شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

از کلیشه به شعر


از کلیشه به شعر

درباره ی آخرین تجربه ی خوف انگیز لینچ چه می توان گفت آیا بهتر نیست به توصیه ی بسیاری از هواداران دیرینه اش بی آن که به آزار و شکنجه ی سلول های خاکستری برخیزیم, خود را در اختیار فیلم بگذاریم تا تراوشات جهنمی اش غرق در هراس و لذت مان کند آیا تمامی جنجال هایی که بر آن بودند تا با کالبد شکافی بیهوده ی «جاده ی مالهالند» به راز هولناک هستی این اثر پی ببرند, توانستند برای ساده ترین معماها در سطحی ترین لایه ی فیلم پاسخی معقول بیابند

درباره‌ی آخرین تجربه‌ی خوف انگیز لینچ چه می‌توان گفت؟ آیا بهتر نیست به توصیه‌ی بسیاری از هواداران دیرینه‌اش بی‌آن‌که به آزار و شکنجه‌ی سلول‌های خاکستری برخیزیم، خود را در اختیار فیلم بگذاریم تا تراوشات جهنمی‌اش غرق در هراس و لذت‌مان کند؟ آیا تمامی جنجال‌هایی که بر آن بودند تا با کالبد شکافی بیهوده‌ی «جاده‌ی مالهالند» به راز هولناک هستی این اثر پی ببرند، توانستند برای ساده‌ترین معماها در سطحی‌ترین لایه‌ی فیلم پاسخی معقول بیابند؟ چنان که خود لینچ می‌گوید رازها زیباترین چیز‌های جهانند، اما نباید بیشتر از حد مشخصی به آنها نزدیک شد، تنها باحفظ همان فاصله‌ی تعیین شده باید به ستایششان نشست.

تماشای فیلم‌های او شبیه بازی با پازلی‌ست که همواره یک خانه‌ی خالی دارد تا بتوان قطعات را جابجا کرد و به نظم آرمانی مدل رسید، اما درست لحظه‌ای پیش از آن‌که به نظر می‌آید تصویر نهایی دیده خواهد شد، همان خانه‌ی خالی همچون حفره‌ای هول‌انگیز با سیاهی مفرطش به تمسخر چشم‌هایی حیرت‌زده می‌نشیند؛ این سیاهی همان تاریکی درون جعبه‌ی آبی «جاده‌ی مالهالند» است و کاویدنش به این می‌ماند که در ظلمات دست بر چهره‌ی شیطان ساییده باشی. و به راستی این همان سرنوشت شومی نیست که ا«دایان» را در قعر وحشتی ابدی مدفون می‌کند؟...

جی ویسبرگ منتقد نشریه ورایتی درباره «اینلند امپایر» می گوید؛ «هیچ کس بیشتر از لینچ رازها را دوست ندارد. او پادشاه ناممکن هاست اما به طرز وحشتناکی، این همیشه و در هر فیلم او قابل پیش بینی است که هیچ وقت به پرسش ها پاسخ نمی دهد. هیچ چیزی را حل نمی کند و اصلاً تلاش نمی کند احساسی در تماشاچی تولید کند و اینلند امپایر اغلب به وسیله بازی قوی بازیگرش لورا درن است که به چشم می آید.

این فیلمی سه ساعته است که در آن زمان به آهستگی با تماشای تصاویری که چندان جذاب نیست می گذرد و به رغم فروش بالای جهانی فیلم، حتی از دیدگاه هنری هم به سختی می تواند مخاطب را تا پایان فیلم با خود همراه سازد. دیوید لینچ همیشه مخالف هر گونه شرح و توصیف است و در این فیلم که دو سال و نیم ساختنش به طول انجامید، لینچ از هر نوع توصیف روایی خودداری می کند. اینلند امپایر فیلمی گیج کننده است که فیلمنامه کاملی ندارد و هر لحظه با خط داستانی متفاوت، اتفاقات جدیدی در آن می افتد. در فیلم، درن نقش نیکی را بازی می کند؛ یک بازیگر زن که به او نقش اول فیلمی پیشنهاد شده است. کارگردان این فیلم کینکزلی با بازی جرمی آیرونز بوده و نقش بازیگرمقابل درن را دووان (با بازی تروکس) ایفا می کند. کارگردان از دو وان می خواهد که رابطه اش با نیکی را در فیلم درک کند و البته رابطه تازه زندگی خانوادگی نیکی را تحت الشعاع قرار می دهد.

نیکی و دووان را می بینیم که قبل از فیلمبرداری مشغول حفظ فیلمنامه اند؛ فیلمنامه یی که بر اساس یکی از افسانه های ملی کولی های لهستانی نوشته شده است ( و در نهایت به خاطر به قتل رسیدن قهرمانانش هرگز این فیلم به پایان نمی رسد). در فیلم داستان لینچ، نیکی و دووان در حالی که نام همدیگر را صدا می زنند درمی یابند که به هم علاقه مند شده اند. از این به بعد کاراکتر نیکی دچار مشکل چندشخصیتی بودن می شود و برایش غیرممکن است بگوید او نیکی است یا نیکی در نقش سو (زنی که نیکی نقش او را بازی می کند) یا خود سو.

وجه مشخصه کارهای لینچ مثل نماهای نزدیک، شات های به یاد ماندنی، پرده های سرخ و خیلی چیزهای دیگر اینجا هم همه در فیلم دیده می شوند هرچند رنگ ها و تصاویر با سایه هایی تیره جایگزین هم شده اند. استفاده از دوربین دیجیتال در عمل به لینچ آزادی بیشتری داده اما لذت بصری تماشای فیلم ضبط شده روی نگاتیو را از بین برده. آنچه از لینچ در این فیلم به یاد می ماند موزیک های تکراری و صدای همهمه محیط است که در راهروهای تیره و تار مدام تکرار می شود.»

نگاه پیتر تراویس منتقد رولینگ استون هم به فیلم تازه لینچ شباهت هایی به نگاه ویسبرگ دارد. او می نویسد؛ «در حالی که ناامید از هر گونه بحث و استدلال هستیم، درباره فیلم لینچ حرف می زنیم. با تماشای این فیلم که با دوربین دیجیتال پی دی ۱۵۰ سونی ساخته شده است سه ساعت پرخاطره را پشت سر می گذارید. این فیلم پازلی با تکه های نامربوط است که پس از تماشای آن تا مدت ها هنوز در تلاش هستید تا تکه های آن را به هم بچسبانید. برخی فیلمسازان تلاش می کنند خارج از قاعده معمول فیلم بسازند اما لینچ استاد شاهکارهای سوررئال است و کارهایی چون «بزرگراه گمشده»، «مخمل آبی»، «جاده مالهالند» و دیگر کارهایش هرگز از آغاز تاکنون در هیچ چارچوبی جا نمی گیرد.»

دامون وایز منتقد نشریه امپایر «اینلند امپایر» را گیج کننده توصیف کرده است؛ جایی که می نویسد؛ «اینلند امپایر داستانی پراکنده و دلپسند و گیج کننده دارد که با ابهام بسیار روایت می شود و لورا درن در فیلم نقش شخصیتی چندچهره را به خوبی بازی می کند.»

تای بر منتقد بوستون گلاب از «اینلند امپایر» به عنوان فیلمی پرخاشگرانه یاد می کند؛ «این فیلم شاید پرخاشگرانه ترین فیلم داستانی و سوررئالی باشد که تا به حال در امریکا به نمایش درآمده و به نوعی شاید در طول دوره کاری لینچ این اینلندامپایر باشد که نزدیک ترین فیلم به عقاید و دیدگاه های اوست. این فیلم یک نمایش سه ساعته خسته کننده و بختک وار با روایتی غیرخطی با بازی «لورا درن» است.» مانولا دراگیس منتقد نیویورک تایمز خیلی پیش تر از دیگران درباره فیلم لینچ حکم صادر کرده است. او در یادداشت دسامبر گذشته اش در نیویورک تایمز چنین نوشته است؛ ««اینلندامپایر» حال و هوایی غیرعادی دارد و نشأت گرفته از ذهن دیوید لینچ است. ذهنی که در آن چیزهای وحشی رشد می کند و به هم می پیچد و مثل شاخه های درخت مو پخش می شود و مانند انگشتان دست، ما را در چنگ خود می گیرد. حالا بیش از سه دهه است که این چیزهای وحشی، ما را در خود محاصره کرده اند؛ از زمان دیدن بچه دفرمه شده فیلم «کله پاک کنی» تا «مرد فیل نما» و «مخمل آبی» و تا شاهکار آخر لینچ «جاده مالهالند» سه دهه گذشته...» مایکل فیلیپس از شیکاگوتریبون هم درباره این فیلم ادعای عجیبی دارد؛ «ممکن است به نظر برسد این فیلم شبیه هیچ کدام از کارهای دیگر لینچ نیست اما در واقع این فیلم در ادامه «جاده مالهالند» و «بزرگراه گمشده» است و این سه فیلم مثل قاب عکسی سه تایی اند که مضمون هر سه در ارتباط با چندشخصیتی بودن هنرمندان است و فیلم معنای جدیدی به ماهیت انسان های چندشخصیتی داده است.» نظرات منتقدان درباره «اینلندامپایر» اغلب آمیخته با تحسین است اما سوال های حل نشده بسیاری در ذهن آنها باقی مانده است. سوالات بسیار درباره فیلمی که به گفته لینچ حتی خود او را هم هیپنوتیزم می کند.

دیوید لینچ در چارچوب سنتی‌ترین آداب و قواعد ادبیات آمریکایی، نامتعارف‌ترین فیلم‌ها را خلق می‌کند و این ظاهراً یکی از رازهای خاص لینچ است. او در همان چارچوبی فیلم می‌سازد که بخش عمده‌ای از سنت داستان‌نویسی آمریکایی در آن نوشته شده، همان مفهوم اسکیزوفرنیک معصومیت هم به مثابه وضعیتی آرمانی و هم به مثابه عنصری خطرناک و غیرقابل اطمینان، چیزی که در نهایت فراهم‌کننده بستر زوال است. از این جنبه لینچ شبیه همان توصیفی است که دی‌اچ لارنس از هرمان ملویل می‌کند: «نویسنده عارف تعالی‌گرایی اخلاقی که همانی که سطرسطر نوشته‌هایش کارزار نبرد نیکی و شر است.»

شر همچون نیرویی مادی، مشخصه‌ای واقعی که حضوری موثر در واقعیت دارد (یا به تعبیر زرتشتی‌اش، عنصری ایجابی که در ماده تجسم می‌یابد) حضوری تعیین‌کننده در کل فرهنگ آمریکایی دارد: از کاتن مانز در اواخر قرن هفدهم گرفته که به هنگام محاکمه جادوگر سالم درباره «جهان نو»یی موعظه می‌کند که در آن تپه‌ها در قلمرو سایه شیطان و لژیون انسان‌نمای اوست، تا «گودمن براون جوان» هاوثورن در قرن نوزدهم، «رادریک آشر» ادگار آلن‌پو،‌و داستان‌های فلانری اوکانر و البته حتی نمونه متقدم و غیرداستانی‌اش جهان ذهنی آقای جورج بوش، جایی که از تعبیر «محور شر» برای بیان سویه دینی و آخرالزمانی موجود در جنگ با تروریسم یاد می‌کند.

شیاطین لینچ، این جذاب‌ترین موجودات فیلم‌هایش، نیز از درون این سنت می‌آیند. مرد اسرارآمیز در «بزرگراه گمشده»، بابیب پرو در «دیوانه ازته‌دل»، فرانک بوث در «مخمل آبی» و البته دیگر شیاطین فیلم‌هایش، همگی سیر منطقی «نهنگ ملویل»، هیولاهای داستان‌های وحشت‌زا، بیگانه‌های داستان‌های علمی تخیلی و حتی نمونه‌های استحاله یافته شر در ادبیات معاصر، لیبیدوی مهارناپذیر قهرمانان هنری میلر و پارانویای شخصیت‌های دانلد بارتلمی و تامس پینچن‌اند.

این وسواس ذهنی سنت آمریکایی نسبت به گناه و شر البته ریشه پروتستانیستی دارد. اما نکته مهم در تاریخ ادبیات و هنر آمریکا، پیچشی است که در رابطه هنرمند ـ نویسنده باشد وجود دارد و البته فیلم‌های لینچ یکی از بهترین جایگاه‌های تجلی آن است.

نخست اینکه نوعی فردگرایی آمریکایی متأثر از کارلایل و دوتوکویل وجود دارد که به همان فرد در مقام پیامبر و رسول می‌انجامد، همان قهرمان نمونه‌ای آمریکایی که یک‌تنه به کارزار شر می‌رود، جایی که طغیان این فرد به قول هابرماس، هم باعث از بین رفتن شر می‌شود، هم مانع از ادغام او در نهادهای مدرن می‌شود و همواره فاصله او در مقام فرد ـ اسطوره ـ پیامبر را با جمع حفظ می‌کند (همان قهرمان وسترن، جان وین، گری کوپر و...). این رویایی است آمریکایی که وعده عهد جدید را تحقق یافته می‌داند: بهشت گمشده‌ای که آدم آمریکایی آن را از نو بازمی‌یابد.

اما در کنار این سنت شبه رمانتیک، که نمونه‌های ادبی‌اش امرسون، ویتمن و ثورواند، سنت دیگری وجود دارد که بخش عمده‌ای از مهم‌ترین دستاوردهای ادبی و هنری از جمله دیوید لینچ به آن تعلق دارد، همان سرگیجه هستی‌شناختی، یا به بیان «کالونیستی‌اش»، شر و گناهی که کل رویای آمریکایی را آلوده کرده است، جایی که دیگر امکان بروز هیچ معصومیت طبیعی و خودانگیخته‌ای وجود ندارد، یا تاثیر همان وعده «عهد عتیق» یعنی بهشت گمشده‌ای که دیگر به دست نمی‌آید.

این همان سنتی است که لینچ در آن دغدغه‌هایش نسبت به شر، گناه و رستگاری را نشان می‌دهد. گرچه هرچقدر نمایش شر و گناه در فیلم‌هایش مهیب و آزاردهنده است، رستگاری به مضحک‌ترین و لوده‌ترین شکل ممکن به نمایش درمی‌آید، تو گویی رستگاری چیزی است واهی و ناممکن که تنها در «پایان خوش» ابلهانه و اجباری‌هالیوودی تحقق می‌یابد، مثل رستگاری پایانی در مخمل آبی که عامدانه از نوع رستگاری دروغین «پایان خوش» فیلم‌های کابرا است، یا همین پایان سرخوشانه اینلندامپایر، در قاموس رقصی دسته‌جمعی که ظاهراً قرار است رستگاری از نوع MTV را مضحکه کند.

اما جهان منحصربه‌فرد لینچی کجا خلق می‌شود؟ این «امر متعالی مبتذل»، یعنی جایی که شر خود سویه‌ای رهایی‌بخش و انقلابی است و رستگاری عطیه‌ای مبتذل، در چه نقطه‌ای لینچی می‌شود؟ با بازگشت معنی‌دار لینچ به دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ فیلم‌های لینچ، از «مخمل آبی» و «بزرگراه گمشده» گرفته تا «مالهالند درایو» و «اینلندامپایر» جهانی را به نمایش می‌گذارند که عناصر بصری آن یادآور فرهنگ دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ است.

از ترانه‌ها، مدل مو و لباس گرفته تا ماشین‌ها و حتی اشارات ضمنی موجود در این فیلم‌ها. در فیلم‌های لینچ، البته به نحوی کنایی، شوقی دردناک به گذشته وجود دارد. نوستالژی به ارزش‌هایی که دیگر وجود ندارند. این شور و شوقی است حاصل اضطراب مواجهه با قواعد جهان حال. در فیلم‌های لینچ نوعی بی‌اعتمادی نسبت به زمان حال را شاهدیم و البته حس تحقیر به آینده. (در «اینلند امپایر» این بی‌اعتمادی از فیلم بیرون می‌زند و دامان تماشاگر را هم می‌گیرد و بدین‌ترتیب تماشای فیلم را به کنشی مضطراب تبدیل می‌کند).

جهان بصری ـ سمعی لینچ در فیلم‌هایش یادآور دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، یعنی دوران اوج جنگ سرد است، جایی که بهترین فرصت برای مرزبندی خیر و شر در هویت و فرهنگ آمریکایی فراهم شده بود: شر اساسا سرخ است و در بیرون از مرزها و در بلوک شرق حضور دارد، و خیر هم همان کل منسجم درون مرزها. فیلم‌های لینچ به لحاظ بصری ـ سمعی در آن جهان می‌گذرند، اما به نحوی کنایی تاریخ به عنوان نقطه اتکا و گرانیگاه این عناصر بصری ـ سمعی از آن کسر شده است. یعنی حافظه بصری ـ سمعی‌مان، ما را به آن دهه‌ها می‌برد، اما از سوی دیگر با کسر تاریخ واقعی از آن منظومه بصری ـ سمعی پا در هوا و معلق می‌مانیم. این کسر شدن زمان از منظومه بصری ـ سمعی در جهان لینچ، همانند فرآیند تبدیل کلیشه به شعر است.

در «اینلند امپایر» همچون «مخمل آبی» و «بزرگراه گمشده»، لینچ روال نوستالژیک رایجی را واژگون می‌کند که در آن پاره‌ای از گذشته که نقش ابژه نوستالژی را ایفا می‌کند، از زمینه تاریخی‌اش، از پیوستگی زمانی‌اش، کسر می‌شود و در نوعی زمان حال بی‌زمان اسطوره‌ای و ابدی ادغام می‌شود. به همین دلیل ما در فیلم‌های لینچ، زمان حال را با چشمان تماشاگر دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ می‌بینیم.

یعنی به جای انتقال پاره‌ای از گذشته به زمان حال اسطوره‌ای و بی‌زمان شده، ما در مقام تماشاگر زمان حال را طوری می‌بینیم که گویی بخشی از گذشته اسطوره‌ای است. قدرت ویرانگر و مضطرب‌کننده فیلم‌های لینچ از این واقعیت مایه می‌گیرد که فیلم‌های او در زمان حال با چشمان گذشته اسطوره‌ای دیده می‌شوند. این دیالکتیک قدرتمند نگاه و چشم در لینچ، چیزی است که او را از آن شگرد صرفاً نوستالژیک پست‌مدرنیستی جدا می‌کند. یعنی همان تمهیدی که به گذشته همچون امری تزئینی نگاه می‌کند.

تفاوت فیلم‌های لینچ با انواع و اقسام فیلم‌های گذشته‌گرای نوستالژیک دیگر در برخورد او با منطق نگاه به مثابه ابژه است. در «اینلند امپایر» یا «مخمل آبی» و یا «بزرگراه گمشده»، ابژه واقعی جاذبه نه صحنه نمایش داده شده، بلکه نگاه ساده و معصومی است که مجذوب این ابژه‌هاست. برخلاف مثلا فیلم «ضدمرگ» تارانتینو که ظاهرا قصد دارد نگاه تماشاگر ۲۰۰۷ را منطبق کند بر نگاه تماشاگر دهه ۱۹۷۰، و در این راه همه کار می‌کند از نازل کردن تعمدی کیفیت فیلم تا خط و خطوط روی نگاتیوی که ظاهرا قرار است همان نوستالژی مطلب نسبت به نگاه ناب تماشاگر دهه ۱۹۷۰ را بازبنمایاند که فیلم‌ها را با این کیفیت می‌دید، اما از قضا کل این فرآیند «انطباق نگاه دو نسل» در تارانتینو در خود صحنه ادغام می‌شود و از این بابت ابژه جاذبه همچنان خود صحنه‌ای است که این نگاه در آن ادغام شده و نه خود نگاه ساده. درست مثل همان ترقند احیا و بازسازی و لایه‌برداری نقاشی‌های قدیمی در موزه‌ها، که می‌خواهند با لایه‌برداری نقاشی از طریق فنون پیچیده لیزر همان نگاهی را بازتولید کنندکه مثلا تماشاگر سه قرن پیش به آن نقاشی داشته است، رسیدن به همان اسطوره نگاه ناب که برای تارانتینو همان نگاه دهه ۱۹۷۰ است، اما برای لینچ در دیالکتیک اضطراب‌آور نگاه و چشم حاصل می‌شود، همانجا که از سوی دیگر کانون نزاع و نبرد همیشگی خیر و شر نیز است.

http://shahrvandemroz.blogfa.com

علی نیرومندپور (آرش)



همچنین مشاهده کنید