چهارشنبه, ۶ تیر, ۱۴۰۳ / 26 June, 2024
مجله ویستا

ما هم پیر میشویم


ما هم پیر میشویم

روزی، روزگاری پیرمردی تصمیم ‌گرفت به نزد پسر خود برود و در کنار او و خانواده‌اش زندگی کند. پیرمرد از فرط پیری دستانش می‌لرزید و چشمانش سویی نداشت.
در اولین شب پس از رسیدن پیرمرد، …

روزی، روزگاری پیرمردی تصمیم ‌گرفت به نزد پسر خود برود و در کنار او و خانواده‌اش زندگی کند. پیرمرد از فرط پیری دستانش می‌لرزید و چشمانش سویی نداشت.

در اولین شب پس از رسیدن پیرمرد، پسر سفره‌ای مفصل تدارک دید و پدر را بر سر میز ‌نشاند، اما پیرمرد که دستانش می‌لرزید چند بار غذا را به زمین انداخت و پارچه رومیزی را نیز کثیف کرد.

عروس که به شدت از این کار عصبانی شده بود، رو به شوهرش کرد و گفت من و فرزندم نمی‌توانیم با او سر یک میز بنشینیم و غذا بخوریم.

از فردای آن شب، پسر، عروس و نوه پیرمرد سفره خود را جدا کردند. پیرمرد که به سختی غذا می‌خورد، از این تنهایی رنج می‌برد و به سختی اندک لقمه‌ای بر دهان خود می‌گذاشت. لرزش دستان پیرمرد موجب شد تا چند بشقاب و لیوان از دست او بیفتد و بشکند. عروس برای پدر شوهر پیرش بشقاب چوبی می‌آورد تا پیرمرد دیگر چیزی را نشکند.

روزی پسر پیرمرد، فرزند خود را دید که با یک چاقو در حال کندن تکه چوبی است.

از او ‌پرسید، پسرم چه کار می‌کنی؟ پسر بچه در جواب گفت: می‌خواهم برای شما و مادرم بشقاب چوبی درست کنم چون روزی من هم بزرگ می‌شوم و شما پیر می‌شوید.

پسر و عروس از شنیدن این سخنان به شدت متأثر شدند و نزد پیرمرد رفتند و از او معذرت‌خواهی کردند.

پس از آن پیرمرد هیچگاه تنها بر سر میز حاضر نشد و پسر و عروسش با حوصله اول به او غذا می‌دادند و سپس غذای خود را می‌خوردند.‏

مترجم: آرش میری‌خانی