یکشنبه, ۱۰ تیر, ۱۴۰۳ / 30 June, 2024
مجله ویستا

کلاغ


کلاغ

پسری را می شناختم که ظاهر خوبی نداشت و درصحبت کردن نیز دچار مشکل بود. او لکنت زبان داشت و همین امر باعث شده بود که نتواند با مردم ارتباط خوبی برقرار کند. به همین خاطر در نحوه رفتار …

پسری را می شناختم که ظاهر خوبی نداشت و درصحبت کردن نیز دچار مشکل بود. او لکنت زبان داشت و همین امر باعث شده بود که نتواند با مردم ارتباط خوبی برقرار کند. به همین خاطر در نحوه رفتار با مردم نیز دچار مشکل شده بود. با توجه به همه این اتفاقات، معمولا کسی از او خوشش نمی آمد و مردم در توصیف وی از الفاظی مانند: نچسب، به درد نخور، کودن، دست و پا چلفتی و... استفاده می کردند.

درکل کسی به عنوان یک انسان عادی با او رفتار نمی کرد. اما تمام اینها ظواهر امر بود. آن پسر فردی بود که قلبی مهربان، مغزی خلاق و دانشی بی نظیر داشت. معمولا پیشنهادهای قابل توجهی نیز درمورد موضوعات مختلف ارائه می داد. اما به دلایل ذکر شده کسی توجهی به او نشان نمی داد. همین امر باعث شده بود که اعتماد به نفس خود را از دست داده و خود را انسانی به درد نخور بپندارد. سرکلاس درس، او را فردی کودن می پنداشتند. زیرا زمانی که آموزگار سوالی می پرسید به دلیل لکنت زبان نمی توانست به خوبی سوال را پاسخ گوید و زمانی که در امتحان کتبی نمره خوبی می گرفت آموزگار که باور نمی کرد چنین فرد احمقی نمره ای به این خوبی بگیرد، با فرض اینکه آن پسر تقلب کرده است نمره ای کمتر از حقش به او می داد.

تمام خاطرات کودکی او مملو بود از انواع تحقیرها و تمسخرهایی که دوستانش نسبت به او روا می داشتند.

هیچگاه او را با اسم واقعی صدا نمی کردند و معمولا او را با القابی می خواندند که روح و روانش را به شدت می آزرد. دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را به همین منوال گذراند. پر از تحقیر و تمسخر. زمانی که به سن جوانی رسید اندکی با خود اندیشید، با خود اندیشید که نمی توان زندگی را به همین منوال گذراند، باید چاره ای اندیشید. سعی کرد رفتارش را بهبود بخشد، اما خیلی سخت بود، اوکسی بود که چیزی به نام اعتماد به نفس در وجودش باقی نمانده بود، ضمن اینکه تمام مردم با دیدی به او نگاه می کردند که عوض کردنش بسیار سخت و غیرممکن بود. درهمین گیر و دار در دانشگاه قبول شد. با اصرار اطرافیان به دانشگاه رفت. اصلا تحمل تحقیر از سوی دوستان جدید دانشگاهی را نداشت. وارد دانشگاه شد، با عزمی راسخ، او باید اوضاع را عوض می کرد.

او موفق شد، بله او توانست کاری کند که تمام دوستان جدیدش دردانشگاه او را فردی باهوش و دوست داشتنی بدانند. درتمام کارها ثابت قدم بود. دوستانش برای رفع مشکلات درسی به او مراجعه می کردند و او نیز با صبر و حوصله فراوان به آنها کمک می کرد. او توانست کم کم خود را باور کند و اعتماد به نفس از دست رفته اش را بازیابد. او توانست کمکهای فکری زیادی به اطرافیانش بکند، اما... اما هنوز کسی به او توجه نشان نمی داد . تلاشش را بیشتر کرد. سعی کرد، زندگی خوبی برای خود بسازد. فکرهای زیادی در سرداشت اما اطرافیان او را از این کار نهی می کردند. آنها می گفتند: تو را چه به این کارها؟ تو برای این جور چیزها ساخته نشده ای سعی کن کاری درحد و اندازه خودت پیدا کنی، اما او دلسرد نشد، دیگر تصمیماتش را برای دیگران بازگو نمی کرد، زیرا تنها کمک اطرافیانش این بود که او را دلسرد می کردند.

او توانست با کمک قوه تفکر و مغز خلاق خود از هیچ، بهترینها را بسازد. او اکنون فردی است که دیگران غبطه زندگی او را می خورند، چه از نظر اوضاع اجتماعی، چه از نظر اوضاع مالی و... از نظر دیگران او فردی بسیار موفق است، تمام افرادی که او را می شناسند، پیر وجوان، زن و مرد، دارا و ندار از وی به عنوان فردی دوست داشتنی یاد می کنند.

حال بیایید اندکی به خود بنگریم. تا به حال دل چند نفر را شکسته ایم؟ تا به حال چند نفر از از زندگی دلسرد کرده ایم؟ هیچ کس از کلاغ خوشش نمی آید! وقتی سوال می شود چرا؟ می گویند: چون که زشت است، صدای نکره ای دارد... آیا تنها گناه کلاغ زشت بودن و صدای ناهنجارش است؟ چرا همه بلبل را دوست دارند؟ چون صدای خوبی دارد؟ وای بر ما که تنها به ظواهر اهمیت می دهیم. وای بر ما که کلاغ را به جرم زشتی ازجامعه طرد کردیم. وای بر ما که آن پسر نابغه را از زندگی بیزار کردیم، سالهایی که می توانست صرف پیشرفت و تعالی شود تبدیل شد به تلخ ترین خاطرات کودکی و نوجوانی.

حال بگذارید رازی را برایتان فاش کنم؛ آن پسر خود من هستم.

امضا محفوظ