شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
مجله ویستا

قهرمانان مذکر آمریکائی, پشت ماشین تحریر


شهر که در فیلم های روزنامه ای دههٔ ۱۹۳۰ حقیقتی زنده و قابل اعتماد و فضائی صمیمی برای تنفس بود در بوی خوش موفقیت همان چیزی است که سلین ”توحش روشن شده با گاز“ می خواند

”برای خیلی خبرنگاران آمریکائی موجوداتی هستند که دائم سیگار می‌جوند، با خانم‌ها بدون اینکه دست به کلاه خود ببرند وراجی می‌کنند و حاضرند برای جورکردن داستان‌شان جلوی هر کسی زانو بزنند“.(روزنامهٔ تایم، ۱۰ فوریهٔ ۱۹۳۰)

این تصویر قدیمی از دنیای مطبوعات آمریکا حداقل در خارج از خود این کشور برآمده از فیلم‌های زیادی است که از ابتدای سینمای ناطق تا آغاز جنگ‌جهانی دوم در هالیوود تهیه شده‌اند. در میان این فیلم‌ها که معمولاً کمدی را با گوشه و کنایه‌های اجتماعی دوران بحران همراه می‌کردند، خبرنگاران و روزنامه‌نگاران با فرصت‌طلبی‌ها و زرنگی‌هایشان یا در جبههٔ خیر مطلق بودند و یا در جبههٔ شر. بسیاری از فیلمنامه‌نویسان تحت قرارداد استودیوها در این دوران پیشینهٔ روزنامه‌نگاری داشتند اما تهیه‌کنندگان ترجیح می‌دادند واقعیت‌های دنیای روزنامه‌نگاری داشتند اما تهیه‌کنندگان ترجیح می‌دادند واقعیت‌های دنیای روزنامه‌نگاری را به نفع کلیشه‌هائی که از شرایط اجتماعی / اقتصادی معاصر آمریکا برمی‌خاست از دور خارج کنند. در این زمان روزنامه‌ها و سینما داروی مسکن جمعیت زیادی از ایلات متحده‌اند؛ دل‌خوش کردن عوام به پیروزی فقرا بر سرمایه‌داران که انعکاسی ساده‌دلانه از صداقت تقلبی رسانه‌ها بودند با افشاگری‌ها، شرح میهمانی‌ها و عروسی‌های چندصدهزار دلاری، گزارش فساد و بزهکاری و جنایت و ناشی از نابه‌سامانی اقتصادی به اوج خود رسیده بود.

روزنامه‌هائی که برای مردم یک اسباب سرگرمی ارزان قلمداد می‌شد برای گردانندگان آنها سودی بسیار داشت. بنابراین تیراژها سر به فلک کشید. شمار‌ه‌های فوق‌العاده که آخرین اخبار رسوائی یکی از سرمایه‌داران یا محاکمهٔ قاتلان را پوشش می‌دادند به فاصلهٔ چند ساعت به‌دست روزنامه‌فروش‌های کنار خیابان می‌رسید و ظرف چند دقیقه نایاب می‌شد. در ابتدای منشی همه‌کارهٔ او (هاوارد هاکس، ۱۹۴۰) از این روزها به نام ”دوران سیاه روزنامه‌نگاری“ یاد می‌شود. کمی طول کشید تا با فاصله گرفتن از این دوران سیاه همه دریابند که اهرم‌های اصلی ویرایش سرمقاله‌ها و تیترهای صفحهٔ اول، جدا از نسبت آن با موجودی جیب سردبیرها، به روابط و ساختار قدرت پشت‌پرده در این روزنامه‌ها و شهرهای‌شان برمی‌گردد. نمایشنامهٔ مشهور بن‌هکت و چارلز مک‌آرتور به نام صفحهٔ اول که در ۱۹۲۸ برادوی را در نور دید نه تنها نگاهی فراگیر به این ماراتون جنون‌آمیز داشت بلکه مبدع بسیاری از کلیشه‌های فیلم‌های روزنامه‌نگاری در دهه‌های بعد بود.

تاکنون این نمایش‌نامه به‌طور مستقیم منبع الهام سه فیلم فوق‌العاده بوده که هرکدام با حفظ چارچوب اصلی داستان رویکرد منحصربه‌فردی به دوران تاریک داشته‌اند. نگاه انتقادی هکت و مک‌آرتور با ترسیم دقیق روابط میان روزنامه‌نگاران، سردبیرها، امنای شهر، مردم کوچه و خیابان و نمایش طنزآمیز روزهائی که برای یک خبر، روزنامه‌نگاران حاضر بودند آدم ببلعند و با زبانی کمیک سیاه و گستاخ، و داستانی پرفراز و نشیب هنوز هم یکی از کلیدی‌ترین نوشته‌های باقی‌مانده از دنیای روزنامه‌ها در دههٔ ۱۹۲۰ است. هکت (۱۹۶۴ـ۱۸۹۴) و مک‌آرتور (۱۹۵۶ـ۱۸۹۵) پیش از کسب شهرت در هالیوود روزنامه‌نگارانی شیکاگوئی بودند. هکت برای شیکاگو دیلی نیوز کار می‌کرد. او از تمایلات روشن‌فکرانه مبری نبود؛ پیانو می‌نواخت و زمانی‌که پس از جنگ‌جهانی اول به برلین اعزام شد اولین نوول خود اریک درن (۱۹۲۱) را در آن‌جا نوشته بود. هکت به معماری و هنرهای نو علاقه داشت و تنها راه نوشتن دربارهٔ این علایق داشتن روزنامه‌ای از خودش بود که منجر به راه انداختن شیکاگو لیتراری تایمز در ۱۹۲۳ شد. شیکاگوی دههٔ ۱۹۲۰ مکان و زمان مناسبی برای بروز علایق هکت نبود. او پس مدت کوتاهی به سنگ‌های زیادی در راه برخورد کرد و پس از دوسال کاملاً بی‌پول شد. این تلگرام هرمن منکه‌ویتس (که بعدها فیلم‌نامهٔ همشهری کین را با اورسن ولز نوشت) بود که دوباره او را احیاء کرد: دعوت به هالیوود.

هکت همزمان با نوشتن فیلم‌نامه برای برادوی را نیز آغاز کرد. زمانی‌که نمایش صفحهٔ اول او در برادوی غوغائی به راه انداخته بود همزمان در اولین مراسم اسکار برای دنیای تبهکاران (اشترنبرگ، ۱۹۲۷) مجسمه را به‌دست گرفته بود.

هکت که خود فرزند یک یهودی مهاجر روس‌تبار بود در روزهای جنگ‌جهانی دوم خارج از هالیوود فعالیت‌های گسترده‌ای برای مقابلهٔ فکری با نازیسم کرد. یکی از مشهورترین تیترهای روزنامه‌ای او در این دوران که در روزنامه‌ای نیویورکی چاپ شد، بخش مهمی از آمریکای غافل و دور از میدان جنگ را بیدار کرد: ”فروشی... هفتاد هزار یهودی به قیمت پنجاه دلار ... تضمین می‌شود که همه انسانند“. همین‌طور این هکت بود که خطابهٔ رادیوئی مشهور جوئل مک‌کری در پایان خبرنگار خارجی (هیچکاک، ۱۹۴۰) را به‌عنوان اعتراضی بلندآوا به جنگ و همدلی با اروپای درگیر نوشت. واقعیت این است که به سینما و هفتاد فیلمی که او را به مقام و عنوان ”شکسپیر هالیوود“ رساند که هیچ علاقه‌ای نداشت و برایش فیلمنامه تنها اسباب بی‌دردسر و سریع‌السیر تولید پول بود. شاید علاقه ٔ او به ۳۵ کتابی‌که نوشته بیشتر باشد اما امروز او را نه برای کتاب‌هایش بلکه برای فیلم‌نامه‌های بزرگی مثل چه زندگی شگفت‌انگیزی! (کاپرا، ۱۹۴۶)، بدنام (هیچکاک، ۱۹۴۶) و جائی‌که پیاده‌روها تمام می‌شوند (پرمینجر، ۱۹۵۰) به یاد می‌آوریم.

چارلز مک‌آرتور نیز مسیری مشابه هکت را پیمود، منتهی عمر او کوتاه‌تر بود و شهرت و موفقیتش هم کمتر. اما بهترین دوران هر دو از وقتی آغاز می‌شود که مجموعه‌ای از فیلم‌های درخشان را برای کارگردانان بزرگ می‌نویسند یا خودشان دست به کارگردانی این نوشته‌ها می‌زنند. مشهورترین فیلم ساخته شده توسط هکت / مک‌آرتور رذل (۱۹۳۵) اسکار بهترین فیلمنامه را نیز برده است.

نمایش‌نامهٔ صفحه اول که توسط هکت و مک‌آرتور به‌عنوان شاهدان عینی دنیای روزنامه‌نگاری دههٔ ۱۹۲۰ در شهرهای بزرگ آمریکا نوشته شده بود در ۱۴ اوت ۱۹۲۸ در برادوی افتتاح شد. در این اجراء آزگود پرکنیز در نقش والتر برنز، لی تریسی در نقش هیلدای جانسن و جرج لیچ در نقش ارل ویلیامز ظاهر شدند.

داستان از این قرار بود: برنز سردبیر روزنامه‌ای در شیکاگوست و درست در زمانی‌که شهر با یکی از جنجالی‌ترین ماجراهای جنائی روبه‌روست، خبرنگار همه‌فن‌حریف برنز، هلیدی جانسون اعلام می‌کند که قصد ازدواج با پگی گرانت و کناره‌گیری از شغلش را دارد. ولی ماجرای قتل یک پلیس رنگین‌پوست به‌دست ارل ویلیامیز مهمتر از آن است که برنز از هیلدی صرف‌نظر کند. از آن طرف شهردار و کلانتر که در سال انتخابات مجدد شهرداری قرار دارند سعی می‌کنند با بلشویک معرفی کردن و صدور حکم اعدام برای ویلیامز به موفقیت سیاسی دست پیدا کنند.

سرانجام برنز با کلک، هلیدی را به وسط ماجرا که اتاق مخصوص خبرنگاران برای پوشش خبر اعدام است هل می‌هد، ویلیامیز که برای آزمایش روانی پیش روان‌پزشک برده شده بر اثر حماقت کلانتر و با اسلحهٔ او اول به دکتر شلیک می‌کند و بعد می‌گریزد. وقتی خبرنگارها به‌دنبال او پا به خیابان‌ها می‌گذارند هیلدی تصادفاً می‌فهمد که ویلیامز از ساختمان‌ها خارج نشده است. او ویلیامز را پیدا می‌کند و با دادن قول کمک او را در میز تحریر کشوئی یکی از خبرنگاران پنهان می‌کند، در حالی‌که مجبور است هم‌زمان دروغ‌هائی برای همسر منتظرش در ایستگاه قطار ببافد و او را تا نوشتن ”بزرگ‌ترین ماجرای عمرش“ معطل کند. خبرنگاران برای پیدا کردن ویلیامیز به هر دری می‌زنند و حتی باعث مرگ دختر مورد علاقه‌اش می‌شوند. خود برنز نیز وقت را تلف نمی‌کند و به محل می‌رود و زمانی‌که همه‌چیز آمادهٔ چاپ یک ”صفحهٔ اول“ جنجالی است ویلیامز تصادفاً جلوی خبرنگاران و کلانتر از میز خارج می‌شود و کار هیلدی و برنز به زندان می‌کشد.

در بازداشت آنها متوجه می‌شوند که نامه‌رسان ایالت محل تولد ویلیامز که برای دادن پیام جلوگیری از اعدام ویلیامز به شیکاگو آمده نیز در زندان است و تمام این بازی‌ها متوجه شهردار می‌شود که نامه را عمداً دریافت نکرده و نامه‌رسان وظیفه‌شناس را به یک کلوب خصوصی تفریحی فرستاده تا صبح با خیال راحت ویلیامز را اعدام کند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 5 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.