پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
تعریفی بر اساطیر و نگاهی به اسطوره ی آفرینش در ایران باستان
اسطوره نه به معنای داستانی واقعی با ابعادی غیر واقعی و فوق بشری، ونه به معنای کوششی ابتدایی برای تبیین جهان آفرینش؛ بلکه به معنای تجلّیگاهاندیشهی بشر و نوع شناخت وی از جهان، در دورهای خاص از تاریخ اندیشهی او بهمثابه ارابهی عظیم، ارجمند و گرانقدری است که نه تنها شیوهی تفکّر و تعمّق زرّینبشر را نسبت به جهان به دنبال خود میکشد، بلکه حامل شیوهی زندگی مادّی و زمینیاو نیز میباشد.
در این نوشته، از زاویههایی که ما به اساطیر خواهیم نگریست،جنبههای فلسفی و ادبی آن کم رنگ خواهد شد. برای ما جنبههایی از اساطیر حائز اهمیتخواهد بود که محل انعکاس زندگی اجتماعی قوم در دورهی خاص اساطیریاشمیباشد.
چنین نگرشی به اسطوره، گرچه عظمت و زیبایی آن را درهم خواهد ریخت واُبهت و شکوهش را فرو خواهد شکست؛ ولی برای بررسی جامعهشناختی راهی جز این به نظرنمیرسد.
از آنجایی که در اغلب و یا تمامی جهانبینیها و اندیشههای مذهبی،انسان غایت آفرینش منظور شده است، از این رو توضیح و تفسیر کلیهی پدیدههای خلقتدر جهت شکل دادن یا معنی کردن انسان صورت میگیرد. از سوی دیگر زندگی «انسان» اساساً به معنای حیات جمعی اوست. بدین ترتیب یکی از مسایلی که در بررسی اسطوره بایدبدان توجه کرد، یافتن هستهی مرکزی اسطوره بر مبنای زندگی اجتماعی انسان واندیشههای اوست.
اینکه آیا انسان در دورهی اساطیری خود سعی داشته است بر مبنایالگوهای اساطیری زندگی خود را بسازد یا برعکس صورت عالی الگوهای زندگی زمینی خود رارنگ و جلایی آسمانی و مینوی زده و به آن ابعاد فوق بشری داده است و سپس آن را جریانواقعی دوران ازلی جهان و آغاز آفرینش دانسته است؛ و بعد از تمامی این مراحل دردایرهی این داستانها نیم چرخی زده و آن الگوها را بالای سر خود گرفته است، بحثیاست که از دو جانب یا از دو جهت میتوان به آن نزدیک شد: نخست آنکه آیا انسانروایتهای اساطیری را الگوی رفتاری خود ساخته؟ اگر جواب مثبت به این سؤال بدهیم باید پاسخگوی این سؤال نیز باشیم که وی این اندیشهها و این الگوها را از کجا آوردهاست؟
ظاهراً منطقیترین جوابی که میتوان برای این سؤال یافت آن است که بگوییم: اساطیر حاصل تجرید فعالیت ذهنی بشر است. به نظر میرسد چنین استدلالی صحیح نباشد،چه، قدرت ذهنی و اصولاً تجربهی تاریخی زندگی انسان دورهی اساطیری ـخواه اینانسان از نظر تاریخی بسیار کهن باشد، خواه انسان معاصری باشد که هنوز در مرحلهیاسطورهسازی استـ به اندازهای نیست که دست به خلق چنین اندیشههای شاعرانه و فوقبشری و مجرد بزند، زیرا حتا نزد انسان متمدن امروزه نیز عالیترین صور خیال برگرفتهشده از تجربیات حسی هنرمند است. با گرفتن چنین پاسخی به طور ضمنی به این نتیجهمیتوان رسید که اساطیری اولیه و از پیش ساخته و پرداختهی خدایان وجود نداشته تابشر آن را الگوی زندگی مادی و اجتماعی خود بسازد.
بنابر این ناگزیریم در بررسیخود جانب دوم، یعنی شیوهی فرافکنی زندگی زمینی را به آسمان اصل فرض کنیم؛ و بدینترتیب در واقع اسطوره را دور بزنیم تا دو باره به هستهی زمینی و الگوهای عینی وکیهانی آن برسیم. هر چند میپذیریم که همین اساطیر در دورههای بعدی زندگی بشرتبدیل به الگوهای مقدس و مینوی قابل تقلید و پیروی در زندگی این جهانی میشود. وباز معتقدیم که انسان، همین الگوهای مینوی را در هر دوره از تاریخ زندگیاش،متناسب با شرایط زمانی خود، آراسته و با آنها زیسته است.
● تعریف اسطوره
«میرچاالیاده» در تلاش برای تعریف اسطوره چنین میگوید: «اسطورهواقعیت فرهنگی به غایت پیچیدهای است که از دیدگاههای مختلف و مکمل یکدیگر، ممکناست مورد بررسی و تفسیر قرار گیرد. تعریفی که به نظر من از دیگر تعریفها کمتر نقصدارد، زیرا گستردهتر از بقیهی آنهاست، این است: اسطوره نقل کنندهی سرگذشتی قدسیو مینوی است، راوی واقعهایست که در زمان اولین، زمان شگرفت بدایت همه چیز رخداده است. به بیانی دیگر اسطوره حکایت میکند که چگونه از دولت سرو به برکت کارهاینمایان و برجستهی موجودات فوق طبیعی، واقعیت ـکیهانـ یا فقط جزیی از واقعیتـجزیرهای، نوع نباتی خاص، سلوکی و کرداری انسانی، نهادیـ پا به عرصهی وجودنهاده است. بنابر این اسطوره همیشه متضمن روایت یک «خلقت» است. یعنی میگوید چگونه چیزی پدید آمده، موجود شده و هستی خود را آغاز کرده است. اسطوره فقط از چیزی کهواقعاً روی داده و به تمامی پدیدار گشته سخن نمیگوید. آدمهای اسطوره، موجوداتفوق طبیعیاند و خاصه به خاطر کارهایی که در زمان پر ارج و اعتبار سرآغاز همه چیزانجام دادهاند شناختهاند و شهرت دارند. اساطیر کار خلاق آنان را باز مینمایند وقداست (یا فقط فوق طبیعی بودن) اقدامات و اعمالشان را عیان میسازند. خلاصه آنکه،اساطیر ورود و دخولهای گوناگون ناگهانی و گاه فاجعهآمیز مینوی (یا فوق طبیعی) رادر عالم وصف میکنند. این فوران طغیان عصر مینوی است که واقعاً عالم را میسازد. بنیان مینهد و آن را بدان گونه که امروزه هست در میآورد، بالاتر از این، بر اثرمداخلات موجودات فوق طبیعی که انسان آنچه امروزه هست، شده است. یعنی موجودیمیرنده، صاحب جنس و فرهنگ پذیر »
تکرار میکنیم: گرچه میپذیریم که اسطورهداستان واقعیتهای موجود کیهانی را به شکل و شیوههای فوق طبیعی بیان میکند، ولیسؤال این است که صورت اولیهی این شکل و شیوه را از کجا میآورد؟ به نظر میرسدجواب این باشد که این لباس زمینی است که انسان به ابعاد مینوی در میآورد و بر تننیروهای مینوی میپوشاند.
انسان جهان را آن طور که خود میبیند و میشناسد،تعریف میکند و میپذیرد. جهان برای فرد آن واقعیت جغرافیایی، تاریخی یا اجتماعیاست که خود تجربه میکند. درست همان گونه که برای یک کودک واقعیت جهان، آغوش مادریا خانه یا کوچهای است که در آن زندگی میکند.
اسطوره گرچه به عنوان یک الگویپیشتاز برای افراد قوم، نشان دهندهی رفتارهای صحیح و آسمانی است، ولی به اعتقادما از جهتی دیگر خود نمونهی عالی شده و صاف و صیقل یافتهی رفتارهای واقعی و زمینیهمان قوم است. یک چنین اعتقادی را شاید نتوان در هیأت کنونی تکتک اسطورهها ثابتکرد چون برخی از آنها آن چنان در هالهای از بیانات فوق طبیعی و اشکال فوق جهانیپیچیده شدهاند که گاه دست یافتن به هستهی مرکزی اندیشه غیر ممکن جلوه میکند؛ ویا گاه آنچنان رنگ و بوی دورههای تاریخی مختلف را به خود گرفتهاند که از صورتاولیه تقریباً چیزی نمانده است، با تمام اینها، همین اشکال فوق بشری اساطیر، داستانفوق واقعیِ اتفاقات واقعی است. یعنی اسطوره در بارهی چیزی سخن میگوید که واقعاًوجود دارد و تلاش میکند تا رمز نهفته در خلقت این واقعیت را کشف کند. انساناسطورهساز نمیتواند رمز و راز این واقعیتها را در جایی ماورای آنچه که خود تجربهکرده است بیابد. به طور مثال اگر او حتا مبدأیی واحد برای آفرینش قایل میشودناگریز در وحدت آن مبدأ گوهر دو گانه به ودیعه میگذارد چرا که تجسم صورت مجرد وذهنی یک مبدأ که برایش میسر نیست. بدین ترتیب مثلاً هرمزد، تنها خالق هستی دراساطیر زردشتی، تنها در صورت گرفتار شدن در یک تضاد، در مقابله با گوهری دیگرآفرینش خود را ممکن میسازد.
انسان اسطورهساز جز این نمیتواند بیندیشد چرا کههمه چیز را در بیعت از سرچشمههای دو یا چندگانه منشعب میبیند: انسان زادهی ترکیبپدری و مادری است و از اینجاست که اندیشهی دو جنسه بودن هرمزد یا حتا مخلوق بودنخود هرمزد شکوفا میشود و
اندیشهی اسطورهساز تخم بهترین رمز ممکن را در دلواقعیت پدیدههای جهان هستی میکارد، سپس بر مبنای آن، بهترین الگوهای رفتاری،بهترین الگوهای فلسفی، بهترین الگوهای زندگی و حفظ و حراست آن را از درون این تخمبیرون میکشد، آن را رشد میدهد، صاحب ساقه و برگ و گل و میوه میکند.
«الیاده» میگوید: «اسطوره همچون سرگذشتی و داستان مینوی و بنابر این «حدیثی واقعی» قلمدادمیشود زیرا همیشه به واقعیتها رجوع و حواله میدهد. اسطورهی آفرینش کیهان، «واقعی» است چون که وجود عالم، خود واقعیت آن را اثبات میکند، همچنین اسطوره اصلو منشاء مرگ نیز «واقعی» است زیرا میرایی و مرگ انسان ثابت کنندهی آن است و برهمین قیاس »
هر تلاشی که اسطوره میکند تا به واقعیت یا به رمز خلقت دست یابدتلاشی است ارزشمند و وسیلهی حرکت بشر به طرف جلو؛ ولی آنچه که از حاصل این تلاشامروزه در دست ماست، صورتی است که عالم تخیلی قوی آن را از بدنهی ملموس و زمینیخود جدا میکند و چنین نیز باید باشد.
تخیلی که در اسطوره تجلی میکند، شبیههمان تخیلی است که در هنر جلوهگر میشود. اگر تخیل در هنر عامل مؤثر فردیِ هنرمنداست، تخیل در اسطوره عاملی است گروهی و قومی که سینه به سینه در آن وارد میشود وآن را میآراید.
بنابر این منطقی خواهد بود اگر بگوییم اسطوره تجلی هنری بخشی ازاندیشههای دینی بشر در دورههای ابتدایی است. و منظور از این بیان آن است که ثابتکنیم اسطوره نه افسانه، نه داستان و نه خیال صرف، بلکه تلاشی جدی برای دست یافتن بههدف، مقصود و فلسفهی آفرینش جهان است و در مرحلهی بعد، یعنی بعد از رسیدن بههدفهای بالا، هدف یافتن روش و فلسفهی زندگی زمینی است. اگر آفرینش هدفمند نباشد،زندگی نیز بیهدف و پوچ خواهد بود و این امر با طبیعت بشر سازگار نیست.
و اماعامل تخیل در اسطوره، نه تنها آن را غیر واقعی و بیارزش نمیکند؛ بلکه دقیقاًارزشی فرازمینی و هنری بدان میبخشد. ارزشی که میتواند آن را تبدیل به الگوهاییارزشمند و قابل تقلید یا پیروی کند و ارزش فراتر این الگو آن است که متناسب بازندگی زمینی و واقعی او ساخته میشود.
همین عامل، اساطیر را دارای ارزشی دیگرگونه میکند بدین شکل که عالم تخیل که اساساً عاملی فردی است، آنچنان زیبا برشانههای باشکوه خدایان قوم که حاصل اندیشههای جمعی هستند مینشیند که هیچ هنرمندیرا به تنهایی یارای آفریدن آن نخواهد بود.
● اسطوره و افسانه
اغلب میبینیم که بین اسطوره و افسانه (افسانه در معنیداستان بیپایه و اساس) تمییز قایل نمیشوند و آنها را هم ردیف یکدیگر میآورند. یکچنین آمیختنی اساساً ناشی از دور شدن از ارزش و قدر و قیمت اسطوره و بیتوجهی بهتأثیرات مستمر اسطوره در زندگی بشر است. و البته این به معنای رد ارزشهای ویژهیافسانه نیست، بلکه منظور اشاره به تفاوت بنیادین این دو شاخهی فعالیت ذهنی بشراست.
شخصیتهای اسطوره عموماً شخصیتهایی کاملاً آسمانی، مینوی و اولیه هستند. منظور از اولیه این است که بن و سرآغاز هر پدیدهای در جهان، و صورت نخستین و ازلیهر پدیدهی واقعی در کیهاناند. بنابر این اساطیر و شخصیتهای والایش از یک تقدسآسمانی، برتر و غیر مادی برخوردار هستند که نمیتوان با اندیشه یا گفتار یا کرداربد و پلید بدانها نزدیک شد. حتا اگر به قصههای متداول در میان اقوام (در خودایران) دقت کنیم میبینیم که اسطورهها جزء قصههایی نیستند که شب هنگام یا هر جا وتوسط هر کسی به عنوان سرگرمی نقل شوند.
تقدس مذهبی اساطیر آنها را عموماً دور ازدسترس مردم عادی قرار میدهد حال آن که حضور کاملاً ملموس و دائمی افسانهها را باشخصیتهای قوی (چه خیر و چه شر) انسانی یا حیوانی نقل محافل و مجالس قصه گویانمیبینیم.
گر چه در بسیاری از افسانهها، شخصیتها دست به کارهای غیر عادیمیزنند، قهرمانیها میکنند، گاه از قوای فوق بشری برخوردارند، ولی دارای تقدس یااعتبار صورت اولیه نیستند.
افسانهها اغلب بیان آروزها و آمال انسانی است کهتوسط انسانهایی ویژه مطرح میشود. حرکات و سکنات و اندیشههای شخصیتهای اساطیریاغلب الگوی مذهبی و معتبر زندگی انسانهاست هر چند که غالب آن خدایان و ایزدان والههها و شخصیتهای اساطیری و مینوی حیات و حرکاتی زمینی و مادی و انسانی دارند کهبالطبع بشر از زندگی خود گرفته و صورت عالی به آنها داده است.
● فایدهی شناخت اساطیر
شاید امروزه ما به غلط با داستانهای اساطیری به عنوانداستانهای ابتدایی، دور از واقعیت، حتا به لحاظ مذهبی، دور از واقعیت آسمانیبرخورد میکنیم. آنها را به عنوان کلمات قدیمی، مفاهیم ذهنی ابتدایی و یا حتا بسیارسادهانگارانه، داستانهایی مضحک بپنداریم، ولی ما هر چه کنیم نمیتوانیم از اینواقعیت بگریزیم که اسطوره همچنان در دل تاریخ بشر میتپد و تداوم و پیوستگی جریانپنهان آن را در رگهای تاریخ و اندیشه نمیتوان انکار کرد.
با توجه به چنینتداوم آرام ولی عمیق چگونه میتوان از شناخت اساطیر، شکافتن لایههای درونی آن ودست یافتن به هستهی اولیهی چنین تفکری سر باز زد.
اسطوره زمان خود را به عنوانیک دورهی نسبتاً مشخص و محدود در زندگی جوامع و اقوام مختلف بشری ـدر دورههایتاریخی از گذشته تا حالـ پشت سر میگذارد ولی این به معنای پایان دوره و پایان یکمرحله نیست؛ بلکه پیوستگی آن با تاریخ و جریان آرام ولی مداومش در بستر زندگی واندیشهی بشر امری است انکار ناپذیر. از دیدگاهی که ما تلاش میکنیم به اساطیر وهستهی مرکزی هر اسطوره نزدیک شویم ناگزیریم که جلوههای شاعرانهی فوق طبیعی وتخیلی آن را نادیده بگیریم و به گونهای خشن و بسیار زمینی آن را بشکافیم تابتوانیم به شناخت چگونگی زندگی، جامعه و اندیشهی صاحبان آن اساطیر نزدیک شویم. چنین تلاشی برای شناخت صاحبان اساطیر، تنها در همان محدودهی زمانی کهن باقینمیماند و تنها به عنوان یکی بررسی در تاریخ گذشته نیست بلکه ما میخواهیم ـهرچند نه به طور صریح و آشکارـ ریشهی اندیشهها و تفکرات و تبیینات کنونی همانجوامع را که بیشک متأثر از دوران اساطیریشان هستند، بشناسیم و یا حداقل به شناختآن نزدیک شویم.
شناخت اساطیر به لحاظ دستیابی به اصل و ریشه مهارها و عواملمحدود کنندهی ذهن و رفتارهای اجتماعی و یا بالعکس عوامل مشوق و پیش برندهی قوم درزمان کنونی میتواند بسیار نتیجه بخش باشد.
اگر ما بتوانیم ریشهی بسیاری ازتفکرات، تخیلات و یا اعتقادات خود را بشناسیم، به نوعی آزادی دست خواهیمیافت.
شناخت چرایی و چگونگی بسیاری از حرکتهای تاریخی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی وغیرهی ملل نیز در گرو شناخت اساطیر و اندیشههای بنیادینشان است. چگونگی تبیینآفرینش جهان اغلب به چگونگی تبیین زندگی زمینی و تعیین شیوههای آن منجر میشود واخلاقیات و روحیات قومی غالباً از سرچشمهی فلسفههای آغازین آب میخورد.
● اسطوره الگوی آسمانی شدهی جوامع بشری
انسان پیوسته با واقعیاتی در جهان ودنیای اطراف خود روبهرو میشود. وی جهان را همان میداند که خود در آن به سرمیبرد. انسان مطابق شرایط اقتصادی و اجتماعی خود اصل و منشاء هر چیز از زمین وآسمان و گیاه و حیوان و انسان را تعیین میکند. به اصل و سرچشمهی هر چیز کاملترینشکل همان صورتی را میدهد که چشمانش در اطراف خود میبیند، گوشش میشنود و حواسشدرک میکند. آنچه که در زندگیش مثبت و نیک است آن را به نیروهای مثبت آسمانی و آنچهرا که ناشناخته و در نتیجه مضرّ است، به نیروهای منفی منتسب میکند. مثلاً تاریکیبه جهت معضلاتی که در زندگیش ایجاد میکند تبدیل به هستی اهریمن میشود و آتش بهجهت کارگشایی عظیمش در حیات بشر از خود خدایان سرچشمه میگیرد. خلاصه اگر انسان،انسان کشاورز است، گاو و گندم را میستاید، اگر شکارچی است تیر و کمان را و اگرکنار آبی زندگی میکند خدایان و الههها و داستانهایش با آب مربوط میشود و نظایرچنین تأثراتی را در اساطیر فراوان میتوان یافت.
«الیاده» مینویسد: «همان گونهکه انسان جدید خود را ساخته و پرداختهی تاریخ میداند، انسان جوامع کهن، خویشتنرا فراوردهی تعدادی وقایع اساطیری میشمرد.»
به واقع تاریخ، انسان را در طولزمان میسازد و شگفت آنکه تاریخ را خود انسان برای خود رقم میزند؛ همان گونه کهانسان اساطیری را اسطوره میسازد و او خود راقم هستی خویش در قالب اسطوره است. البته این بیان بدان معنا نیست که بگوییم تاریخ همان اسطوره است ولی به جرأتمیگوییم اسطوره بخشی جدی از تاریخ اندیشهی بشر است و همان گونه که وقایع تاریخاثرات خود را در طول زمان حفظ میکنند، تفکرات اساطیری نیز خطی از اثرات خود برسرزمین هستی بشری میکشد. با این تفاوت آشکار که انسان، «واقعیت مینوی اساطیری» رااصلی اولیه، ثابت و قابل تکرار میداند حال آنکه وقایع تاریخی نه اولیهاند، نهدائمی و نه قابل برگشت.
اسطوره از آنجایی که مینوی، ثابت و قابل تکرار است،زندگی بشر معتقد به خود را به گونهای محدود و مهار میکند: اگر خدایان چنینمیکردهاند، نیاکان ما نیز چنین کردهاند، ما نیز باید چنین کنیم.
انسان تاریخرا سرمشق قرار میدهد تا اشتباهات را تکرار نکند ولی اسطوره را پیش روی فرد میگیردتا درست همان گونه که آن بوده است عمل کند.
جان هینلز (Hinnells) در بیان طبیعتاسطوره میگوید: «اسطورهها تنها بیان تفکرات آدمی در بارهی مفهوم اساسی زندگینیستند؛ بلکه دستورالعملهایی هستند که انسان بر طبق آنها زندگی میکند ومیتوانند توجیهی منطقی برای جمعه باشند. طرحی که جامعه بر طبق آن قرار دارد،اعتبار نهایی خود را از طریق تصورات اساطیری به دست میآورد؛ چه این تصورات دربارهی حق خدادادهی شاهان در انگلستان دوران استوارت باشد یا الگوی سه بخشی جامعهدر نظر هند و ایرانیان. خدایان، بر طبق این نظر اخیر جامعه را با ساختی سه لایهایآفریدهاند: دستهای از مردمان روحانی، عدهای جنگجو و گروهی کشاورز خلق شدهاند. بنابر این، همهی مردمان مرتبهی خود را در زندگی مدیون ارادهی خدایان میدانستند. اسطورهها همچنین میتوانند نقش اندرزها را در یک مجموعهی اخلاقی والا داشته باشندو سرمشقهایی در اختیار بشر بگذارند که وی با آنها زندگانی خویش را بسازد.» چونعبارات زیر که در کارساز بودن زمان نوشتهاند:
« زمان درنگ خدای نخستین آفریدهبود که او [هرمزد] فراز آفرید چنین گوید در دین که زمان نیرومندتر از هر دو آفرینشاست: آفرینش هرمزد و آنِ اهریمن. زمان یابندهی کارهاست، زمان از نیک یابندگانیابندهتر است، زمان از جستجو کنندگان جستجوکنندهتر است، زیرا داوری به زمان توانکردن. به زمان است که خانمان برافکنده شود. اگر تقدیر باشد در زمان، آراسته فروشکسته شود. کس از مردمان میرنده از او رهایی نیابد، نه اگر به بالا پرواز کند، نهاگر به نگونی چاهی کند و در نشیند و نه اگر زیر چشمهی آبهای سرد فروگردد.»
● تحلیلی بر فلسفهی آفرینش در ایران باستان و ارتباط آن با جامعهی آندوران
اسطوره در جستجوی چگونگی تفکیک اجزای خلقت از کل واحدی است که این کل واحدسرچشمهی اصلی همه چیز است. در اساطیر اقوام هند و اروپایی این کل واحد «زمان» است. هرمزد که خالق بعدی جهان مادی و مینوی به شمار میرود، از آغاز خدا نبوده بلکه خودفرزند سپید و روشنِ «زمان» (زروان) است همان گونه که اهریمن فرزند زشت و تاریکاوست:
«هرمزد پیش از آفرینش خدای نبود، پس از آفرینش، خدای وسود خواستار وفرزانه و پد بدی و شد.»
آیا قائل شدن منشاء واحد برای هرمزد و اهریمن که در اصلهر یک حامل مخالفترین اجزاء نسبت به دیگری در خود است، علاوه بر رعایت اصل وجودیک کل واحد برای خلقت جهان نمیتواند ناشی از تأثر قوم از یکی بودن منشاء اقوامساکن و اقوام شکارچی بیابانگرد باشد؟ اقوامی که همه از یک سر منشاء شروع که حرکت ومهاجرت به طرف سرزمینهای گرم میکند، برخی به سرعت به سکونت و کشاورزی و دامپروریروی میآوردند و برخی دیگر هنوز به تأمین معاش خود از طریق شکار و تهاجمات و جنگهاپایبند هستند. ویژگیهای زندگی این دو دسته به نحوی در اندیشههای اساطیریشانمنعکس میشود.
اندیشهی انتساب هستی به یک کل واحد ـزمانـ در اندیشهی ایناقوام احتمالاً میتواند یا از تجربهی قدرت واحد مرکزی و شناخت آن و گرایش به آنسرچشمه بگیرد یا منشاء واحد اقوام متخاصم تصویر آغازین آنان را از چگونگی تکوینهستی شکل میبخشد.
اهریمن به علت بیخردی از وجود هرمزد و سرزمین او آگاه نیستولی در یک حرکت ناآگاهانه، به مرز روشنایی نزدیک میشود و آن را میبیند و برایمرگ و نابودی به آن حمله میبرد.
دین زردشت، یعنی دینی که از میان قوم ساکن سربرآورده است، مردم را تشویق و ترغیب به سکونت و کشاورزی و دامپروری میکند. پسباید سرزمین آسمانی خدای این قوم نیز مانند سرزمین خودشان ساکن و بیحرکت باشد، وقلمرو اهریمن مانند سرزمین قوم پلید و مهاجم، عرصهی حرکتهای نامنظم و تاخت وتازهای بدون اندیشه.
● هرمزد و اهریمن، نمایندگان تضاد بنیادین
کل واحدِ ناظر بر هستی، «زروان» یاخدای زمان، در آگاهی بشر اسطورهساز با دلایل منطقی و قابل پذیرش، اجزایی را ازخود صادر میکند، درست همان گونه که نور از خورشید ساطع میشود. بعد از این کلواحد (زمان)، پدیدهی واحد دیگری رخ مینماید که بنیان هستی جهان را تشکیل میدهدو برای همیشه به عنوان یکی از عناصر اصلی اندیشه، در زندگی قوم نقش بازیمیکند.
این پدیدهی تضاد است که در کلیترین صورت خود به شکل تقابل جاودانهیخیر و شر یا هرمزد و اهریمن، فلسفهی زندگی این مردم را شکل میدهد.
این دونیروی عظیم با ویژگیهای ظاهری و باطنی نشانگر چگونگی تضاد در اندیشهی آریاییهستند: هرمزد، سفید و خوشبو و روشن مثل آفتاب شرق، سراسر نور مطلق است، ساکن وبیحرکت مثل قوم اسکان یافتهی خویش و صلح طلب و آرام و یکجانشین است و اندیشه راپیشهی خود کرده. اهریمن سیاه و تاریک و بد بو، مهاجم و جنگ طلب و موجودی در حرکتدائم مثل اقوام مهاجر و شکارچی و ضد سکونت است.
در عمق فلسفهی این تضاد شگرفشاید بتوان ریشهی اصول متضاد اندیشه و عمل را یافت. هرمزد با آرامش ابدی خویش تنهابه نیروی خرد میاندیشد، با نیروی اندیشه خلق میکند، با نیروی اندیشه میجنگد، بانیروی اندیشه احساس میکند.
اهریمن از آغاز بدون اندیشه، تنها بر محور اصل حرکتنامنظم و غیر هدفمند خویش میچرخد.
شاید بسیار بعید نباشد اگر نهایتاً یکی شدناین دو نیرو (اندیشه و عمل) را در جوهرهی وجود مخلوق برتر هرمزد (انسان) پیداکرد.
انسانِ نیمه هرمزدی و نیمه اهریمنی آمیزهایست از اندیشه و عمل. گاهاندیشه میچربد و گاه عملِ بدون اندیشه و تعیین کنندهی سرنوشت نهایی انسان تسلطنهایی یکی از این دو خواهد بود.
اهریمن و هرمزد، هر دو در وجود این مخلوق هرمزدیرخنه میکنند، یکی برای زندگی یکی برای مرگ، یکی برای نیکی یکی برای شر و نهایتاًحضور این دو نیروی متضاد در وجود انسان است که او را به تحرک وا میدارد و در درونجبرِ مطلق حاکم بر هستی، او را حاکم مختار سرزمین وجود خویش میسازد. اگر سرنوشتکلی بشر در آغاز به وسیلهی قادر مطلق رقم زده شده است و هیچ گونه تغییری نخواهدپذیرفت؛ ولی حضور این دو نیروی عظیم مخالف در وجود وی عواملی هستند که او را ازانفعال و تسلیم شدن به جبر مطلق باز میدارد و تحرک و قدرت تصمیمگیری به اومیبخشند تا زندگی برایش معنا پیدا کند.
بدون وجود این پدیدهی هستیآفرین هیچدلیلی برای خلق جهان نمیتوان تصور کرد. هیچ چیز در درون خود هرمزد که در قلمروی ازنور مطلق و سکون کامل به سر میبرد و با بهتر است بگوییم هم جنس قلمرو ساکن ونورانی خود و آمیخته با آن است، وجود ندارد که او را به حرکت در آورد و عامل محرکیبرای او باشد تا او دست به آفرینش بزند. پس نطفهی هستی یعنی تضاد پا به میدانمیگذارد، اهریمن در مقابل هرمزد قرار میگیرد. و آفرینش صورت میگیرد.
ریشهیزمینی دست یافتن به چنین اصل تعیین کنندهای را علاوه بر زمینههای فلسفی شایدبتوان در واقعیت زندگی قوم که اغلب مورد حمله و تهاجم نیروهای متخاصم شکارچی یابیابانگرد هستند یافت. در متن این تضاد است که قوم رشد میکند، میسازد، ایجادمیکند، و برای این حرکتش معنا و مفهوم مییابد. خدایشان نیز در متن تضادی بین خیرو شر است که هستی را شکل میدهد، ابزار میسازد و حرکت را در ابزارش جاریمیکند.
● آفرینش برای جنگ
«به بهدین آن گونه پیداست (که) هرمزد فراز پایه، با همهـآگاهی و بهی، زمانی بیکرانه در روشنی میبود. آن روشنی، گاه و جای هرمزد است که (آن را) روشنی بیکران خوانند اهریمن در تاریکی، به پ ـ دانشی و زدارگامگی، ژرفپایه بود.»
اهریمن بر خلاف هرمزد متحرک است ولی تحرک او توأم با آگاهی نیست بلکهحرکتی نامنظم دارد. بعد از این تازش که به منظور ویرانگری و مرگ صورت میگیرد،هرمزد در مقام دفاع و بعد از تعیین زمانی برای آغاز جنگ، دست به آفرینش مینوی وسپس مادی میزند.
در کل فلسفهی آفرینش زردشتی آنچه که از نخستین قدم برایخواننده چهره مشخص خود را مینماید صحنهی نبردی است که هر حرکتی در تکتک اجزایآن، با آغاز جنگ، هدف آن و پایانش ارتباط منطقی دارد. چنین فلسفهای بیدرنگصاحبان آن فلسفه را سوار بر اسبهای جنگی، با ابزار جنگی و روحیهای جنگی جلو چشممیآورد. با نگرشی از آغاز بر چونی و چرایی این آفرینش، بوی جنگ را در زندگی اینقوم به راحتی میتوان حس کرد.
اهریمن گناگ (ganag گناگ به معنی مهاجم یکی ازصفات اهریمن است) بر قلمرو هرمزد میتازد، هرمزد برای دفاع از سرزمین خویش ـکه درواقع نمونهی آسمانی سرزمین اقوام بومی و ساکن است که مورد تهاجم اقوام بیابانگرد ومهاجم قرار میگیردـ دست به کار میشود. وی با اندیشه و خردی که ذاتی اوست نیرویدشمن را بررسی میکند و آنگاه دست به ساختن ابزار دفاعی میزند، زمان معین و محدودیبرای جنگ تعیین میکند. در درون زمان کرانهمند دست به دامان چاره میزند. باهوشیاری و خرد خویش در مییابد که دشمن را باید زمانی سردواند پس برایش سرودمیخواند ـهمانطور که دشمن برای دشمن رجز میخواندـ روحیهاش را تضعیف میکند،به او میگوید که پایان کار به نفع تو نخواهد بود، حتا بزرگوارانه به او پیشنهادصلح میدهد ولی دشمن کجاندیش این پیشنهاد را ناشی از ضعف میپندارد و جریترمیشود.
رجز خوانی یا خواندن سرود اَهونَوَر (ahunavar) کار خودش را میکند. جادوی کلام به کمک هرمزد میآید و اهریمن را مدتها گیج و بیهوش میکند و این فرصتخوبی است تا هرمزد ابزار جنگ بسازد و لشکر بیاراید. او این کار را نخست به شکلمینوی انجام میدهد. آنها را ساکت و خاموش میآفریند و میآراید.
وی پس ازآفرینش زمان درنگ خدای (زمانی که پادشاهی دراز دارد) «از خودی خویش، از روشنی مادی،تن آفریدگان فراز آفرید، به تنِ آتشِ روشن، سپید، گرد و از دور پیدا، از مادهی آنمینو که پتیاره را که در هر دو آفرینش است، بِبَرَد )
جنس آفریدگان هرمزد نیزاز جنس مینویی است که کشنده و نابود کنندهی پلیدی و پتیاره است. هرمزد پس از آنوای درنگ خدای را که ایزدی قدرتمند و در واقع بزرگ ارتشتاری است با جامهی ارغوانیرنگ جنگی و سلاح زرین در دست، میآفریند و اساساً آفرینش خود را، یا به واقعسربازان خود را به یاری وای درنگ خدای میآفریند.
ستارگان آسمان و ماه و خورشیدنیز سپاهیانی هستند گمارده شده در آسمان و فلسفهی وجودیشان تنها دفاع در برابردشمنان پتیاره است:
«هرمزد در میان آسمان و زمین روشنان را فراز آفرید او برایهمهی آفرینش آغازین جهان جایگاه ساخت که چون اهریمن رسد به مقابلهی دشمن خویشکوشند و آفریدگان را از آن پتیارگان رهایی بخشد، همان سپاه و گند که در (میدان) کارزار بخش شوند بر آن اختران چهار سپاهبد به چهار سوی گمارده شد.
سپاهیان برآن سپاهبدان گمارده شد. پس بیشمار ستارهی نامبردار، برای همزوری و نیرودهندگی (به) آن اختران، به سویسوی و جایجای گمارده شد. چنین گوید که تیشتر، سپاهبد شرق،سَدْویس سپاهبد نیمروز، وَنَند سپاهبد غرب، هفتورنگ سپاهبد شال، میخگاه که میخمیان آسمانش خواند، سپاهبدان سپاهبد، پارَنْد و مَزَده داد و دیگر از این شمار،سرداران پاسدار نواحیاند او ماه و خورشید را به سالاری آن اختران آمیخته ونیامیخته گمارد که ایشان را همه بند به خورشید و ماه است.»
خورشید و ماه همانندپادشاه و وزیری مقتدر، با القای قدرت واحد مرکزی، مهار همهی ستارگان و ارتشیانخود را به دست دارند. هر حرکتی تنها با حرکت دست این دو میسر است. یعنی همان الگوییکه در نظام پادشاهی به باوری ابدی تبدیل میشود. و سپاهبدان چهارگانه، با سپاهبدانسپاهبدی که ناظر بر امورات جنگی است، به خوبی سیستم نظامی حاکم یا مطلوب را تجسممیبخشد.
« نخست آسمان را آفرید او آفریدگان را همه در درون آسمان بیافریددژگونه بارویی که آن را هر افزاری که برای نبرد بایسته است، در میان نهاده شدهباشد یا به مانند خانهای که هر چیز در (آن) بماند مینوی آسمان (که) اندیشمند وسخنور و کنشمند و آگاه و افزونگر و برگزیننده است، پذیرفت دورهی دفاع بر ضداهریمن را که باز تاختن (وی را به جهان تاریکی) نهلد، مینوی آسمان گونان گُردارتشتاری که زره پوشیده باشد تا بیبیم، کارزار رهایی یابد آسمان را بدان گونه (برتن) دارد »
چنین ترکیب و چنین ترتیبی جز در یک سپاه منسجم و منظم با تجربهیجنگی خوب و طولانی ممکن نیست. الگوی زمینی سپاه ارتشتاران و سپاهبدان و غیره بهخوبی به آسمان منتقل شده و فلسفهی وجودی آسمان را معنی بخشیده است. از جانبی دیگرتقدس مینوی ترکیبی آسمانی، اطاعت خالصانهی زمینی و پیروی از این ساختار مقدس راالزامی میکند.
تصویر نهایی که از وضعیت این ستارگان و سپاهبدانشان دادهمیشود، درست شبیه ساعات انتظار و وضعیت بیحرکت سپاهی آراسته در یک سوی میدان رزماست و تا حرکت و تازش دشمن دست به حمله نمیزند و آرام به جا میماند.
«ماه وخورشید و آن ستارگان، تا آمدن اهریمن ایستادند و نرفتند. زمان به پاکی میگذشت وهمواره نیمروز بود. پس از آمدن اهریمن، به حرکت ایستادند و اگر آن بزرگتر مرد ازآن بزرگتر کمان بیفکند. ماه را حرکت همسان سه پره تیری میانه است اگر آن میانه مرداز آن میانه کمان بیفکند. ستارگان را حرکت چون سه پره تیر کوچک است اگر آن کوچک مرداز آن کوچک کمان بیفکند »
به نظر میرسد صاحبان چنین اندیشهی اساطیری، قومیمیباشند ساکن که در آرامش و نور مطلق زندگی میکنند (همان گونه که خدایشان زندگیمیکند)، ولی دشمنِ بیدانش ضمن حرکتِ بیهدف و اهریمنانه و نامنظم خود که اقوامکوچنشین یا بیابانگرد و مهاجم را به خاطر میآورد، به این سرزمین ساکت و پُر ازآرامش میتازد. از آنجایی که سکون و آرامش تازه یافته، ودیعهایست که عیناً بایدمانند صورت آسمانی خود حفظ شود، آغاز به حمله نمیکنند، صلح طلب هستند در عین حالبسیار آگاه (صاحب خردی همه آگاه)، آیندهنگر، چارهساز، قدرتمند، صاحب تجربهیجنگهای منظم و دارای سپاهی قدرتمند و عظیم.
بنابر این طبیعی به نظر میرسد کهاسطورهی آفرینش چنین قومی ـکه رنگ و شکل خود را مستقیماً از وضعیت زندگی زمینیآنها گرفته است فلسفهی وجودی خویش را بر مبنای جنگ بنیان گذارد.
تشویق قوم وقبیله به ساکن شدن (مثل هرمزد) ظاهراً تشویق آغاز دورهی کشاورزی و دامداری توأم باآن است و حرکت و کوچیدن و دست درازی کردن به سرزمین این و آن و وارد قلمرو اقوامساکن شدن حرکتی اهریمنانه، زشت و سیاه است.
مینو امیرقاسمی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست