دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
آقای همسایه
آن روز بعدازظهر قرار بود مامان آیناز چند دقیقهای برای خرید با پدرش بیرون بروند برای همین از او خواستند که توی خانه بماند و مشقهایش را بنویسد تا آنها برگردند. مامان و بابا که رفتند آیناز مشغول انجام تکالیفش شد، اما چند لحظهای که گذشت احساس کرد کمی خسته است و خوابش میآید بنابراین تصمیم گرفت کمی استراحت کند و بعد کارش را ادامه بدهد و همانجا کنار دفتر و کتابش دراز کشید و چشمانش را بست.
وقتی که بیدار شد احساس کرد که زمان زیادی را خواب بوده است و به نظرش آمد که مادرو پدرش دیر کردهاند و اولین سوالی که به ذهنش آمد این بود که چرا آنها نیامدهاند و دلش میخواست بداند که چرا آنها دیر کردهاند و یک طوری خبری به دست آورد، اما چطور نمیدانست.
بعد از چند دقیقهای فکرکردن به این نتیجه رسید که برود جلوی در ساختمان و از آنجا توی کوچه را نگاه کند شاید مامان و بابا را ببیند. اولش از این تصمیم خیلی خوشش نیامد، اما هر چقدر فکر کرد راه بهتری پیدا نکرد. برای همین از جا بلند شد و کفشهایش را پوشید از در بیرون آمد، اما همین که پایش را توی راهپلهها گذاشت کمی نگران شد و با خودش گفت اگر مامان بفهمد که این کار را کردهام حتما عصبانی میشود و دعوایم میکند و به همین دلیل از رفتن پشیمان شد و بلافاصله تصمیم گرفت به داخل خانه برگردد، اما متوجه شد که در بسته شده و پشت در مانده است. نمیدانست چه کار کند. کمی عقب آمد و به آن نگاه کرد و بعد یکی دو باری در را هل داد و به آن فشار آورد، اما فایدهای نداشت و باز نمیشد. ناامید همانجا پشت در نشست و چارهای هم نداشت و باید منتظر مامان و بابا میماند. همینطور که توی راهرو و روی پله نشسته بود و داشت فکر میکرد و مدام به خودش میگفت: «چه اشتباهی کردم؛ کاش بیرون نمیآمدم و...» ناگهان صدای در ورودی ساختمان شنید و خیلی خوشحال شد و فکر کرد که مادر و پدرش آمدند برای همین فوری بلند شد و از بالا توی راهپله پایینی را نگاه کرد و متوجه شد آن کسی که داخل ساختمان شده بابای دوستش ملیکاست که در طبقه بالایی آنها زندگی میکنند و دوباره ناراحت سرجایش نشست.
آقای همسایه آرامآرام از پلهها بالا آمد و از دیدن آیناز توی راهپلهها تعجب کرد و گفت: سلام آیناز، اینجا چه کار میکنی؟
آیناز جواب سلام او را داد و بعد ماجرا را برایش تعریف کرد. آقای همسایه هم خندید و گفت: خب آیناز جان این که مسالهای نیست بیا بریم خونه ما پیش ملیکا تا مامان و بابا برگردند.
آیناز بعد از کمی فکرکردن گفت: نه نمیشه؛ آخه مامانم اجازه نمیده، دعوام میکنه.
آقای همسایه لبخندی زد و گفت: نگران نباش دعوا نمیکنه، من شماره باباتو دارم الان بهش زنگ میزنم و بهش میگم که پیش مایی، اجازتم میگیرم؛ خوبه؟
آیناز که خوشحال شده بود قبول کرد و بابای ملیکا زنگ زد و به پدر اوگفت که چه اتفاقی افتاده است.
وقتی که صحبتهای آقای همسایه تمام شد رو به آیناز کرد و گفت: «خب؛ همه چی درست شد، اینم اجازه. حالا بیا بریم بالا که حتما ملیکا از دیدنت خوشحال میشه.»
وقتی داشتند از پلهها بالا میرفتند بابای ملیکا به آیناز گفت که خیلی باید حواسش را جمع کند و بدون اجازه مامان و بابا از خانه بیرون نیاید و باید به حرف بزرگترها توجه بیشتری کند.
دخترک که متوجه اشتباهش شده بود با خودش فکر کرد که اگر آقای همسایه نمیآمد و از همه بدتر اگر توی کوچه رفته بود و دربسته شده بود چه اتفاقی میافتاد؟! برای همین تصمیم گرفت که دیگر چنین اشتباهی نکند.
رضا بهنام
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
اسرائیل ایران آمریکا شورای نگهبان مجلس شورای اسلامی انتخابات دولت حسین امیرعبداللهیان حجاب جنگ دولت سیزدهم حسن روحانی
فضای مجازی قتل هواشناسی تهران شهرداری تهران شورای شهر تهران سیلاب سامانه بارشی آموزش و پرورش سازمان هواشناسی باران شهرداری
خودرو بانک مرکزی بازار خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو دلار یارانه مسکن ایران خودرو حقوق بازنشستگان تورم
تلویزیون مهاجرت مدرسه نمایشگاه کتاب سینمای ایران دفاع مقدس صدا و سیما مسعود اسکویی صداوسیما موسیقی سریال مهران غفوریان
معماری
رژیم صهیونیستی غزه حماس فلسطین جنگ غزه روسیه اوکراین امیرعبداللهیان طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا نوار غزه جنگ اوکراین
فوتبال استقلال لیگ برتر جواد نکونام رئال مادرید عبدالله ویسی سپاهان بارسلونا بازی لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس
باتری گوگل آیفون اینستاگرام مایکروسافت سامسونگ اپل عکاسی ناسا
ویتامین چای کاهش وزن توت فرنگی سیگار فشار خون کبد چرب