پنجشنبه, ۷ تیر, ۱۴۰۳ / 27 June, 2024
مجله ویستا

چرا، غم؟


چرا، غم؟

از دلداری اشک هایم بیزارم. گل های قالیچه ی کلبه ام چقدر رنگ پریده شده اند. بوی غروب می آید. دریای آمال من به مرداب تبدیل شده است. نباید بگذارم که غم در آسمان کلبه ام جایی برای پرواز …

از دلداری اشک هایم بیزارم. گل های قالیچه ی کلبه ام چقدر رنگ پریده شده اند. بوی غروب می آید. دریای آمال من به مرداب تبدیل شده است. نباید بگذارم که غم در آسمان کلبه ام جایی برای پرواز بیابد. بی شائبه ترین جلوه های عشق را، زنگاری از تزویر و ریا پوشانیده است.

من باید با واژه ها آشتی کنم. ظلمت چه بیهوده خود را می آراید. سکوت پوست می اندازد و از سکوت های غریب اطرافم اثری نمی یابم. نمی توانم به آیینه ها اعتماد کنم. پیش پا افتاده می نویسم. باید تمام اعماق وجودم دریایی باشد تا اسیر توده های سیاه غم نگردم. ای تبسم ترانه! روح آفتابی تو، هنگامی که غنچه قلبم شکفته می شود ازافق آن برمی خیزد. پرستوهای همیشه مهاجر به حک کردن کلمه زیبای «شادی» می پردازند. من با یک سبد لبخند، میوه های کمیاب دعا را می چینم و با گل های سرخ نسترن فصل های شادی را مرور می کنم تا غم به یک سو برود و جدایی از او را جشن بگیرم. باید شادی نمایشگر عشق باشد و خارهای غم را از بن قطع کند. در آن هنگام است که به روزهای آفتابی می رسم.

نویسنده: بیژن غفاری ساروی/ساری