جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

تصویرگرجهان نیم گفته کریستف کیشلوفسکی


تصویرگرجهان نیم گفته کریستف کیشلوفسکی

وقتی به گذشته نگاه می کنیم , می بینیم که این فیلم ساز بی رغبت هرگز از رسانه ای به اسم سینما خوش اش نمی آمده است از نظر او ادبیات به مراتب قالب رساتری از سینماست , اما متقاعد شده بود که نمی تواند بنویسد گرچه همه ی فیلم نامه هایش را خودش نوشته و یا در نوشتن شان همکاری داشته است , هرچند جوایزی که برده بود حتی جاه طلب ترین کارگردان ها را هم خوشنود می کرد

وقتی‌ به‌ گذشته‌ نگاه‌ می‌کنیم‌، می‌بینیم‌ که‌ این‌ فیلم‌ساز بی‌رغبت‌ هرگز از رسانه‌ای‌ به‌ اسم‌ سینما خوش‌اش‌ نمی‌آمده‌ است‌. از نظر او ادبیات‌ به‌مراتب‌ قالب‌ رساتری‌ از سینماست‌، اما متقاعد شده‌ بود که‌ نمی‌تواند بنویسد (گرچه‌ همه‌ی‌ فیلم‌نامه‌هایش‌ را خودش‌ نوشته‌ و یا در نوشتن‌شان‌ همکاری‌ داشته‌ است‌)، هرچند جوایزی‌ که‌ برده‌ بود حتی‌ جاه‌طلب‌ترین‌ کارگردان‌ها را هم‌ خوشنود می‌کرد.

با این‌ حال‌ او هرگز از فیلم‌هایی‌ که‌ ساخته‌ بود، راضی‌ نبود. فیلم‌ها از نظر او «کودن‌» بودند، حرفه‌ای‌ که‌ او انتخاب‌ کرده‌ بود «پوچ‌ و مایه‌ی‌ شرمساری‌» بود. کارگردان‌ ما، بسیار بیش‌ از آن‌ که‌ تحت‌ تأثیر هر فیلم‌ساز دیگری‌ قرار بگیرد، از ادبیات‌ تأثیر می‌گرفت‌. گرچه‌ کن‌ لوچ‌ را تحسین‌ می‌کرد و در فیلم‌ شیفته‌ی‌ دوربین‌ نسبت‌ به‌ او ادای‌ احترام‌ کرد، و یا فلینی‌، ولز، تارکوفسکی‌ و برگمان‌ را دوست‌ می‌داشت‌، با این‌ حال‌ همیشه‌ ادعا می‌کرد این‌ کارهای‌ شکسپیر، داستایوفسکی‌، کامو و کافکا هستند که‌ تفکرات‌ او را شکل‌ می‌دهند.

جالب‌ آن‌ که‌ هنگامی‌ که‌ خودش‌ را بازنشسته‌ کرد، اعلام‌ کرد این‌ کار باعث‌ می‌شود وقت‌ زیادی‌ برای‌ کتاب‌ خواندن‌ داشته‌ باشد هرگز به‌ سینما برنخواهد گشت‌! به‌ هر حال‌ شاید یاس‌ کیشلوفسکی‌ ریشه‌ در این‌ واقعیت‌ داشته‌ باشد که‌ او توان‌ خودش‌ را مصروف‌ کار تقریبا محالی‌ یعنی‌ تصویر کردن‌ جهان‌ درون‌، جهان‌ احساسات‌، جهان‌ مفاهیم‌ نیم‌گفته‌، جهان‌ برخورد تقدیرها کرده‌ بود. کوشش‌ در به‌ تصویر درآوردن‌ چیزهایی‌ که‌ ملموس‌ نبودند و خوب‌ می‌دانست‌ این‌ کار چه‌قدر دشوار است‌.

او می‌گوید: «حوزه‌هایی‌ مثل‌ خرافات‌، طالع‌بینی‌، پیش‌گویی‌، شهود و خواب‌، وجوه‌ درونی‌ هستی‌ انسانی‌ را تشکیل‌ می‌دهند و اینها دشوارترین‌ چیزها برای‌ تبدیل‌ شدن‌ به‌ فیلم‌ هستند. گرچه‌ می‌دانم‌ هر قدر هم‌ تلاش‌ کنم‌ نمی‌توانم‌ این‌ چیزها را به‌ فیلم‌ تبدیل‌ کنم‌، با این‌ حال‌، خیلی‌ ساده‌، در این‌ جهت‌ پیش‌ می‌روم‌ و تا آن‌جا که‌ مهارتم‌ اجازه‌ دهد، می‌کوشم‌ به‌ این‌ حوزه‌ها نزدیک‌ شوم‌.» مثل‌ همیشه‌ او با فروتنی‌ می‌گوید که‌ احساس‌ می‌کند فاقد آن‌ استعدادی‌ است‌ که‌ بتواند به‌ آن‌ چیزی‌ که‌ قصدش‌ را داشته‌، نایل‌ شود. به‌علاوه‌ سینما را رسانه‌ی‌ شایسته‌ای‌ برای‌ این‌ کار نمی‌بیند. می‌گوید: «هدف‌ این‌ است‌ که‌ آن‌چه‌ را درون‌ ما قرار دارد، به‌ تصویر بکشیم‌، اما راهی‌ برای‌ تصویر کردن‌ آن‌ وجود ندارد. برای‌ ادبیات‌، این‌ موضوع‌ عالی‌ است‌. این‌ احتمالا تنها موضوعی‌ در جهان‌ است‌ که‌ این‌ وضعیت‌ را دارد. ادبیات‌ بزرگ‌ نه‌تنها می‌تواند به‌ موضوع‌ نزدیک‌ شود، بلکه‌ در موقعیتی‌ قرار دارد که‌ می‌تواند آن‌ را توصیف‌ کند.» اما کیشلوفسکی‌ اشتباه‌ می‌کرد.

سینما می‌تواند به‌ جهان‌ درون‌ نزدیک‌ شود و سینمای‌ او این‌ کار را کرد. ادبیات‌ بر کار او تاثیر شگرفی‌ داشت‌ و این‌ تاثیر فقط‌ به‌ خاطر موضوع‌ و محتوای‌ فیلم‌ها نبود. وقتی‌ فیلم‌های‌ او از این‌ جنبه‌ مورد توجه‌ قرار گیرند و به‌ جای‌ آن‌ که‌ همچون‌ فیلم‌هایی‌ با سنت‌ هالیوودی‌ دیده‌ شوند، تقریبا مثل‌ رمانی‌ با روایت‌های‌ درونی‌اش‌ و یا حتی‌ خطوط‌ و لحظات‌ کنایه‌آمیز آن‌ به‌ گونه‌ای‌ مستقل‌ خوانده‌ شوند، فیلم‌ها شروع‌ می‌کنند به‌ ایجاد حس‌ و گشودن‌ زندگی‌ درونی‌ شخصیت‌ها. درست‌ مثل‌ ادبیات‌ بزرگ‌، فیلم‌های‌ کیشلوفسکی‌ می‌توانند تفسیر شوند و باز هم‌ تقسیر شوند.

اگر به‌ تصویر کشیدن‌ احساسات‌ و یا زندگی‌ درونی‌ انسان‌ها بر پرده‌ی‌ سینما غیرممکن‌ است‌، پس‌ کیشلوفسکی‌ چگونه‌ در این‌ راه‌ کوشیده‌ است‌؟

او این‌ کار را با فضاسازی‌ و حس‌ و حال‌ دادن‌ به‌ صحنه‌ها آغاز کرد. با یاری‌ جستن‌ از همکاران‌ سینمایی‌ حساس‌ و خلاق‌: سبک‌ اکسپرسیونیستی‌ اسلاومیر ایدزیاک‌ در خلق‌ جهانی‌ سرد و دل‌مرده‌ در فرمان‌ پنجم‌ و فضای‌ حزن‌انگیز و اشک‌بار در سه‌ رنگ‌: آبی‌، سبب‌ می‌شود تا احساسات‌ حقیقی‌ ما ــ بی‌ آن‌ که‌ بدانیم‌ دقیقاً به‌ خاطر چه‌ برانگیخته‌ شوند. بعد، آهنگساز خوش‌قریحه‌ اما تک‌افتاده‌ای‌ را به‌ اسم‌ زبیگنیف‌ پرایزنر، که‌ به‌ طرز عجیبی‌ چاق‌ بود، پیدا کرد و به‌ دوربین‌اش‌ اجازه‌ داد تا در دنیای‌ درونی‌ و خصوصی‌ شخصیت‌هایش‌ سرک‌ بکشد و اندیشه‌ها و نااندیشیده‌های‌ آنان‌ را بکاود.

ورونیک‌ در زندگی‌ دوگانه‌ی‌ ورونیک‌ که‌ با مرگ‌ هم‌زاد لهستانی‌اش‌ درد جان‌کاهی‌ را تجربه‌ می‌کند، همواره‌ با خودش‌ منشور انکسار نوری‌ را همراه‌ دارد، عادتی‌ که‌ تنها او می‌تواند درباره‌اش‌ توضیح‌ دهد. جولی‌ (سه‌ رنگ‌: آبی‌) وقتی‌ دارد تصویر خودش‌ را توی‌ قاشق‌ چای‌خوری‌ای‌ که‌ قهوه‌اش‌ را با آن‌ شیرین‌ کرده‌، وارسی‌ می‌کند، حواس‌اش‌ پرت‌ می‌شود و بعد با شنیدن‌ صدای‌ موسیقی‌ سمفونی‌ ناتمام‌ شوهر مرده‌اش‌، باز به‌ واقعیت‌ برمی‌گردد.

اورسولا (پایانی‌ نیست‌) در محل‌ هیپنوتیسم‌ درمانی‌، نوعی‌ بازی‌ را با شوهر مرده‌اش‌ بازی‌ می‌کند. همه‌ی‌ این‌ها نشان‌ از شخصی‌ترین‌ لحظه‌ها دارند. لحظه‌های‌ محرمانه‌ای‌ که‌ هیچ‌کس‌ دیگر را یارای‌ ورود به‌ آن‌ها نیست‌، مگر کیشلوفسکی‌.

نقش‌ مشاهده‌گری‌ او سبب‌ شد تا یکی‌ از عناصر تکرارشونده‌ در آثار او شکل‌ بگیرد: مشاهده‌گری‌ و چشم‌چرانی‌. فیلیپ‌ (شیفته‌ی‌ دوربین‌) حریصانه‌ هر چه‌ را می‌جنبد با دوربین‌اش‌ ثبت‌ می‌کند. تومک‌ بخت‌برگشته‌ (فیلمی‌ کوتاه‌ درباره‌ی‌ عشق‌) از فاصله‌ای‌ دور ماگدا، همسایه‌اش‌، را می‌پاید و وقتی‌ او با مرد دیگری‌ عشق‌بازی‌ می‌کند، بی‌ آن‌ که‌ کسی‌ حتی‌ اسم‌ تومک‌ را شنیده‌ باشد، آن‌ها را تماشا می‌کند. در فرمان‌ نهم‌ شوهر درمانده‌ای‌ که‌ ناتوانی‌ جنسی‌ دارد مخفیانه‌ کمین‌ می‌کند تا روابط‌ پنهانی‌ همسرش‌ با یک‌ دانشجو را مشاهده‌ کند.

کارولِ دل‌باخته‌ (سه‌ رنگ‌: سفید) پنجره‌ی‌ همسرش‌ را به‌ دوست‌اش‌ نشان‌ می‌دهد و به‌ سایه‌ی‌ سیاه‌ زن‌اش‌ که‌ در آغوشی‌ کشیده‌ می‌شود نگاه‌ می‌کند. آگوست‌ (سه‌ رنگ‌: سرخ) جاسوسی‌ معشوقه‌اش‌، کارین‌ را می‌کند و او را در حال‌ عشق‌بازی‌ با دیگری‌ می‌بیند. عشق‌، آن‌گونه‌ که‌ کیشلوفسکی‌ ترسیم‌ می‌کند، یعنی‌ حسادت‌، یعنی‌ میل‌ یک‌سویه‌، یعنی‌ اشک‌، عشق‌ یعنی‌ دوروتا (فرمان‌ دوم‌) که‌ دل‌باخته‌ی‌ دو مرد است‌ و در عین‌ حال‌ با تصمیم‌ دشوار و عذاب‌آوری‌ درباره‌ی‌ نوزاد متولدنشده‌اش‌ روبه‌رو است‌. عشق‌ یعنی‌ تجاوز به‌ روابط‌ پدر دختر و تبدیل‌ آن‌ به‌ گونه‌ای‌ که‌ نباید. (فرمان‌ چهارم‌)

به‌طور کلی‌، کیشلوفسکی‌ همواره‌ دل‌مشغول‌ جنبه‌هایی‌ بود که‌ از ترکیب‌ تقدیر، سرنوشت‌ و شانس‌ تشکیل‌ می‌شدند. این‌ دل‌مشغولی‌ را به‌ خاطر ضعف‌ ارثی‌ ریه‌های‌ او و میل‌ مفرط‌ اروپای‌ شرقی‌ها به‌ کشیدن‌ سیگار که‌ سبب‌ می‌شود کیشلوفسکی‌ را به‌ سرنوشت‌ محتوم‌ خودش‌ آگاه‌ کند چه‌ موروثی‌ بدانیم‌ و چه‌ به‌ دلیل‌ متولد شدن‌ در دوران‌ متلاطمی‌ که‌ کلمه‌ نادرستی‌ به‌ فردِ نادرستی‌ می‌توانست‌ شما را توی‌ زندان‌ بیندازد متاثر از محیط‌، به‌ هر حال‌ او را به‌ استاد سرنوشت‌ بدل‌ ساخته‌ بود، دست‌کم‌ بر روی‌ نوار سلولوئید.

یکی‌ از فیلم‌های‌ اولیه‌ و نسبتا شناخته‌شده‌ی‌ کیشلوفسکی‌، به‌ نام‌ شانس‌ کور،سرنوشت‌ مرد جوانی‌ به‌ اسم‌ ویتک‌ را ترسیم‌ می‌کند که‌ در زندگی‌ به‌ طور فرضی‌ و در اثر واقعه‌ای‌ واحد، این‌ که‌ به‌ ترن‌ برسد یا نرسد، می‌تواند به‌ سه‌ مسیر کشیده‌ شود. مرد جوان‌ می‌توانست‌ عضو حزب‌ کمونیست‌ بشود،

می‌توانست‌ به‌ جنبش‌های‌ زیرزمینی‌ بپیوندد و یا همچنان‌ بی‌میل‌ به‌ سیاست‌ باقی‌ بماند. بدین‌گونه‌ و در حالی‌ که‌ گزینه‌های‌ مختلف‌ زندگی‌ سیاسی‌ در لهستان‌، موضوع‌ فیلم‌ را تعیین‌ می‌کند، طبیعت‌ ذاتی‌ ویتک‌ ثابت‌ باقی‌ می‌ماند. او عروسک‌ خیمه‌شب‌بازی‌ دست‌ تقدیر نیست‌ و چیزی‌ عظیم‌تر از تقدیر تعیین‌ می‌کند او چه‌ باشد. از این‌ رو، صرف‌نظر کردن‌ از عناصر فلسفی‌ و غیرسیاسی‌ مثل‌ تداخل‌ و درهم‌آمیزی‌ زندگی‌ها، عملکردهای‌ بی‌رحمانه‌ و عجیب‌ و غریب‌ تقدیر و شانس‌ و آن‌چه‌ کیشلوفسکی‌ اسمش‌ را «حالت‌ چه‌ می‌شد اگر؟» گذاشته‌ بود در فیلم‌ غیرممکن‌ است‌. این‌ها چیزهایی‌ هستند که‌ بعدها به‌طور فزاینده‌ و متناوبی‌ در کارهای‌ اخیر او نمود یافت‌. احساسی‌ از نظمی‌ عظیم‌تر در بازی‌ زندگی‌، حتی‌ اگر این‌ نظم‌، مقهور برخوردهای‌ تصادفی‌ و وقایع‌ ناخوشایند باشد.

علی نیرومندپور (آرش)

مصطفی مستور



همچنین مشاهده کنید