پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
تاتسو یوشیدا، نيمي از دوران كودكي ما
همشهری آنلاین: تاتسو یوشیدا مردي است كه دوران كودكي ما با شخصيتهايي كه او براي ما ساخته گره خورده است. چوبين، بلفي و ليلي بيت، هاچ ، رابين هود و...
یک مرد، یک رؤیا
فکرش را بکنید. اگر این مرد نبود، ما نصف بیشتر کارتونهای عمرمان را ندیده بودیم. تاتسو یوشیدا، پیشگام صنعت انیمیشن ژاپن است و اگر او و کمپانیاش نبودند، حالا انیمیشن ژاپن اینقدر مهم نشده بود که تلویزیون ما برود و کارتونهای ژاپنی برایمان بخرد.
در خود ژاپن با صفات عجیب و غریبی از یوشیدا یاد میشود. میگویند او قدرت جادویی در قصهگویی داشته. میگویند او شخصیتی اسطورهای داشته. میگویند... شاید حرفهایشان پر بیراه هم نباشد. از کسی که تمام کودکیاش در جنگ جهانی و وحشت بمباران و فقر شدید گذشت، انتظار چنین سرزندگی و خلاقیتی نمیرود که اولین کاریکاتوریست ژاپن تحت اشغال باشد و اولین کمپانی انیمیشن ژاپنی را راه بیندازد و اولین کارتون ژاپنی با پخش جهانی را بسازد. اما او تاتسو یوشیدا بود. مردی که در ژاپن میگویند از عصر افسانهها بهجا مانده بود.
یوشیدا در 1932 به دنیا آمد. سال1932 کمپانی تاتسونوکو را با برادرهایش راه انداخت و سال1977 به خاطر سرطان کبد مرد. این وسط، چند تا کارتون از او مانده، چند تا داستان (مثل داستان «هاچ، زنبور عسل» که در کمپانی خودش تبدیل به کارتون شد) و یک کمپانی که به «هانا-باربرای ژاپن» معروف است.
شعار یوشیدا این بود: «بچهها رؤیا میخواهند.» موفقیت کارهای او باعث توجه جهانی به انیمیشن ژاپن و رونق کار استودیوهای ژاپنی شد. محصولات کمپانی او مستقیما توسط هانا - باربرا خریداری و پخش میشدند.
از روی کاراکترها و کارتونهای تاتسونوکو کلی کارتون و فیلم ساخته شده. مثلا رونق داستانهای علمی- تخیلی در دنیای کارتون، به خاطر چند کارتونی است که این کمپانی ساخت. منتها فرق کارهای تاتسونوکو، با کمپانیهایی مثل توئی این بود که تاتسونوکو کاملا به نیازهای تربیتی بینندۀ کودک واقف بودند و اصلا به همین خاطر به این کمپانی «خانه قهرمانان» لقب دادهاند.
از نکات بامزه دربارۀ این کمپانی یکی هم اسم آن است که هم «بچههای تاتسو» (اسم کوچک بنیانگذارش) معنی میدهد و هم «اژدهای دریایی» که این یکی با لوگوی کمپانی همخوانی دارد. تاتسونوکو سال2005 با یک کمپانی اسباببازی ادغام شد و حالا از آن کمپانی و آن مرد، یک موزه به جا مانده.
سوپرمن كوچولو
تيتراژش كه ميآمد، وول خوردن شروع ميشد، وول خوردن سؤالها توي سرم را ميگويم. سؤالهاي عجيب و غريبي كه بيربط به فضاي اجق وجق چوبين نبود.
هيچوقت نفهميدم كه چوبين چهجور جانوري بود. اگر حيوان بود، پس چرا مادرش آدم بود و اگر آدم بود، پس چرا قيافهاش آن شكلي بود: تركيبي از تا دو تا چشم گنده، يك خرمن مو، دو تا دست و دو تا پاي قلمبه؟ همين مشكل را كمابيش براي برونكا هم داشتم؛ هويت آنرا هيچوقت نفهميدم.
دماغش شبيه دماغ باربارا استرايسند بود و چشمهايش مثل جك نيكلسون، ولي در مجموع، شبيه هيچ جانور قابل تصوري نبود. هميشة خدا روي اعصاب آدم رژه ميرفت. آن راهروي رنگارنگي كه جلوي مخفيگاه برونكا بود چرا آنقدر پيچ واپيچ بود؟ خود برونكا با آن هيكل زمختش چه جوري از آن راهرو رد ميشد؟
چرا رنگ آن قورباغه قرمز بود و بچهاش توي دهنش زندگي ميكرد؟ چرا چوبين عاشق پروانه شده بود و آن دختره كه چوبين پيششان زندگي ميكرد، رقيب عشقي پروانه بود، آن هم از نوع خارقالعاده و نايابش؟
چرا قيافة خرسه، آنقدر دپرس بود و فقط گل ميخورد؟ چرا پيپ پيرمرده مثل پيپ عموي بلفي، كنار دهنش چسبيده بود و نميافتاد؟ چرا هر وقت اتفاق بدي ميافتاد، آن جغد بيچاره از بالاي درخت ميافتاد پايين؟ يعني چيزياش نميشد؟
يعني توي آن جنگل به آن گندگي، هيچ آدم ديگري غير از پيرمرده و دختره زندگي نميكردند؟ حالا فرض كنيم كه جوابش «نه» باشد، خب پس چرا توي 26 قسمت، يك آدم هم به عنوان ميهمان يا رهگذر از توي جنگل رد نشد؟
چرا پيرمرده و دختره نمي توانستند با حيوانها حرف بزنند. ولي چوبين كه مثلا از يك سيارة ديگر آمده بود ميتوانست با همه حرف بزند؟
شايد الان خيليهايش را بتوانيم با اين قضيه كه احتمالا «چوبين يك سوپرمنِ آپديت شده به سبك انيميشن هاي ژاپني بوده»، توجيه كنم.
قبل از چوبين، بعد از چوبين
کارتونهای کودکی نسل من با نسل بعد از من تفاوتهای فرمی و محتوایی زیادی داشت. جای شخصیتهای انسانی یا انسانباورانة حیوانی با خصائل سیاه و سفید و خاکستریِ محبت، حسادت، تنهایی، افسردگی، مقاومت، شجاعت یا حماقت را آدمهای فضایی و موجودات محیرالعقولی گرفتند که پیشرفتهای تکنولوژیک، خوراک هر روزشان بود و تنها با فشار دگمهای به جنگ با هم میشتافتند.
نسل بعد از ما به جای «الفی اتکینز» و «بچههای مدرسةوالت» و«سایمون در سرزمین نقاشيها»، مجموعههاي«دژ فضایی» و «دیجیمون» و «لاکپشتهای نینجا» را تعقیب میکردند. اما نقطة عطف این تحول کجا بود؟ کدام کارتون به قول شعرا این وسط نقش «کادانس» (يك جور برزخ) را بازی میکرد؟ زیاد به مغزتان فشار نیاورید.
«چوبین» (که اسمش نه به معنای «ساخته شده از چوب» که یک اسم خاص خارجی بود) این مهم را برعهده داشت. او که از فضا آمده بود، وفادار به سنت غالب انیمیشنهای ژاپنی، غم فراق مادر داشت و درصدد بود که با شکست دادن برونکای خبیث، مام مهربانش را از چنگال او برهاند.
در چوبین، در کنار برونکای دماغ بادمجانی و خفاشهای بالدار آهنی یکچشم و جک و جانورهای زاغرنگ ماغپیکری که به هر کار خفن ِ«نیست در جهانی» توانا بودند، رولی و پدربزرگش را هم میدیدیم که رابطة عاطفی نسبتا عمیقی با چوبین داشتند.
همینطور پروانه که یار و غمخوار تنهایی و افسردگی چوبین بود و البته لجبازیهای کودکانة بینشان، گهگاه غصة تازهای میشد افزون بر غمهای جانکاه چوبین. تازه خرس و خرگوش و قورباغه هم به عنوان دوستان کمی تا قسمتی ابله چوبین حضور داشتند.
یادم است که آن موقع، چوبین را خیلی دوست داشتیم. برایمان جذاب بود و تازگی داشت. آنقدر که ساعت پنج غروب که از مدرسه تعطیل میشدیم، من و برادرم تمام راه پانزده دقیقهای تا خانه را میدویدیم تا حداقل به آخرهای چوبین برسیم. (آن موقع هنوز علم اینقدر پیشرفت نکرده بود که یک برنامه را فردایش تکرار کنند.
تازه ویديو هم هنوز ممنوع بود و از سروش سیما کاری بر نمیآمد!) اما حالا هر چه به مغزم فشار میآورم که توی چوبین سوژهای برای یادداشت پیدا کنم، چیزی یادم نمیآید. فقط به هم خوردنها و منفجر شدنهای آن خفاشهای احمق، يادم مانده و خندههای شیطانی برونکا در پس چشمان نفرتانگیزش و صدای مهربان مریم شیرزاد روی رولی و دوبلة شیطنتآمیز فریبا شاهین مقدم روی چوبین و جغدی که از درخت پرت میشد پایین و «یه خبر بد» را اعلام میکرد و پسر قورباغه که همیشه در دهان پدرش سکنی میگزید.
از جزئیات یا حتی کلیت هیچ اتفاق خاصی در خاطرهها اثری نیست و البته این موضوع نباید خیلی هم عجیب باشد. اگر کمی فکر کنید، راز ماندگاری کارتونهای کودکی نسل من را همینجا میبینید.
چه سرسبز بود جنگل ما
یك نغمة سرخپوستی... یك چشمه با آب سرد و زلال... هوای سبک... کوه، جنگل، خورشید... دارم به اینها فکر میکنم.
دوست دارم نقاشی کنم. دوست دارم با رنگها بازی کنم. دلم هیچ کسی را نمیخواهد. رد پاها را آرامآرام با رنگی سبز مثل یک راه قديمي در میان جنگل پاک میکنم و تنهای تنها به درون تصویر میدوم. به درختهایی که میکشم، نگاه میکنم و میدانم روی هر یک از آنها یک سنجاب مثل مونگار دارد زندگی میکند و با صداي مونگا مونگا از اين درخت به آن يكي ميپرد.
شاید چند درخت آنطرفتر هم لانة مارجي پير و مارمولكاش باشد. دلم ميخواهد درختهايي را بكشم كه بلفي و ليليبيت و باقي آدم كوچولوها لابهلايشان زندگي ميكردند. حتما لابهلاي درختها جايي ميگذارم كه آدم كوچولوها بتوانند خانه درست كنند.
دهكدهشان بايد آنقدر فضاي خالي بين درختها و آنقدر سوراخ سمبه داشته باشد كه بلفي و ليليبيت و ناپو و چونا و ماكي و بقيه بتوانند بازي كنند. هيچ چيزي به اندازة بازي كردن و شادي و سرزندگي اين بچهها برايم جالب نبود.
برگ هم ميخواهم، زياد. براي بچهها اين برگها همه چيزي ميتواند بشود، از سورتمه روي برف تا معدن آب شبنمها. يك كوه هم ميخواهم كه باباي ليليبيت، آنجا بتواند تونل بكند.
يك کلبة دورافتاده هم بايد بکشم و آنجا را خانة جادوگر پیر و عجیب و غریب بکنم تا بتوانم در بزنم و بروم کنار پیرمرد بنشینم و با هم یکی از آن معجونهای ناشناخته را بخوريم... كودكي من با همينها سپري شده. حالا چه اشكالي دارد باز هم بچه بشوم و بروم به آن دنياي شاد فارغ از غم و غصه و دغدغه؟
اولين شخصيتيكه دنبال مادرش ميگشت
کارتون «هاچ، زنبور عسل» چند مرتبه از تلويزيونمان پخش شد، اما تأثيرش برای بچههايی مثل ما که اولين سریِ پخش آن را دنبال کردهاند نسبت به باقیِ دورهها بيشتر است. دلايل زيادی هم دارد؛ يکی از مهمترينِ آنها اين است که هاچ، اولين شخصيت کارتونیای بود که دنبال مادر گمشدهاش بود، سيل کارتونهاي ژاپنیای که قهرمانهايشان، دنبال مادرانشان بودند بعد از اين يکی سرازير شد.
مثل«بل و سباستين»،«دختری به نام نل» و حتی «بنر، سنجاب کوچولو» (با اين که بَنِر خيال میکرد، مادرش «گربه» است!) به همين خاطر، تمِ «مادر گمشده» برای بچههایِ پایِ تلويزيوننشينِ دورههای بعد از ما خيلی تکراری و نخنما شده بود و آنها مثل ما واکنش نشان نمیدادند.
با اين که هاچ هم يکی از کاراکترهایِ مخلوق کمپانیِ «تاتسونوکو» ژاپنی است و حدود سهچهارم صورتش را فقط «چشم» اشغال کرده (اصولا تمام طراحان ژاپنی عقدة چشمانِ بزرگ دارند!) اما حس غمگينانة چشمهايش نسبت به ساير قهرمانها، بيشتر درآمده بود.
ديگر اين که «هاچ» اولين کارتونی بود که ما میديديم و کاراکترهايش، حشرههای مختلف بودند و طراحیشان آنقدر طبيعی و خوب (مثلا نسبت به طراحی مزخرف کارتونِ مشابهاش «نيک و نيکو» که محصول کمپانیِ «نيپون» است) بود که میتوانست برای خودش کلاسِ حشره شناسیای باشد!
شخصا تا لحظة مرگ هم ظاهر ترسناکِ «آخوندک»ی را که در واقع يکی از شخصيتهای شرور داستان بود و چند قسمت از کارتون را به ترسناکهای نوع «اسپلاتر» ( فيلمهاي ترسناك پر از دل و روده و خون و خونريزي) تبديل کرد، فراموش نمیکنم.اما از همة اين دلايل مهمتر كه باعث تأثيرگذاري هاچ بود، تيتراژ ابتدايی و انتهايیِ کارتون بود که طبيعتا ما بينندههای دوره اول، آن را کامل ديديم (در دورههای بعدیِ پخش هاچ، عنوانبندی نشان داده نمیشد) و قطعة موسيقیِ زيبا و برای آن موقعِ ما بيشتر عجيب «پرواز زنبور عسل» را روی عکسها و تصاويری از کاراکترها (مثل آن يکی که هاچ سوارِ سوسکِ شاخداری بود) میشنيديم.
بيپدر و مادرها
حنا، جودي ابوت، تام ساير، بنر و آن شرلي همه بيپدر و مادر بودند. مادران جكي و جيل و پرين هم بعد از چند قسمت مردند و عملا آنها هم بيپدر و مادر شدند.
هاچ و رمي و چوبين هم از همان قسمت اول تا آخر، دنبال مادر گمشدهشان ميگشتند، در حالي كه در طول سريال، نه ساية پدر بالاي سرشان بود، نه ساية مادر. وضع سندباد هم همينطوري بود.
پدر و مادر او هم از يك جايي به بعد، اسير غول آيينه شدند و به سنگ تبديل شدند، تا اين كه در قسمت آخر، سندباد غول را نابود كرد و پدر و مادرش را آزاد كرد. مادر آنت هم مرده بود و براي دني كوچولو آنت عملا هم خواهر بود هم مادر.
نيك و نيكو هم كه انگار از وسط آسمان افتاده بودند روي زمين، هيچوقت دربارة پدر و مادرشان حرفي زده نشد. حتي توي بچههاي مدرسه والت هم كه شخصيت اصلياش (انريكو) هم پدر داشت، هم مادر و هم خانوادة درست و حسابي، باز هم يك كاراكتر فوقالعاده قوي به اسم فرانچي بود كه به خاطر نداشتن پدر و مادر، با مادربزرگش زندگي ميكرد. (آن دو قسمت فوقالعاده كه دربارة فرانچي بود، يادتان است؟)
با يك حساب دو دو تا چهارتا به راحتي ميتوان نتيجه گرفت كه تم «بيپدر و مادرها» تم غالب اكثر كارتونهاي ژاپني بوده. شايد اين به حال و روز بعد از جنگ ژاپن بر ميگردد، زماني كه اكثر بچههاي ژاپني، پدر يا مادرشان (و يا هر دو) را از دست داده بودند و اين كارتونها ميخواست يك جوري به آنها بگويد كه به تنهايي هم ميتوانند از پس مشكلات زندگي برآيند.
شايد فضاهاي روستايي و جنگلي اكثر كارتونهايشان هم براي اين بود كه به آدمهاي معمولي و حتي فقير ژاپن نزديكتر شوند، آدمهايي كه يا مثل خانوادة دكتر ارنست مجبورند با طبيعت بجنگند يا مثل بچههاي مدرسه والت با مشكلات شهرنشيني و آدمهاي دورو برشان درگير هستند.
كماندار جوان كه اقتباسي از رابينهود معروف بود
هرچه زور زديم اسم اين كارتون و اين اسب آبي گنده يادمان نيامد . اسم اصلياش كاباباتو است
روبوتك از محصولات جديد تاتسونوكو بود كه از تلويزيون هم پخش شد و پر بود از ربات و ديگر جك و جانورهاي جديد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست