شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
کلاغ در جنگل

برفی خشک و مرموز و سرتاسر یک شب گرم میبارید، بطوریکه هر شاخهای در جنگل، نزدیک خانه کوچک و اجارهای آنها، تکیهگاه کوهی از برف شده بود. از آن بالا، تلالوی صبحدم بیسایه، عمق را از این صحنه ربوده بود؛ گویی شاخهها تار و پودٍ ضخیم پرده ای هستند که روی آن الفبایی چینی نقش بسته و بر آسمان خاکستری آویزان شده است. نازکی برف، روی تار و پود سیاه رنگ آن، توری مانند به نظر می آمد. جک از خودش پرسید آیا تابحال چنین صحنه زیبایی دیده است؟ برف بند آمده بود؛ انگار موقع خوابش فرا رسیده بود.
حوله حمام به تن، صبح زود، کنار پنجره ایستاده بود. شب قبل او و همسرش شام را در خانه صاحبخانهشان، در میان زرق و برقِ عتیقهجات خیرهکنند خورده بودند. دو نوع شراب، قرمز و قرمزتر، با شام سرو شده بود و شمعها، روی میزی دراز .زوج صاحبخانه مسنتر بودند و گرد پیری، زیرکانه روی چهرهشان نشسته بود. بعد از شام، زنها و مردها از هم جدا شدند، مردها پس از آنکه با بِرَندی گلویی تازه کردند و سیگار کشیدند دوباره در اتاق بزرگی که دیوار آن پوشیده از ابریشم سبز خیرهکنندهای بود دورهم جمع شدند. جنس های مخالف چنان سرگرم پر حرفی شدند که درخشش حرفهای نامربوط آنان به درخشش کریستالهای لوستر بالای سرشان طعنه میزد. سر انجام (عقربههای طلایی ساعت روی مرمر خاکستری، نه تنها گذران پرشتاب زمان بیات شده را نمایش میداد، بلکه خود نیز از نظر ظرافتِ ساخت مورد نمایش واقع شده بود) با بیحوصلگی تمام به بالای پلکان مارپیچ صعود کردند و به اتاقی دعوت شدند که خانم میزبان ِ مو فلفلی، هر روز در آن، به سرگرمی با شکوهش «کاردستی با کاغذهای رنگی» میپرداخت. او معبدی از کاغذ های رنگی طراحی کرده بود. روی دیوار، دستهگلهای کاغذی قاب گرفته شده، آویزان بود. روی میز کار، بزرگترین و براقترین ظرف چسب قطرهای «اِلمِر» که جک تا بهحال ندیده بود، قرار داشت؛ او حتی به خواب هم نمی دید چنین اندازهای هم وجود دارد. گاو آبی رنگِ روی ظرف چسب، سرمستانه میخندید. سپس خدمتکاران آمدند و روی کاردستیها را پوشاندند. هنگام بازگشت، مهمانها دم در خانه میزبان، متوجه شدند، دنیا غرق در سفیدی شده است. بارش برف مانع دید آنها میشد؛ در بیرون خانه، صمیمیت بیشتری به چشم میخورد. مهمانهای مست هم صدا، تمجید کردند؛ میزبان را، مردی مسن و کوتاه، آرتروزی، که مغرور بود از شامش، شرابش، کاردستیهای زنش و حالا از برفش. زوج جوان در حالیکه با نگاه آنها بدرقه میشدند به خانه کوچک و اجارهایشان که آن نیز مال آن ها بود برگشتند. در خانه دستمزد پرستار بچه را پرداختند و او را در آن شب طوفانی مانند چیزی که تاریخ مصرفش گذشته باشد راهی کردند. با این که دیروقت بود، به عشقبازی مشغول شدند. شش ساعت بعد وقتی صدای گریه بچه به گوش رسید، مرد برای قدرشناسی، به جای زنش از تختخواب پایین آمد و کودک را آرام کرد.
از کهنه نمدار بچه غباری نامریی از گاز آمونیاک در هوا پخش شد و موجب اشکبار شدن چشمانش گشت. برفی که لبه ی پنجرهها را پو شانده بود باعث برش اشعه ی آفتاب می شد بطوریکه خورشیدٍ پشت آسمان، مانند لامپ روشنٍی از پشت کلاه کاغذی آباژور به نظر می آمد. اتاق کودک گرم و پر نور بود؛ کاغذ دیواری با طرحی از گلهای بنفشه مات به طور یکنواخت گرم شده بود، برای همین حتی گوشههای بههمریخته اتاق هم لبریز از معصومیت بود.
در این لحظه ، دختربچه دنیا ندیده، برهنه و هاج و واج، ناخواسته چشم به قیافه همیشگی پدرش دوخته بود و او را زیر نظر داشت. حوله حمام پشمی و بنفش رنگی که به تن داشت و خنکی کف اتاق، هر دو در خرسندی او سهیم بودند؛ در چشم کودک بزرگ تر از آنچه بود به نظر میآمد. رانهای عضلهای و لخت او، به چشم کودک، مدام از لای برگ های لباس حوله ای او گم و پیدا می شد. مرد آنها را دید، همه چیز را از میان سه لایه شفاف شیشه پنجره؛ خاطره مستی اش، کم خوابی فعلی اش و شکوه نافذ برفی که ناگاه همهجا سایه گسترده بود. چون گیرایی اش تیز بود پس آدم ملایمی بود. درزهای موازی کف اتاق، جلای سالمون رنگ دیوار، نگاه خیره و تاریک، مانند مردمکی که با دارو گشاد شده باشد- همه این چیزها را، بر اثر بیگاری که موجب زدودن گیجی او شده بود، و فشاری که در عمق وجودش بر او وارد میساخت و ضرورت تخلیه اندرونش را به او یادآوری میکرد، احساس کرد.
با وجودی که خانه کوچک بود ولی دو سرویس بهداشتی داشت. او از حمام مجاور اتاق دخترش استفاده کرد؛ حمامی که میله ی چهار گوش پرده ی آن از تکرار سنگینی کهنههای خیس بچه لق شده بود. گچهای اطراف میخپرچهای سقف حمام پوسته پوسته شده بود. او درحالیکه به آب راکد کاسه بیضی شکل توالت نگاه میکرد ناباورانه دید که تکههای شناور مدفوعش مانند شاخههای کوتاه و ازهم دریده ، بهطور عجیبی برق میزنند.
سیفون توالت کشیده شد؛ تمام لولهها نورانی شدند و برای تصفیه ی خانه کوچک به فعالیت درآمد. ماهرانه به تن دخترش که مدام وول میخورد لباس پوشاند و بچه به بغل به طرف پلهها رفت. در پاگرد آخر به اتاق خوابشان رسیدند. نگاهی به داخل اتاق انداخت؛ دید زنش روی تختخواب بزرگشان جابهجا شده است. بازوان لخت او درحالیکه هر کدام قلابوار از بالش آویزان شده بود بیرون از ملافه مانند عاجی لک دار جمجمة زیبا و کج او را قاب گرفته بود. با چرخش شانههایش یکی از سینههایش به بالا کشیده شده بود و مرکز آن در خواب سبکش به نمایش در آمده بود. خورشید با نگاهی موشکافانه به آسمانِ ابری تکهتکه شده انوار صافی شده و بیرنگ خود را، از میان جنگل بر روی حاشیه پنجرهها، بر او و بر بالای درخت بلوط تناور تابانده بود. چشمان آبیاش به نرمی فرود پروانهای روی تور، از هم باز شد. متوجه دور شدن همسرش در پاگرد پله شد.
هنگام پایین آمدن از پلههای باریک و مارپیچ، کودک با بازیگوشی ضربههای ملایمی به پشت گردن او زد. این ضربههای خفیف موجب لرزش درونش شد مانند تابش گزنده آفتاب بود. پایین پلهها تاریکتر بود. بازتاب برف به خورد اثاثیه پوسیده و تیره رفته بود. اثاثیه ی اجاره ای. صبح بخیر آقای ترموستات. امروز شیر فروش دیر میآید: نوای برخورد زنجیر بر لاستیک چرخهای زمخت: آمدنی چه با شکوه. بازویی که فرزندش را بغل کرده بود به درد آمد.
نتوانست جعبه برشتوک بچه را پیدا کند. قفسهها لبریز از شکر و قاشقهای پلاستیکیای بود که توسط بادِ پنکه نقرهای همهجا پخش شده بودند. خواست کودک را با یک حرکت روی صندلی بچه بنشاند نتوانست؛ پاهای دختر توی صندلی گیر کرد. ناشیانه در قابلمه آب ریخت و گذاشت بجوشد. زمستان،برشتوک گرم. چه بود؟ صدایی از سقف آمد؛ نوایی از لولههای ساختمان.
همسر، مادر، آمد، او، پیچیده در ابریشم آبی رنگی که خطوط اندامش را از نظر پنهان کرده بود، با صورتی رنگ پریده آمد. پس از بیدار شدنٍ شوهرش دیگر نتوانسته بود بخوابد. مرد، مغرور، آرام و نرم نشست روی میز کوچکی از جنس کاج که با روغن دانة «لین» جلا خورده بود. از سینی صندلی کودک بوی برشتوک «گِربِر» بلند شد. آب پرتقال در لیوان باریک و بلند جلوی مرد ظاهر شد. مرد لیوان را به طرف لبانش برد؛ زیر انگشتانش بوی همسرش را حس کرد.
و حالا او آزاد بود و میتوانست دوباره نزد رفقایش که از پشت پنجره پیدا بودند برگردد و خیره شود. از پس چمنزار یخزده از فاصلهای دور، انبوه شاخ و برگ جنگل گویی بوتهزاری از الفبای چینی مینمود؛ بوتهها مانند عبایی سیاه، مزین به روبانی سفید روی پای خود ایستاده بودند. هیچچیز در آن صحنه تکان نمیخورد. تصویری بیعمق. آسمان خاکستری، جنگل بافتة ی ذهن او، گلدانها، آلاچیق ها و فوارهها، همه در سکون حیرتانگیزی فرو رفته بودند.
همسرش، تکههای نان تَُست آغشته به تخممرغ عسلی را در بشقاب صورتی، جلو او روی رومیزیای که از جنس نور بود و سایه حاشیه پنجره، آنرا خال خالی کرده بود گذاشت.
ناگهان اتفاقی رخ داد. بیرون خانه پرندهای بزرگ و سیاه بالبال زنان نمایان شد. پرنده بالهایش را جمع کرد و کوشید پنجههایش را جایی گیر دهد، نتوانست و به سمت جنگل پرواز کرد. جک از ترس دیدن کلاغ کم مانده بود قلبش از کار بیفتد؛ کلاغ با هجومی گستاخانه، کورکورانه بهدنبال فرورفتگی هایی روی دیوار میگشت دیواری که تصویری بیش در خیال او نبود.
پرنده نتوانست وارد خانه شود. هیکل سیاهش در یک چشم بههم زدن متلاشی شد و روی شاخه درخت افتاد؛ برفهای روی شاخه به صورت پودر در هوا پخش شد و تورمانند به زمین نشست. بالهایش باز شد و همانطور باقی ماند. سپس همه این تصاویر از پیش چشمش ناپدید شد و قلبش به تپش افتاد. داد زد «کلر.»
نگاه آبی و موشکاف زن از روی چهره او به طرف پنجره کشیده شد، تنها چیزی که دید برف بود و لقمهای که مابین انگشتان او ماسیده بود.
لبان زن جنبید:«تخممرغتو بخور.»
جان آپدایک
برگردان: رویا وهمی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست