جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سفر پیدایش


سفر پیدایش

راستی در روزی كه به نام «روز تولد» در شناسنامه هر فرد, نام گذاری می شود, «من» به دنیا می آید یا «تن» «من»

ـ علی صفایی حایری: آنچه چراغ ها را مطرح می كند، خود تاریكی است. در بطن تاریكی چراغ ها بارور می شوند. و همین بشارت برای تو بس، كه از «ظلمات» نترسی، كه هدایت خدا، درمتن گمراهی جلوه ها دارد.

در این بشارت، «سرّ» بزرگی است كه می تواند غربت و تنهایی تو را، «اگر خدا در دلت مشعلی روشن كند و در سینه ات نوری برافروزد» به انس و تولید بیشتر منتهی سازد، تا پس از تولدت، عقیم نمانی.

تو یك بار از مادر متولد شدی و این بار باید از خودت بیرون بیایی. از نفس؛ از غریزه ها، از عادت ها متولد شوی؛ كه عیسی می گفت: «لا یلِجُ فی المَلَكوتِ مَن لا یولَدُ مَرَّتَین»، كسی كه دو بار متولد نشود، به ملكوت خدا راهی ندارد. باید «تولید» كنی و زاد و ولد كنی، كه تنها نمانی و درتنهایی هم مأنوس باشی.

● جاودانگی «تن» یا «من»

ـ محمد حسین ساعی: راستی! در روزی كه به نام «روز تولد» در شناسنامه هر فرد، نام گذاری می شود، «من» به دنیا می آید یا «تن» «من»؟

می دانی تفاوت در كجاست؟ «تن» یك روز با درد زایمان متولد می شود، هر هفت سال با مردن سلول های پیر و تولد سلول های جدید، نو می شود و در آخر در ظلمت فنا، ناپدید می شود.

اما «من» اگر متولد شود دیگر نمی میرد و در بقای وجود، جاری می گردد. «من» همیشه زنده است و اگر یك بار متولد شد دیگر نخواهد مرد، ولی «تن» اگر هزار بار هم در تناسخی فرضی به دنیا بیاید هر هزار بار می میرد.

«تن» را مادر می زاید و «من» را تو. و یادت باشد كه جاودانگی درتولد «من» است.

● افسانه تناسخ

ـ علی عبدحق: اگر چه فقط افسانه است، اما اگر تناسخ راست بود ما همگی از پوست فرسوده روزمرگی می مردیم و از شكم یك سنگ زاده می شدیم؛ سنگی نه چنان بزرگ كه كسی بر آن تكیه كند و نه چنان زیبا كه زیور باشد و نه چنان سخت كه به كار آید. حتی در این صورت نیز زاده شدنمان ورود به دوزخ بود.

● دونادون

ـ علیرضا سمیعی: دالایی لاما فكر می كرد قبلاً با تن دیگری می زیسته است و بعد در تن های دیگری می زید و نیز افلاطون. اما همه در كنار فیلسوفان توحیدی به همراه دكارت از این بابت مطمئن بودند كه بلافاصله پس از اندیشیدن، هستند.

«بدینوسیله اعلام می شود اینجانب میكل آنژ «خویش» است و مجسمه ای كه می سازد، «من» نام دارد.» و از این گونه خوشحالیات، بسیار سروده می شود. ولی به قول فوكو، انسان در جهان امروز تحت نظم دهندگی سرمایه داری قرار دارد و در مقام بر ساختن سوژه خویش آزاد نیست. برای آنها فرق نمی كند كه چگونه ای. می ربایند، تولید می كنند و در نوبت مصرف می گذارند. لیوتار وحشت زده از این كه كانالیزه شود نظریه های روان نژندی را پیش می كشید. تا انسان را از حالت انضمام شده به دستگاه تولیدی نجات دهد. انسان را به «من» های از پیش هل می دهند، و در هر «خودی» كه پنهان شوی فتح می گردی. از این رو زندگی در استقلال، زیستن همچون پارتیزان هاست. فرار از «منی» به دیگر «من ها» و همین طور تا قیامت گریز. تناسخ هرچند قصه ای نخ نماست اما توگویی انسان امروز مجبور است نه طی نسل ها بلكه در محدوده زندگی خویش آن را تحقق بخشد و از تنی به تنی پرتاب شود. با این حساب تناسخ فردی و البته كمی عجول شده است. شاید او نیز در فرایند تناسخ خویش قالب دیگری یافته است.

● روزمرگی

ـ فاطمه سلطانی: ظاهراً با یك تولد آغاز می شویم و با یك مرگ پایان می یابیم،اما واقعیت این است كه انسان از لحظه تولد، یك سراشیبی رو به زوال را طی می كند. نمودار زندگی انسان اگر تولد دومی نداشته باشد، هیچ نقطه اوجی ندارد. در این آمدن ها و رفتن های روزانه،اتوبان ها وچراغ قرمزهاوعجله ها،در این زوال تدریجی،در این مرگ تدریجی، می توان متولد شد؟

عادت ها متوقفمان كرده اند و عجیب تر اینكه تولد دوباره مان باید از دل همین روزمرگی ها آغاز شود.برای اولین تولد ۹ ماه منتظر ماندیم،برای تولد دوم چند ماه؟...

● روزش كه رسید...

ـ حاج اسماعیل دولابی: این گلی كه هنوز نشكفته است، هنوز غنچه است، بو ندارد. بویش توی دلش است. مخفی است. من و تو هر چه بو می كشیم بو نمی شنویم. این دل هم كه نشكفته، میل خدا را ندارد. دارد، ولی پنهان است. آن تو است. ما نمی بینیم. به غنچه نشكفته اگر عطر بزنی می شكفد؟ پژمرده می شود. می میرد. غنچه باید بهارش برسد و بشكفد. خدا هم زوری نیست، روزی است. روزش كه رسید دل می شكفد. آن روز فقط حواست باشد. باید كه خوب بو بكشی.

● شمس واره ها

ـ فهمیه فداكار: اگر این تكاپوها نباشند شهرمان می میرد و به شهر ارواح تبدیل می شود، ارواح تسخیر شده ای كه راه می روند، كار می كنند، تعطیلات دارند و گاهی هم برای حقوق بیشتر و یا حتی آزادی شعار می دهند.

اگر این روح، از بین همین لحظه هایی كه به امید تعالی بیشتر جریان می یابند زاده نشود، «اجتماع انسان ها» در سراشیبی سقوط قرار می گیرد. این جامعه كه نه، «امت روح الله» هم در همین ثانیه ها دوباره متولد شد. و فقط كسی می توانست این تولد دوباره را بیافریند كه این انقلاب ابتدا درون خودش رخ داده بود. و از همین رو مبارزان در بند كمیته مشترك، این شعر را بر روی دیوار زندان نوشته بودند: «این ذره ذره گرمی خورشیدواره ها‎/ یكروز بی گمان‎/ سر می زند به جایی و خورشید می شود.»

● هنوز ساعتی مانده

ـ مرتضی صفایی: هنوز ساعتی مانده تا به دنیا بیایم، هنوز وقت هست كه در خلوت فكر كنم به چیز هایی كه منتظرم هستند و من منتظرشان نیستم. فكر كنم به تنهایی وسط هزار هزار آدم غریبه یا آشنا و بترسم از تنهایی و ناخود آگاه مقایسه اش كنم با تنهایی حالا. ظاهراً اینجا راحت ترم. كسی نیست مرا اذیت كند. كسی نیست كه دلم را بشكند و دلش را بشكنم.

حسابش را كه می كنم می بینم خیلی هم بد نمی شود. دنیاست دیگر. بزرگ می شویم، راه می رویم، به حرف می آییم، می خندیم، پدر و مادر دلشان برایمان غنج می رود، اسباب بازی می خرند برایمان، اسباب بازی ها را خراب می كنیم، گریه می كنیم، نوازشمان می كنند، بزرگمان می كنند، بزرگ می شویم، صدایمان دور گه می شود، دعوا می كنیم، گریه می كنیم، صبر می كنیم، دلمان پر می زند، عاقل می شویم، می رویم دنبال درس و كار و زندگی، دلتنگ می شویم، بی خیال می شویم، خودمان پدر و مادر می شویم، بزرگشان می كنیم، با بچه ها بازی می كنیم، بچه ها می خندند، دلمان غنج می رود... دنیاست دیگر، حسابش را كه بكنیم می بینی خیلی هم بد نمی شود!

هنوز یك ساعتی مانده تا به دنیا بیایم می توانم با خودم خلوت كنم، چه جایی بهتر از اینجا؟ می توانم از خدا بخواهم مرا ببخشد برای گناهانی كه می خواهم مرتكب شوم. می توانم افسوس بخورم برای فرصت هایی كه از دست می دهم. می توانم ناراحت شوم برای ظلم هایی كه در حقم می شود. می توانم این یك ساعت را دندان روی جگر بگذارم و صبر كنم، برای تمام رنج هایی كه منتظرم هستند.



همچنین مشاهده کنید