پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

هیاهوی شیرین


هیاهوی شیرین

پیرمرد عصازنان در کوچه پیچید، زنبیل کوچک را به زمین گذاشت و به آسمان نگاه کرد. کبوتری سفید به سوی آسمان بال می‌کشید، نگاه پیرمرد در غربت کوچه گم شد. روزگاری وقتی پای به کوچه می‌گذاشت، …

پیرمرد عصازنان در کوچه پیچید، زنبیل کوچک را به زمین گذاشت و به آسمان نگاه کرد. کبوتری سفید به سوی آسمان بال می‌کشید، نگاه پیرمرد در غربت کوچه گم شد. روزگاری وقتی پای به کوچه می‌گذاشت، در هیاهوی بچه‌ها غرق شادی می‌شد. مرد گلدان کوچک را کنار حوض گذاشت. شمعدانی اش گل داده بود. دستان لرزانش را در آب حوض کرد و آرام قطره‌ای روی گل چکانید. با صدای چرخیدن کلید در قفل در، سرش را بالا برد. هیاهوی کودکی ها پای به خانه‌اش گذاشته بود، زن و مرد جوان آمده بودند تا با هیاهوی شیرین سه کودک‌شان، پدر را غرق شادی کنند.

هدی مهدوی