شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

شب و خیال


شب و خیال

همان صفا که تو گفتی, بیا, ببین باران
در آسمان سفر ابر, بر زمین, باران
شبانه های جوانی دوباره زنده شدند
چه تازه رنگ تبسم, چه دلنشین, باران

همان صفا که تو گفتی، بیا، ببین باران

در آسمان سفر ابر، بر زمین، باران

شبانه‏های جوانی دوباره زنده شدند

چه تازه رنگ تبسم، چه دلنشین، باران

شب و ترنم آواز و کوچه گردیه

شب و خیال حضور تو و همین باران

درخت، دست نیایش گشوده از هر سو

نشانده است بر این دستها، نگین، باران

کرامت است به ما هدیه‏ی خداوندی

بیا ببین که چه دارد، در آستین، باران

چه خوب شد که به ما فرصتی عنایت شد

قدم زدیم، صمیمانه، زیر این باران ...

▪ نماز عرشیان

پریها را پریشان می‏کنی در پیچش مویت

به دست باد وقتی در بهشت افتاد گیسویت

قدم در باغهای جاودان خواهی زد و شوری

خیال شاخه‏ها و برگها را می‏کشد سویت

حواس قدسیان را می‏بری دنبال آوازت

نماز عرشیان خواهد شکست از بانگ هوهویت

غزالان شعر می‏نوشند از رنگینه‏ی چشمت

غزلها زنگ می‏ریزند در چشمان آهویت

به بوی سیبهای سرخ، آغشته است حلقومت

به عطر یاسهای درد رنگین است پهلویت

به‏جز شرح نماز ناتمام حضرت مول

چه سری بود در محراب حالات دو ابرویت

▪ انتظار، آه

من انتظار سبز تو را آه می‏کشم

نقش خیال روی تو بر ماه می‏کشم

دور از تو غم چه بار گرانی است بر دلم

من مانده‏ام غریب و هزاران بهانه ر

با یاد آشنای تو همراه می‏کشم

صد یوسف سلامت جان را به بوی وصل

در انعکاس روی تو از چاه می‏کشم

شاید هزاره‏ای‏ست که خطی به دست باد

بر پشت خاطرات شبانگاه می‏کشم

ای ماه آخرین پس از ماههای سرخ

من انتظار سبز تو را آه می‏کشم

▪ باران صاعقه

این نامه‏ای است از من

که با نام تو آغاز می‏شود

و آنکه نامه را به دست تو می‏رساند

داناترین مرغان است

آه ای ملکه‏ی سرزمین‏های روی

این شعر

این نامه ر

از باران سنگ و صاعقه

از لحظه‏های منجنیق و آتش

و از راه شکافته‏ی نیل

گذرانده‏ام

و حال

به نشانی تو

می‏فرستمش

با تمبری که نقش آن

گلی است

حک شده بر غاری در سومر

که هنوز

پروانه‏های گریخته از توفان نوح

بر آن نشسته‏اند

این شعر

آواز غمگینی است

از گلوی رودها و دره‏ه

از منقار بلبلی

که به پیامبران می‏آموزد

تکلم ر

این نامه‏ای است از من

از پرندگانی که در گلویم مرده‏اند

پاکت را باز می‏کنی

و صدای مر

از متن‏های خسته‏ی زبور و تورات

می‏شنوی:

این نامه‏ای است از من

که با نام تو شروع می‏شود ...

سید ضیاء قاسمی - افغانستان

سنگینی بار ...

ما را، سفری غریب افتاد

روزی که ز شاخه سیب افتاد

در گوش عدم خروشی هستی

چون صاعقه‏ای مهیب افتاد

آدم ز بهشت آفرینش

تا شام ابد به شیب افتاد

حوای نجیب و ساده، آن روز

در دامگه فریب افتاد

از گریه‏ی آن دو یار دیرین

دوزخ ز تب لهیب افتاد

مادر دو پسر ز یک پدر داشت

این ناخلف، آن نجیب افتاد

طغیان گر خود سر نخستین

در آتش خود عجیب افتاد

ای خالق هرچه هست، ابلیس

از لطف تو بی نصیب افتاد

از تاب و تبی که داشتم من

آتش به دل طبیب افتاد

ای عشق! به یک کرشمه‏ی تو

جان‏ها، همه بی‏شکیب افتاد

در صومعه سیاه‏کاران

بر گردن دل صلیب افتاد

سنگینی بار هر دو عالم

بر دوش من، من غریب افتاد

لحظه‏های واپسین

هستم، ولی، من نیستم، ای جان، بگو من کیستم

در خانه‏ی آیینه‏ها، هم هستم و، هم نیستم

گه نور و، گاهی ظلمتم، پایان ندارد حیرتم

پیدا نشد، گویی کسی: من از کجا و، کیستم

دیو است در من یا ملک، دل مانده در مرداب شک

گاهی فرشته می‏شوم، گاهی همان ابلیستم

هم خاک و، آبشار، آتشم، هم گردباری سرکشم

گه قلب و، گاهی بیغشم، در این میان من چیستم

ای روح ناپیدای من! پیدای ناپیدای من

کی می‏شوم بیدار از این، خوابی که در آن زیستم

پیری چه زود از ره رسید، موی سیاهم شد سپید

در لحظه‏های واپسین، شد پنبه، آنچه ریستم

آیینه‏زادم از عدم، در این سرابستان غم

افتاد، همچون سایه‏ای در پای هستی نیستم

▪ اقیانوس مهر

الا، ای دیده‏ی محراب خونبار

در آن شب خواب بودی یا که بیدار؟

چگونه می‏توان خسبیدن آن شب

که جان عالمی می‏سوخت در تب

سیاهی بر سپیدی چون گذر کرد

چنین اندیشه‏ی شق‏القمر کرد

شبی بس تلخ بود و خانمان سوز

که لعنت باد بر آن شب، همه روز

فلق با دیدگان آلاله می‏چید

شفق از شاخه‏ی غم ناله می‏چید

توهم با کهکشان‏ها، مویه کردی

غمت را، با غمان پاشویه کردی

تو اندر سینه داری گنج بسیار

زدرج نغمه‏های نازنین یار

نگه‏دارش درون مجری دل

مشو یک لحظه زان گنجینه غافل

تو او را دیده بودی گاه و بیگاه

که می‏شد با خدای خویش همراه

سرشک از دیدگان می‏کرد جاری

چو دریا بود یک سر بیقراری

نه دریا، بود اقیانوس مواج

به راه عشق جان را کرده تاراج

هوای عشق جانانش به سر بود

که از خون جگر هم بی‏خبر بود

به نخلستان چه شبها تا سحر ماند

زگلزار دل خود لاله افشاند

غم بی‏سرپرستان بود یارش

در آن گلشن به سر شد روزگارش

نه باک از سیل و توفان غمش بود

که غمها در ره جانان کمش بود

تو دیدی کاکل رنگین خورشید

تودیدی چهره‏ی خونین امید

بدیدی آسمانی بر زمین‏ات

که می‏زد بوسه بر خاک جبین‏ات

علی آن مظهر عدل الهی

به خون غلتیده چون در آب، ماهی

اگرچه فرق او چون گل شکفته‏ست

زدرد خویشتن چیزی نگفته‏ست

شده پشت فلک زین ماجرا خم

ملک گیسو پریشان کرده از غم

علی، دیباچه‏ی والای عشق است

علی، عشق است و خود مولای عشق است

علی، پرورده‏ی دست رسول است

علی، همسنگ و هم خوی بتول است

خداجویی که خواهی، جز علی نیست

سمن بویی که خواهی، جز علی نیست

علی، شیرازه‏ی ملک وجودست

علی، آگه زهر بود و نبودست

علی، حبل‏المتین کردگارست

علی، عین‏الیقین روزگارست

علی را قدر پیغمبر شناسد

عزیزا گوهری، گوهر شناسد

علی، داند غم افتادگی چیست

به جز مولا، که داند سادگی چیست

نه جز حق بود او را آشنایی

نه دنیا در دل او داشت جایی

علی، تاریخ درد روزگارست

علی، آیینه‏ی پروردگارست

بهشتی بود و در دوزخ مکان داشت

زمینی بود و جا در آسمان داشت

به رب کعبه، گفتا: رستگارم

که پرگل گشته این سان شاخسارم

علی، آزادگی را داده تعلیم

عدالت پیش او گردیده تسلیم

مرا، این گفته‏ی نیکو به بادست

که او را داد خود برباد دادست

علی، خون تو ایمان را توان داد

به خیل اهرمن‏ها شوکران داد

علی، با آن شط خون الهی

سپیدی ماند و رسوا شد سیاهی

▪ «آهوی نگاه»

ای کاش بخوانی تو مرا سوی نگاهت

تا محو شوم در شب جادوی نگاهت

از پای فتاده‏ست پلنگ دلم آری

از بس که دویدم پی آهوی نگاهت

خوش آن که بیایی و بنوشانی‏ام ای خوب

یک جرعه به این تشنه از آن جوی نگاهت

بگذار شکوفا شود این باغ خزانم

با آمدن سبز پرستوی نگاهت

بی‏تاب و پریشانم از آن روز که بستی

پای دل من را توی به گیسوی نگاهت

برگرد که روشن بشود ظلمت شبهام

از پرتو روشنگر سوسوی نگاهت

تا آن که بیایی و شوم محو تماش

دیری‏ست منم عابر رهپوی نگاهت

هنگام بهار است و گل و سبزه و دیدار

ای کاش بخوانی تو مرا سوی نگاهت

▪ یوسف‏جان

هیچ‏کس همچو دلم عاشق و شیدا نشود

یا اگر هم بشود، مثل دل ما نشود

فته‏ی روی کسی گشته دل من، که دگر

یوسف دیده‏ی جان، سوی زلیخا نشود

به ولای تو! دل عاشق بی‏کینه‏ی من

کز ازل تا به ابد همچو تو پیدا نشود

قاف تا قاف وجود دل من حیرانی‏ست

گرچه عنقای غمم هیچ هویدا نشود

آن چنان عشق تو در جان و تنم کرده اثر

که اگر جان برود، عشق تو حاشا نشود

گرچه حال من و دریا همه دم توفانی‏ست

چه کنم، کشتی جان بر لب دریا نشود

دوش آن آتش دل فتنه، به یارش می‏گفت:

سحرانگیزتر از چشم تو پیدا نشود .

▪ دختران رودخانه

سنگین‏تر از سکوت تو

کوهی ندیده‏ام

بر شانه‏ی زمین

و ماه

مات نگاهت،

وقتی در اشک می‏خندی

کنار کوزه‏های عسل!

و دختران روخانه و درخت

با دامنی پر از توت و تمشک و ترانه برگردند

از باغی که هرگز از بهار خالی نیست

و باران،

در آن،

همیشه به موقع می‏بارد!

▪ خاکستر ...

به خاموشی رسیدم

و کلمات

- شبیه دندان‏های شیری -

یکی،

یکی،

از دهانم ریختند

سر نهاده به بالش فراموشی

قطره،

قطره،

شب تلخ را مکیدم

و پروانه‏های رنگی

از خاکستری‏هایم

گریختند

عقربه‏های کبود

و ماه

که در گودال تنهایی‏اش

خز بسته بود

و زنی که دیگر

زیبایی دست‏هایش ر

به یاد نمی‏آورد ...

▪ تبسم کودکی

بی هیچ دغدغه‏ای

پیراهن کودکی را پوشیدم

و در خنده‏های سبز نیلوفر رها شدم

قاصدک

جاری‏تر از من

- همچنان که پروانه

رهاتر

از سلام -

تبسم‏های کودکانه‏ی مرا آغوش گشودند

من در خیرگی خویش غوطه‏ور بودم

و باد

برگ‏های بید ر

در همهمه‏ی گرسنگی بزغاله‏ه

هلهله می‏خواند

و من همچنان

در خیرگی خویش غوطه ور بودم

▪ آوازهای اهور

نگاهت

تبر دارد

ای شب!

مگو با من از روشنایی

به ابری

که می‏خواست باران

ببارد

نوشتم:

هنوز آفتابی

در کف توست .

سرشاری

از سخاوت

لطف تو می‏رساند

آیینه را به شبنم

بر قله

فراز گمان‏های سبز

توفان گریه با من

و هفتاد نهر آسمان

دریا اگر شود

غرق است این جهان

کجایی

ای آبی ستاره!

این با تو قهر

به کنجی سیاه تپیده

کجایی

من این ج

گم شدم

موش‏ه

نام مرا جویدند .

اکبر بهداروند / مهدی فرجی / مجتبی طهمورثی /شادروان نصرالله مردانی /فتح‏اله شکیبایی /اسماعیل مزیدی /اکبر بختیاری‏آتش /شهرام مقدسی/فاطمه سالاروند/دکتر کاووس حسن‏لی /علی‏اکبر ابراهیم‏زاده /محمد جواد محبت