می روم.»
گوشبل تازه یادش افتاد که صاحبش از دیروز او را تنها گذاشته و به شهر رفته است. پرسید: «حالا چه کار کنم؟ دلم برایت تنگ شده. حسابی هم گرسنهام.»
پیرمرد گفت: «نگران نباش! کلید انبار کاه و یونجه به دیوار آویزان است. غذا برایت آماده کردهام. برو و بخور.» گوشبل خوشحال شد و بدون خداحافظی به طرف انبار کاه و یونجه رفت. زیر لب با خودش گفت: «به خاطر علف و یونجه چه مصیبتی کشیدم.»
منبع: علی باباجانی
انتخابات انتخابات ریاست جمهوری انتخابات ریاست جمهوری 1403 مسعود پزشکیان سعید جلیلی ایران انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم جلیلی ریاست جمهوری انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ مناظره سیاست
هواشناسی شهرداری تهران تجاوز اربعین قتل سلامت تب دنگی پلیس فضای مجازی وزارت بهداشت سازمان هواشناسی حوادث
دولت سیزدهم سهام عدالت خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو مسکن قیمت سکه بازار خودرو حقوق بازنشستگان دلار تورم
ماه محرم محرم تلویزیون موسیقی ثبت نام اربعین سینما الناز شاکردوست کتاب سینمای ایران رسانه ملی تئاتر
دانش بنیان کنکور ۱۴۰۳ ماهواره
رژیم صهیونیستی غزه آمریکا فلسطین جنگ غزه جو بایدن روسیه دونالد ترامپ حزب الله لبنان چین فرانسه سازمان همکاری شانگهای
پرسپولیس فوتبال یورو 2024 استقلال باشگاه پرسپولیس علیرضا بیرانوند سپاهان کریستیانو رونالدو ترکیه لیگ برتر باشگاه استقلال لیگ برتر ایران
هوش مصنوعی سامسونگ گوگل نمایشگاه الکامپ اپل اینستاگرام عیسی زارع پور ربات
خواب دیابت پارکینسون افسردگی قهوه سرطان اضطراب