سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

حرف های درگوشی با مامان باباها (1)


یادداشت‌هایی که بچه‌هایم برای من می‌نویسند خیلی عزیزند. چه زمانی که خرچنگ‌قورباغه با یک ماژیک روی کاغذهای یادداشت می‌نویسند و چه زمانی که روی کاغذهای خط‌دار خوشنویسی کرده باشند. اما بهار گذشته شعری که از دختر بزرگم در روز مادر گرفتم مرا عمیقاً تحت‌تأثیر قرار داد. خط اول نفسم را گرفت و اشک‌های گرم روی گونه‌هایم غلتید: «مهم‌ترین چیز درباره‌ی مامانم اینه که … همیشه پشت من وایساده، حتی وقتی دردسر درست می‌کنم.» می‌دانید؟ هیچ‌وقت این‌طور نبوده.
من در جریان زندگی شلوغ‌ پلوغم روال جدیدی را شروع کردم که کاملاً با شیوه‌ای که تا الآن داشتم متفاوت بود. من همه‌اش داد می‌زدم. نه زیاد، ولی شدتش بالا بود، مثل بادکنکی که با باد کردن بیش‌ازحد یک‌هو می‌ترکد و همه‌ی اطرافیانت را از جا می‌پراند.

حرف های درگوشی با مامان باباها (1)


بچه‌های سه‌ ساله و شش‌ ساله‌ی من چه کار می‌کردند که من کنترلم را از دست می‌دادم؟ وقتی عجله داشتیم و دخترم اصرار می‌کرد سه تای دیگر گردنبند مهره‌دار و عینک آفتابی صورتی موردعلاقه‌اش را بخرد یا زمانی که سعی می‌کرد خودش کورن‌فلکسش را بریزد داخل کاسه و همه‌اش را بریزد روی کانتر آشپزخانه یا زمانی که بهش گفته بودم به مجسمه‌ی فرشته‌ی شیشه‌ای موردعلاقه‌ی من دست نزند و او مجسمه را روی پارکت انداخت یا زمانی که من بیشترین احتیاج را به آرامش و سکوت داشتم و او عین مشت‌زنی حرفه‌‌ای با خوابیدن مبارزه می‌کرد یا زمانی که دوتایی سر مسائل مسخره که اولین نفر کی از ماشین پیاده بشود یا کی بیشترین میزان بستنی را دارد دعوا می‌کردند.
بله، دقیقاً همین‌طور بود. اتفاق‌ها، مشکلات و رفتارهای طبیعی یک بچه‌ی معمولی تا حدی آزارم می‌دادند که کنترلم را از دست می‌دادم. نوشتن این جمله اصلاً راحت نیست. و الآن اصلاً زمان خوبی نیست که خودم را تسکین بدهم. چون من در بیشتر لحظات از خودم متنفر بودم. چرا باید سر دو انسان، که برایم از زندگی‌ام عزیزترند، جیغ بزنم؟ دلیلش را می‌دانم: مشغولیات روزمره‌ام. استفاده‌ی افراطی از تلفن، تعهدات کاری فراوان، فهرست‌های متعدد کارهای عقب‌افتاده و کمال‌گرا بودن مرا نابود کرده بود و داد زدن سر عزیزانم نتیجه‌ی مستقیم خارج شدنم از مسیر کنترل زندگی بود. ناگزیر یک‌جا باید خودم را رها می‌کردم. پس مشکلاتم را سر کسانی که قد دنیا برایم ارزش داشتند خالی می‌کردم؛ تا یک روز سرنوشت‌ساز.
دختر بزرگم روی صندلی رفته بود تا چیزی از کمد آشپزخانه بردارد و اتفاقی یک کیسه برنج را انداخت روی زمین. وقتی میلیون‌ها دانه‌ی برنج ریزریز مثل باران روی زمین فرود آمدند، چشمان دخترم پر از اشک شد و من ترس از سرزنش شدن را در چشمانش دیدم. او از من می‌ترسید و من این موضوع را به‌طرز دردناکی متوجه شدم. دختر شش‌ساله‌ی من از عکس‌العمل من در برابر اشتباه کوچکش می‌ترسید.
با اندوهی عمیق، فهمیدم من آن مادری نیستم که دوست داشتم باشم و این روشی نیست که بخواهم تا آخر عمرم ادامه دهم. چند هفته بعد از این اتفاق، به درکی ناگهانی رسیدم؛ درکی که سوقم داد به مسیری که از مشغولیاتم دست بردارم و بفهمم چه چیزی در زندگی مهم است. این موضوع مربوط به سه سال پیش است که از میزان زیاد مشغولیاتم در زندگی‌ام کم کردم؛ سه سالی که خودم را از استانداردهای بی‌نقص دست‌نیافتنی و فشار اجتماعیِ «همه‌کاری رو باید انجام داد» رها کردم. وقتی خودم را از مشغولیات درونی و بیرونی رها کردم، عصبانیت و اضطراب درونم کم‌کم از بین رفت. وقتی که بار روی دوشم سبک‌تر شده بود، می‌توانستم مقابل اشتباهات بچه‌هایم عکس‌العمل آرام، دلسوزانه و منطقی داشته باشم.
مثلاً می‌گفتم: «این فقط شکلاته. می‌تونی با دستمال پاکش کنی و آشپزخونه عین روز اولش می‌شه.» (به‌جای آه کشیدن و پشت چشم نازک کردن.) حاضر بودم زمانی که دخترم دریایی از کورن‌فلکس را جارو می‌زد کمکش کنم. (به‌جای اینکه بالای سرش عصبانی بایستم و سرزنشش کنم.) من کمکش کردم که فکر کند می‌تواند عینک گم‌شده‌اش را پیدا کند. (به‌جای اینکه برای بی‌مسؤولیتی‌اش شرمنده‌اش کنم.)
ادامه دارد...