چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
رقص گندم
زن جوان چارقدش را بست و لچک را روی سرش محکم کرد و گفت : باید از اینجا برویم ، باید برویم یک جای دیگر ، همه یک جوری نگاهمان می کنند ، انگار گناه کبیره کردیم ، فکر می کنند رفتیم هرچی پول و پله داشتیم خوردیم و آمدیم سربارشان باشیم ، نمی دانند سرت کلاه رفته و هر چی داشتیم به باد رفته است ...
بغض غریبی گلویش را می فشرد ، با گوشه چارقد سفیدش نم چشمان سیاهش را گرفت و به کاهگل دیوار خیره شد . مرد دهاتی شال کمرش را سفت کرد و شلوارش گشاد و سفیدش را تکاند و رو به دیوار گفت :
کجا برویم ؟ کجا بهتر از اینجا ؟ همه دوست و آشنا و همولایتی اند ، تو هم دختر حاج بیدالله مالکی بودی ، بخاطر حرمت پدرهامان هم که شده احتراممان را نگه می دارند .
آفتاب روشنی نصف دیوار کوتاه را رنگ زده بود . باد گرمی می زد زیر خار و خاشاک حیاط ، آسمان فیروزه ای بود و فصل گندم رسیده بود .
زن از جا برخاست و رفت سمت تنور ، دامن پرچینش موج می زد . و چارقد بلندش تا نزدیکی زمین می رسید . کیسه سفیدی را از کنار تنور گلی برداشت و نگاهش کرد ، موجی از ناامیدی چشمانش را پوشانید .
مرد روی گیوه های کهنه اش خم شده بود . صدایش را بلند کرد و گفت :
گل بانو ! جوال را بردار می رویم خوشه چینی ؟
- چی؟ من بیایم خوشه چینی ؟ بیایم که مردم بگویند دختر حاج بیدالله مالکی و دامادش رفتند پس مانده های مردم را جمع کردند که بریزند تو حلق بچه هایشان ؟ الهی هرگز! دیگران چه می گویند ؟ یک سال توی غربت منت این و آن را کشیدم که حالا بدبخت روزگار باشم ؟ با تو آمدم شهر که زیر نگاه شهری ها خورد و خار شوم ، بعد همین شهری های مادرمرده ، سرت کلاه بگذارند و دستت را خالی کنند که چی بشود ؟ که توی روستای خودم هم منت بکشم . نخیر یاور نمی آیم ! خطوط چهره مرد عمیق تر شد .
بین ابروهایش گره خورد . شبیه پیرمردها شد . سپس به گوشه حیاط رفت و از داخل فرغون یک جوال بزرگ برداشت و آمد نزدیک گل بانو :
- گل بانو جان، فقط همین یک دفعه به خاطر حمزه ، بچه آب و غذا می خواهد ، نمی خواهد ؟
وگل بانو انگارسنگین ترین بار دنیا را روی دوشش گذاشته بودند به یاد پسرش حمزه افتاد که توی کوچه تیله بازی می کرد . نگاهش روی تنور خاموش ، خشک شده بود . و یک لحظه خودش را تسلیم روزگار کرد .
جوال را گرفت و قبول کرد که با یاور به خوشه چینی برود . اما این برایش سنگین تراز خورده فرمایشات شهری هایی بود که برایشان کار می کردند .
از در که خارج شدند باد وزیدن گرفته بود و کاه های طلایی را بر سر خانه های کاهگلی می ریخت ، پشته های کاه به هوا می رفتند و بوی نان وتنور توی کوچه های روستا می پیچید .
گل بانو چند قدم عقب تر از یاور می آمد و از پشت سر هیکل رشید شوهرش را می نگریست که اینگونه شکسته می شد ...
انگار دیوارها زیر نور طلایی کیف می کردند و آسمان آبی فیروزه ای رقص کفترهای سینه سرخ را به تماشا نشسته بود .
باغ ها با دیوارها ی کوتاه همه سرمایه خود را به تماشا گذاشته بودند ؛ درختان توتِ تنومند و انارهای بدون میوه . انگار غیر از یاور و گل بانو کس دیگری جوال به دست برای خوشه چینی نمی رفت ، انگار همه ارباب بودند وآن دو رعیت ! کوچه ها خلوت بود اما قاطری چموش فرار می کرد و کودکان برهنه پا از پشت سر دنبالشان می کردند و سنگ می زدند و فریاد می کشیدند .
از لابه لای باد صدای ساز و دهل می آمد ، انگار مردی با تمام وجود در ساز می دمید و مردی دیگر با تمام قدرت بر دهل می کوبید .
یاور که انگار آشناترین صدای دنیا را شنیده بود ، برگشت و در چشمان خسته همسرش نگریست ؛ گل بانو هم از صدای ساز و دهل دگرگون شده بود . صدایی که روح و جانشان با زیر و بم و سوز و گدازش عجین شده بود . صدایی که برایشان شادترین موسیقی دنیا بود و بوی جشن و عروسی می داد و یاور آنچنان به وجد آمده بود که ایستاد ورو به گل بانو گفت :
حتماٌ عروسیه ! اما چرا ما را دعوت نکردند؟
- نه عروسی نیست ! یه چیز دیگه است ، صدایش دوره اگه عروسی بود از توی ده می آمد .
کمی دیگر که رفتند از ده خارج شده بودند و صدا نزدیکتر می شد . پیرمرد لاغری را دیدند که سوار بر الاغش از ده بیرون می رفت . گل بانو صدایش زد :
- آهای مش نعمت کجا می روی .
پیرمرد که صدا برایش آشنا بود برگشت و چشمان کم نورش را تنگ تر کرد و گل بانو و یاور را شناخت .
سرش را تکان داد و گفت : هی هی هی دختر حاج بیدالله ! تویی ؟ توهم یاوری نه ؟!
- ها خودمانیم ، نگفتی کجا می روی مش نعمت .
- گل محمد گفته بود که شما برگشتید از شهر ، گفت که سرتان به سنگ خورده ، گفت که هوای شهر با شما نساخته باورم نشد ، باید باور می کردم ، اصلاٌ ما دهاتی ها هر جور هم که باشیم با آب و هوای شهر نمی سازیم حتماٌ شما دارید می روید سر زمین حاج براتعلی !
ازچهره آفتاب سوخته پیرمرد می شد فهمید که همه عمرش را سر زمین های پنبه و گندم و جو گذرانده است ، وقتی حرف می زد گوشه چشمانش پراز چین می شد . انگار می خندید و حرف می زد ، بخاطر همین هر چی که می گفت کسی را دلگیر نمی کرد .
مش نعمت از الاغش پیاده می شود ، کمرش از سال گذشته خم تر شده اما هنوزهم جان کارکردن دارد ، با یاور و گل بانو همراه می شود .
یاور می پرسد : هنوز هم تار می زنی ؟
مش نعمت با پشت دست زمختش عرق پیشانی اش را پاک می کند و می گوید : هی هی هی یادش بخیر . یاد ایامی که در گلشن فغانی د اشتیم ... از وقتی که تارم شکست دیگر نرفتم پی تار ، انگشتانم تیر می کشد ، از وقتی که یادم می آید تار می زنم . بخاطرهمین است انگشتانم درد می کنند . باد صدای ساز و دهل را آشکارا به گوش هر سه نفرشان می ریزد . از کنار مزرعه های درو شده گندم که می گذرند آخرین اشعه های آفتاب را می بینند که مثل گرد طلا روی پشته های گندم برق می زنند .
گل بانو ساکت و آرام به گندم زار و سیاهی ای که از دور به چشم می خورد نگاه می کرد . پیرمرد که هنوز در فکر تار است با سر به کله سیاهی که از دور پیدا شده است اشاره می کند و می گوید :
این صدای ساز و دهل یعقوب و یوسف است . برادرهای با مروتی اند ببین با چه شوری می زنند . هی هی هی !
یاور خواست بپرسد چرا می زنند ؟ که گل بانو انگار چیزی یافته باشد گفت :
- ها یادم آمد ، فهمیدم ، رقص گندم است . مگر نه مش نعمت ؟
- ها دخترکم رقص گندم است .
و یاور به صرافت می افتد که : کاش حمزه را هم آورده بودیم ، معلوم نیست با بچه ها کجا رفتند ، و گل بانو قدم هایش را کندتر کرد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت : نکند بچه ها اذیتش کنند .
نزدیک مزرعه براتعلی که رسیدند سر و صدای ساز و دهل خیلی زیاد بود .
همه آمده بودند ، حتی زن ها با چارقد و جِلِد های کوتاهشان و دامن های پرچینی که پاک و مقدس بود .
مردها با لباسهای محلی و لنگوته های سفید می رقصیدند ، چرخ می زدند و دستمال های سیاهی که به شال کمرشان بسته بودند روی دامن های کوتاه شان به رقص می آمد .
مرد و زن همه و همه با دیدن یاور و گل بانو به پیشوازشان رفتند ، مردها یاور را به جمع شان بردند و به رقص وا داشتند .
زن ها دور گل بانو حلقه زدند و خوش آمد گفتند ، یعقوب و یوسف عاشقانه ساز و دهل می زدند و مردها به پاس رحمت خداوند رقص گندم به جای می آوردند و زن ها کنار پشته های زرین گندم پای کوبی مستانه مردانشان را به تماشا نشستند .
چشم گل بانو گرچه پراز شبنم اشک شده بود اما چهره خندان حمزه پسرش را بین پسرهای دیگر که به جشن آمده بودند تشخیص داد .
خورشید پشت کوه های خاکستری مغرب پنهان شده بود و انعکاس رقص گندم در چشمان آسمان همچون برق چشمان خوشه چین ها بود .
نبی الله ابراهیمی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست