دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
استفان مزاروش
استفان مزاروش (متولد ۱۹۳۰)، فیلسوف مجار و شاگرد گئورگی لوکاچ، پس از تجاوز شوروی به این کشور، مجارستان را ترک کرد و در انگلستان اقامت گزید. وی استاد برجستهی فلسفه در دانشگاه ساسکس بود که اخیراً بازنشسته شد و طی سالهای اخیر در دانشگاه یورک تدریس کرده است. نظریهی از خودبیگانگی، سوسیالیسم یا بربریت و بخشهایی از کتاب فراسوی سرمایه از این نویسنده به فارسی ترجمه شده است. (سوسیالیسم یا بربریت، ترجمه مرتضی محیط، نشر اختران - فراسوی سرمایه، ترجمه حسن مرتضوی و مرتضی محیط، نشر اختران - نظریه ازخودبیگانگی مارکس، ترجمه حسن شمس آوری، نشر مرکز.)
آن چه میخوانید گفتوگویی است که کریس آرتور و جوزف مککارنی در آوریل ۱۹۹۲ با وی انجام دادند و در نشریهی انگلیسی فلسفهی رادیکال منتشر شد. این گفتوگو که مروری است بر اندیشه های مزاروش با اندکی تلخیص در مانتلیریویو (آوریل ۱۹۹۳) نیز منتشر گردید و ترجمهی فارسی آن در شمارهی ۹۳ نشریهی آدینه (تیرماه ۱۳۷۳) منتشر شد.
● به سنت سارتر بازگردیم
در سال ۱۹۵۷ با سارتر ملاقات کردید. چرا درصدد تالیف کتابی دربارهی اوبر آمدید (کار سارتر: چست و جوی آزادی، ۱۹۷۹)؟
▪ همیشه احساس کردهام که مارکسیستها دین بزرگی به سارتر دارند زیرا ما در دورانی زندگی میکنیم که قدرت سرمایه چیره است، دورانی است که حرف معمول سیاستمداران عمدتاً این است که «هیچ بدیلی وجود ندارد». از خانم تاچر گرفته تا آقای گورباچف بیوقفه همین را تکرار میکنند. اما او و خانم تاچر باید دریابند که با همهی اینها بدیلی بر هر دوی آنها وجود دارد. سیاستمداران احزاب محافظهکار و کارگر همیشه از این میگویند که «هیچ بدیلی وجود ندارد». سارتر مردی بود که همواره از وضعیتی کاملاً متضاد سخن میگفت: بدیلی وجود دارد، باید بدیلی وجود داشته باشد، تو به عنوان یک فرد باید علیه قدرت مهیب سرمایه شورش کنی. مارکسیستها به طور کلی در همصدایی با سارتر کوتاهی کردند. نمیگویم که بنابراین باید یک اگزیستانسیالیست یا یک اگزیستانسیالیست متعهد سیاسی باشید تا باسارتر همصدا شوید، بلکه بحث بر سر این است که در پنجاه سال گذشتهی ادبیات و فلسفه کسی نبود که سعی کند چنین هدفمند و مصمم بر این ضرورت تاکید کند که باید علیه برداشتی که میگوید «هیچ بدیلی وجود ندارد» شورید، و باید مشارکتی فردی در این شورش وجود داشته باشد. من نه اندیشههای سارتر را، که هدف او را میپذیرم. چه گونه میتوانی باور کنی هدف جایی در رویکرد خودت نداشته باشد، بدون هدف نمیتوانیم به هیچ جا حرکت کنیم. امروز حتی به یادآوردن سارتر در فرانسه نگران کننده است چرا؟ زیرا آنچه رخ داده این است که تحت عنوان خصوصیگرایی و فردگرایی، روشنفکران فرانسه به کلی به قدرتهای سرکوب فروخته شدهاند به نیروهایی تسلیم شدهاند که میگویند «بدیل وجود ندارد» و از اینروست که امروزه به یادآوردن سارتر نگرانی به وجود میآورد. وقتی به پیشینهی افرادی نگاه کنید که از آنان صحبت میکنیم (انواع و اقسام پسامدرنیستها) میبینید اینان اغلب در گذشته افرادی درگیر مسائل سیاسی بودهاند. اما درگیریشان سطحی بوده است. برخی از آنها در حول و حوش سال ۱۹۶۸ مائوئیستتر از مائوئیستهای افراطی چین بودند و اکنون بااشتیاق پذیرای ایدهئولوژی راست شدهاند. یا عدهای دیگر که در گروه «سوسیالیسم یا بربریت» جای میگرفتند و اکنون مدافع سطحیترین حرفهای پسامدرنیته شدهاند. آن چه این افراد از دست دادهاند چارچوب ارجاعشان است.
در فرانسه معمول بود که حیات روشنفکری تحت سیطرهی حزب کمونیست باشد و این شامل سارتر نیز میشود که سعی کرد از بیرون از حزب، اعضا و حزب را به سمتی که معتقد بود هدایت کند. سارتر سرانجام این تناقض تلخ و دشوار را دریافت که همکاری با حزب کمونیست هم ضروری و هم محال است. وی این حرف را در زمان جنگ الجزایر زد که آنچه همکاری با حزب را ضروری میکند این است که شما برای مخالف با نیروی سرکوب دولت به یک جنبش نیازمندید اما این همکاری زمان محال است که به این مساله میاندیشید که این جنبش در پی چیست. آن چه اتفاق افتاد تجزبهی حزب کمونیست است مانند بسیاری از دیگر احزاب بینالمللی سوم در دورههی اخیر و اکنون با غرق شدن کشتی بزرگ که این روشنفکران خود را به نحوی در ارتباط تعریف میکردند، بیپناه شدهاند کشتی ناپدید شده است، و اکنون این گروه از روشنفکران خود را در قایقهای لاستیکیای میبینند که خود باد کردهاند و در حال که به یکدیگر حملهور میشوند. منظرهی چندان دلگرم کننده نیست و این روشنفکران صرفاً با خیال پردازی دربارهی فردیتی که وجود ندارد برآنند که از این وضعیت رها نشوند. اما فردیتی وجود ندارد چرا که فردیت حقیقی بدون اجتماعی که خود را با آن پیوند دهی و تعریف کنی قابل تصور نیست.
● شما در کشورهای بسیاری زندگی کردهاید. چرا در انگلستان ساکن شدید؟ مسلماً فرهنگ انگلستان با نوع اندیشهی شما همخوانی چندانی ندارد؟
▪ خب، اجازه میخواهم تفاوتی قائل شوم زیرا در واقع من قبل از این که مجارستان را ترک کنم با شیوهی فرهنگ انگلیسیزبانان رابطهای طولانی داشتهام. من خط فکری از هابز تا سایر افراد بزرگ روشنگری انگلستان و اسکاتلند را بسیار ستودهام و این در واقع به معنای دین بزرگ من به آنها است، زیرا آنان برای آینده پیام مهمی داشتند که باید بخش جدایی ناپذیر از کار ما باشد. دلیل دیگر اینکه من همواره شعر انگلستان و اسکاتلند را، از شکسپیر تا زمان حاضر، تحسین کردهام. و دلیل سوم این است که همواره انگلستان را به عنوان زادگاه انقلاب صنعتی در نظر گرفتهام که دارای طبقهی کارگری با ریشههای استوار عمیق بود و هنوز نیز به رغم همه چیز چنین است. معتقدم که باید خود را با چیزی پیوند داد: تعهد سیاسی و اجتماعی در هوایی خفه یا در خلاء نمیتواند وجود داشته باشد. تحول اجتماعی نمیتواند بدون عامل انجام شود و در شرایط فعلی تنها عامل اجتماعی قابل تصوری که ما را از این شوربختی برهاند طبقهی کارگر است- کارگر به مفهومی که مارکس از آن صحبت میکرد و ما باید تحت شرایط فعلی به کشف مجدد آن بپردازیم.
● کتاب اخیر شما قدرت ایدئولوژی نام دارد. بخش آخر کتاب انتقادات جالبی از مارکس مطرح شده است. در بازاندیشی میراث مارکس چه باید بکنیم؟
▪ ما باید مارکس را با دوران خودش ارتباط دهیم و این امر بدین معنا نیست که باید به نحوی چارچوب نظریهی وی را رها کنیم. چارچوب نظریهی مارکس به عنوان افق کلی فعالیت ما و نیز سمتگیری ما باقی میماند زیرا در بردارندهی تمامی دوران ما است دورانی که مشخصهی آن سرمایهی در بحران و ضرورتِ یافتن راهی برای رها شدن از آن است. با این همه شرایط تغییر میکند و برخی چیزهایی که دربارهی آنها در قدرت ایدئولوژی نوشتهام نشان میدهد که باید تعدیلهایی در نظریهی مارکس انجام شود. در ده سال گذشته سعی کردهام، که توجه را به این نکته جلب کنم که مارکس دربارهی این گوشهی کوچکی از جهان است. معنای این نکته برای ما سوسیالیستها چیست، آیا سرمایه، نه در این گوشهی کوچک دنیا که در یک قلمرو بسیار بزرگتر یعنی بخشهای دیگر جهان تسلط یافته است؟ علاوه بر این مارکس تصمیم گرفت به فراسی بنگرد و از افق و چشم انداز این گوشهی کوچک جهان که اروپا بود فراتر رود و این گزینش هوشمندانهای برای او بود.
● شما در مقالات اخیر خود دربارهی دگرگونی سوسیالیستی تمایز مهمی بین سرمایه و سرمایهداری قائل شدهاید. میتوانید این تمایز و اهمیت آن را تبیین کنید؟
▪ بله در واقع این تمایز به خود مارکس بر میگردد. بارها تاکید کردهام که مارکس اثر اصلیاش را نه «سرمایهداری» که «سرمایه» نام نهاد و بعلاوه تاکید میکنم که ترجمهی عنوان فرعی جلد اول با سرپرستی انگلس به «فرایند تولید سرمایهداری» نادرست بود، این عنوان فرعی در واقع «فرایند تولید سرمایه» است که معنایی اساساً متفاوت دارد. البته آن چه هم اکنون اهمیت دارد این است که هدف و منظور از تحول سوسیالیستی چیره شدن بر قدرت سرمایه است. در این کوشش حذف سرمایهداری هدف نسبتاً سادهای است، زیرا به مفهومی میتوان سرمایهداری را با شورش انقلابی یا مداخله در سطح سیاسی با سلب مالکیت از سرمایهداران حذف کرد. شما به سرمایهداری خاتمه میدهید اما به قدرت سرمایه آسیبی نمیرسانید. سرمایه وابسته به قدرت سرمایهداری نیست و این موضوع از این نظر هم مهم است سرمایه هزاران سال مقدم بر سرمایهداری بوده است. سرمایه میتواند بیش از سرمایهداری عمر کند، امیدوارم نه تا هزاران سال؛ اما هنگامی که سرمایهداری در منطقهی محدودی واژگون شد قدرت سرمایه استمرار مییابد اگر چه به شکلی ناهمگون.
اتحاد شوروی سرمایهداری نبود حتی سرمایهداری دولتی هم نبود. اما تاحد زیادی قدرت سرمایه دراتحاد شوروی چیره بود: تقسیم کار دست نخورده باقی ماند، ساختار دستوری مبتنی بر سلسله مراتب سرمایه حذف شد. سرمایه یک نظام دستوری است که شیوهی کارکرد آن سمتگیری در جهت انباشت است و انباشت میتواند به روشهای مختلفی انجام شود. در اتحاد شوروی اخذ کار مازاد به روشی سیاسی انجام میشود و به این دلیل است که در سالهای اخیر دچار بحران شد. اخذ کار اضافی که به نحو سیاسی تنظیم شده باشد به دلایلی چند غیر منطقی میشود کنترل سیاسی نیروی کار را نمیتوان روش بهینه یا ایدهآلی برای کنترل فرایندکار در نظر گرفت. آن چه در سرمایهداری غرب داریم اخذ کار مازاد و ارزش اضافی با تنظیم اقتصادی است. در اتحاد شوروی از نظر بهرهوری این امر به روش بسیار نامناسبی انجام میشد زیرا نیروی کار توانایی بسیاری را برای کنشهای منفی مانند نافرمانی، سابوتاژ، تخلف و مانند آن حفظ میکند و با چنین کنشهایی دستیابی به آن نوع بارآوری که در جاهای دیگر امکانپذیر است در شوروی سابق قابل تصور نبود و بدینسان است که منطق وجودی نظام انباشت مبتنی بر نیروی سیاسی را در حاکمیت استالین و جانشینان وی تضعیف میکرد. در بهار ۱۹۸۲ من مقالهی مفصلی در ایتالیا منتشر کردم و در آن به صراحت گفتم که گرچه سیاستهای قدیمی ایالات متحد برای واپس راندن نظامی- سیاسی سوسیالیسم نوع شوروی احتمالاً موفق نمیشود اماآن چه در اروپای شرقی رخ میدهد احتمالاً به بازگشت سرمایهداری میانجامد. و به همین دلیل دریافتم که اندیشهی سوسیالیسم بازار اصطلاحی متناقض است. زیرا با درکی سادهانگارانه خواستار در هم تنیدن دو کیفیت متمایز میشود: اخذ اقتصادی کار مازاد با اخذ سیاسی آن- از همین روست که سوسیالیسم بازار هیچ گاه واقعاً آغاز نشده است.
آن چه مطلقاً از اهمیت برخوردار است این که سرمایه نظامی متابولیک است یک نظام متابولیک اقتصادی- اجتماعی کنترل. میتوان سرمایهداری راواژگون کرد، اما نظام کارخانهای باقی میماند، تقسیم کار باقی میماند چیزی در کارکردهای متابولیک جامعه تغییر نمیکند. درواقع، دیریا زود ضرورت کنترل افراد آشکار میشود و چنین است که دیوانسالاری پدیدار میشود. دیوانسالاری تابعی از ساختار دستوری تحت شرایط تغییر یافتهای است که در آن در غیاب سرمایهدار خصوصی باید معادلی برای این کنترل پیدا شود. فکر میکنم این نتیجهگیری بسیار مهمی است زیرا اغلب اندیشهی دیوانسالاری به مثابه نوعی چارچوب تبیین اسطورهای مطرح میشود که هیچ چیزی را تبیین نمیکند. خود دیوانسالاری مستلزم تبیین است. این دیوانسالاری به منزلهی نوعی پاسخ عام که هر چیزی بر مبنای آن تبیین شود استفاده میشود. اگر از دیوانسالاری خلاص شوید همه چیز درست خواهد شد؟ اما شما از دیوانسالاری رها نمیشوید مگر به ساختار اقتصادی- اجتماعی آن حمله ببرید و برای تنظیم فرایند متابولیک جامعه بدلیلی را به گونهای تمهید کنید که ابتدا قدرت سرمایه محدود شود و در اخر هر دو به کلی حذف میشوند. سرمایه نیروی کنترل کننده است نمیتوانید سرمایه را کنترل کنید تنها از طریق تحول کار پیچیدهی روابط متابولیک جامعه میتوان از سرمایه رها شد، نمیتوانید سرمایه را دستکاری کنید هیچ منزلگاهی بین این دو وجود ندارد و به این دلیل است که اندیشهی سوسیالیسم بازار از همان آغاز کارکرد قابلتصویری نداشت. نیاز واقعی نه اعادهی بازار سرمایهداری با عنوان بهکلی جعلی بازار اجتماعی که پذیرش نظام مناسبی از انگیزهها است. هیچ نظام تولید اجتماعی وجود ندارد که بتواند بدون انگیزه کار کند و مردمی که این انگیزهها به آن ارتباط دارد نه واحدهای جمعی انتزاعی که افراد انسانی هستند. بنابراین اگر مردم به مثابه افراد مورد توجه قرار نگیرند و در فرایند تولید در تنظیم فرایند متابولیک جامعه درگیر نشوند دیر یا زود گرایش منفی یا حتی واقعاً خصمانهای علیه آن میگیرند.
● آیا از انگیزههای مادی صحبت میکنیم؟
▪ میتواند هر دو نوع انگیزه مطرح باشد. تقابل بین انگیزههای مادی و اخلاقی اغلب تقابلی لفظی است چرا که اگر نتیجهی این مداخله و مشارکت در فرایندهای اجتماعی، تولید بهتر، بهرهوری فزاینده و به فعل درآمدن توان افراد درگیر باشد، آنگاه انگیزهای مادی است. اما مادامی که افراد در اختیار فرایند زندگی خودشان باشند، آنگاه انگیزههای اخلاقی نیز وجود دارد. بنابراین این دو انگیزه دوشادوش هم پیش میروند. انگیزههای مادی و اخلاقی باید دوشادوش پیش روند. مساله کنترل فزایندهای نظام اقتصادی- اجتماعی است که در آن بهفعلدرآوردن توان سرکوب شدهی مردم نیز یک انگیزه است. انگیزههای مادی در جامعهی ما به گونهای ارائه میشود که مردم را در برابر یکدیگر قرار دهد. میتوانید این را در هر همه جا در هر حرفه آموزش دانشگاه در هر شیوهی زندگی ببینید: انگیزهها بر این فرض بنا میشوند که میتوانیم برای کنترل بهتر مردم آنها را از یکدیگر جدا کنیم این کل فرایند است حال اگر شما این رابطه را به هم بزنید و مردم دریابند که اینک در کنترل چیزیاند که درگیرش هستند آنگاه این تقسیمها دیگر عملی نیست. بنابراین انگیزههای مادی و انگیزههای اخلاقی ماهیتاً میتوانند مساواتجویانه باشند. این تراژدی توسعهی نوعی شوروی است. وقتی آنها از فروپاشی سوسیالیسم سخن میگویند این در واقع وارونه نشان دادن مضحک واقعیتها است زیرا سوسیالیسم در شوروی حتی آغاز نشده بود؛ زیرا حتی گامهای نخست در جهتگذار سوسیالیستی برداشته نشده بود، گذاری که هدف آن چیرگی برقدرت سرمایه چیرگی بر تقسیم کار و چیره شدن بر دولتی است که ساختار دستوری کنترل مردم از بالا است.
● از مبارزه با قدرت سرمایه سخن گفتید اکنون بهتر است اندکی بیشتر از کاربردهای عملی آن بگویید و این بحث را مطرح کنید که تمایز بین سرمایه و سرمایهداری در مبارزهی سوسیالیستی چه کاربردی دارد؟
▪ قبل از هر چیز، استراتژیای که شما در پی آن هستید باید بر مبنای این اصطلاحات تبیین شود. سوسیالیستها نمیتوانند با این تو هم فعالیت کنند که همهی آن چه انجام میدهند صرفاً حذف سرمایهداری خصوصی است- زیرا مسالهی اصلی باقی میماند. ما واقعاً دستخوش بحران تاریخی عمیقی هستیم. فرایند گسترش سرمایه که خود را در سطح جهانی بسط میدهد کموبیش انجام شده است. آن چه ما از چند دههی قبل شاهد بودهایم بحران ساختاری سرمایه است. همواره گفتهام که این بحران با بحران زمان مارکس تفاوت دارد. در آن زمان مارکس بحرانها را چون پدیدههایی توصیف میکرد که خود را به شکلی رعدآسا تخلیه میکنند. اکنون بحرانها خود را به شکلی رعد آسا تخلیه نمیکنند. مشخصهی بحران زمان ما آن شتاب یافتن شدت تغییرها است که تمایل به رکود مستمر دارد. اخیراً درباره کسادیهای دارای دو نقطهی حضیض Double- dip صحبت کردهایم. به زودی از کسادیهای سه حضیضی Triple- dip صحبت خواهیم کرد. تمایل به رکود مستمر که در آن یک بحران از پیدیگری میآید وضعیتی نیست که بتوان به شکل نامحدودی آن را حفظ کرد. چرا که این وضعیت در نهایت تناقضات انفجاری درونی سرمایه را با شدت فعال میکند در این وضعیت محدودهایی وجود دارد که باید در نظر گرفت.
فراموش نکنید که من از بحران ساختاری سرمایه صحبت میکنم که مسالهای است بسیار جدیتری از بحران سرمایهداری. یکی از راههای خروج از بحران سرمایهداری تنظیم اقتصاد به وسیله دولت بود که در برخی جنبهها در افقی دورتر از نظام سرمایهداری غرب میتوانید این امکان را در نظر بگیرید. وقتی سرمایهداری گرفتار مشکلات عمیقی است، سرمایهداری دولتی میتواند تکوین یابد، اما سرمایهداری دولتی در درازمدت راه حلی معقولی نیست چرا که در آن تناقض بین اخذ سیاسی و اقتصادی کار مازاد مجدداً فعال میشود. از رویدادهای خیالی در آینده صحبت نمیکنم. فاشیسم را در نظر بگیرید نظام نازی به این نوع تنظیم دولت یکپارچه متوسل شد تا درآن مقطع تاریخی از بحران سرمایهداری آلمان رها شود. تمامی روشهای جابهجایی موقتی تناقضات درونی سرمایه روزی به بن بست میرسد؛ جهان بسیار ناامن است. اکثریت وسیع انسانها در نفرتانگیزترین شرایط زندگی میکنند. تاکنون در روند مدرنسازی کشورهای پیرامونی چه رخ داده است؟ این فرایند در کشورهای پیرامونی جز برخی از اشکال غارت و استخراج بیاعتنا به پیآمدهای آن حتی برای بقای بشریت- چه بوده است؟ امروز دیگر هیچکس به مدرن سازی به اصطلاح «جهان سوم» باور ندارد. و از این روست که رکود مستمر در درازمدت وضعیتی غیر قابل دفاع است و به همین دلیل گذار اجتماعی تجدید حیات سرمایه قابل تحقق نیست. این گذار تنها می تواند از طریق گسست رادیکال از کنترل مخربی که مبتنی بر سمتگیری انباشت است حاصل شود.
بحران مهیبی که از آن صحبت میکنم نه تنها در نابودی واقعی احزاب کمونیست، احزاب بینالمللی سوم، که در نابودی احزاب بینالملل دوم نیز دیده میشود. حدود صد سال کسانی که به محاسن سوسیالیسم تدریجی و رفرم معتقد بودند از گذاری در جامعه سخن میگفتند که به حرکت به سوی روابط سوسیالیستی انسانها منجر میشود. اما اکنون حتی برمبنای برنامهها و افقهای این کسان آن وضعیت کاملاً بیرون از چشم انداز است. اخیراً احزاب سوسیالیست انترناسیونال دوم و متحد انشان از شکستها و واپس نشینیهای مخربی لطمه دیدهاند: در فرانسه، در ایتالیا، در آلمان، در بلژیک و در کشورهای اسکاندیناوی و در اواخر دههی ۱۹۸۰ چهارمین شکست متوالی حزب کارگر در انگلستان. جالب است که شکست مکرر این احزاب با گشایش سرورآمیز دیسنیلند اروپایی در کشورهایشان همزمان است. زیرا آن چه این احزاب در این فرایند تاریخی و در واکنش به بحران پذیرفتهاند، نوعی سوسیالیسم میکی ماوسی است که از مداخله در فرایند اجتماعی به کلی ناتوان است. تصادفی نیست که این احزاب عقلانیت سرمایه را به عنوان نظامی جایگزینناپذیر قبول میکنند. رهبر حزب کارگر یکبار عنوان کرد که وظیفهی سوسیالیستها مدیریت بهتر سرمایهداری است. این نوع بیمنطقی مضحک در ذات خود یک تناقض است. قابلتصور نیست اگر گمان کنیم نظام سرمایهداری با دولت کارگری بهتر کار میکند. برعکس حتی در چنین حالتی مشکلات ادامه مییابد و حادتر میشود و نظام سیاسی توان پاسخگویی به مشکلات را ندارد چرا که نظام سیاسی در سیطره محدودیتهای هر چه بیشتر سرمایه عمل میکند. حاشیهی مانور جنبشهای سیاسی و نیروهای پارلمانی در سدهی نوزدهم یا سیسالهی نخست سده بیستم به نحو غیر قابل مقایسهای بزرگ تربود. بریتانیا تاکنون بخشی از اروپا بوده است و هیچ راهی وجود ندارد که بتواند از این فرایند رهایی یابد انگلستان کوچک قادر به حل چنین مسائلی نیست.
اما بلافاصله این پرسش مطرح میشود که چگونه خود را به دیگر نقاط جهان ارتباط دهیم؟ چه برسر شرق و اتحاد شوروی آمده است؟ یک مسالهی شالودهای جدید در افق نمودار شده است.(...) مسائل این جهان چنان در هم تنیدهاند که نمیتوان به راه حل جزئی فکر کرد. برای حل این مسائل دگرگونیهای شالودهای ساختاری ضروری است. در پی دو دهه و نیم گسترش اقتصادی دوران پس از جنگ، رکودی در حال تعمیق، فروپاشی استراتژیهای موجود، پایان کینزگرایی، ظهور پول باوری،... آمده است. وقتی افراد خود پسندی چون جان میجر میگویند سوسیالیسم مرده و سرمایهداری فعلیت دارد باید بپرسیم سرمایهداری برای چه کسی و تا کی فعلیت دارد؟ اخیراً خواندم که یکی از مدیران مریللینچ ۵/۱۶ میلیون دلار دیگری ۱۴ میلیون دلار و ده یا پانزده تن از آنان هر یک ۵/۵ میلیون دلار به عنوان پاداش سالانه دریافت کردهاند. سرمایهداری برای چنین کسانی خیلی خوب کار میکند اما برای مردم افریقا چه؟ برای بسیاری از مردم در امریکای لاتین یا پاکستان یا بنگلادش چه؟
● به نظر شما در این وضعیت عامل تغییر هنوز طبقهی کارگر است؟
▪ بدون تردید عامل دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. زمانی را به یاد دارم که هربرت مارکوزه در رویای عاملان اجتماعی جدید، روشنفکران و اقشار حاشیهای بود. روشنفکران میتوانند نقش مهمی در تعریف استراتژیها داشته باشند. اما اقشار حاشیهای نمیتوانند آن نیروی تغییر را تحقق بخشد. تنها نیرویی که میتواند این تغییر را اعمال و آن را عملی کند تولید کنندگان جامعهاند.
▪ نظرتان دربارهی شکل سازماندهی چیست؟ برخی میگویند احزاب سیاسی به سبک قدیم دیگر نامناسب است.
▪ بله کاملاً با این نظر موافقم احزاب سیاسی سبک قدیم به نظام پارلمانی منضم شده بودند که موضوعیت تاریخی خود را در دست داده است. این نظام پارلمانی پیش از آن که طبقهی کارگر در افق تاریخی به مثابه یک عامل اجتماعی پدیدار شود موجودیت داشت. طبقهی کارگر میبایست به سازگار کردن خویش با نظام پارلمانی و مقید کردن خود در چارچوب امکاناتی میپرداخت که این نظام فراهم میکرد از این رو تنها قادر به خلق سازمانهای دفاعی بود. تمامی سازمانهای طبقهی کارگر که در طول تاریخ تشکیل شد که احزاب سیاسی و اتحادیههای کارگری مهمترین آنهاست- سازمانهای دفاعی بود. این سازمانها تا مرحلهای موثر بودهاند و به این دلیل است که چشمانداز رفرمیستی سوسیالیسم تدریجی برای چندین سال موفقیت آمیز بود، چرا که بهبودهای جزئی ممکن بود. در این دوره استاندارهای زندگی طبقهی کارگر در کشورهای گروه هفت به شدت افزایش یافت. زمانی مارکس در مانیفست نوشت که طبقهی کارگر فقط زنجیرهای خود را از دست میدهد. این موضوع درباره طبقه کارگر کشورهای گروه هفت امروز یا حتی دیروز صدق نمیکند. تا پایان دههی اخیر یا پس از آن طبقهی کارگر این کشورها در ارتقا دادن به استاندارهای زندگی خود موفق بوده است اما آن چه در یک دهه یا یک دهه و نیم گذشته رخ داد پایانی بر این فرایند بود. زیرا سرمایه دیگر قادر نبود که به این طبقه منافع یا مزایای خاصی اهدا کند. سرمایهداری زمانی میتواند چنین مزایایی را عرضه کند که با منطق درونی گسترش خود هماهنگ باشد این مزایا در فرایند خودگستری بهمثابه عوامل پویایی عمل میکنند. اما اکنون وضعیت این گونه نیست و به همین دلیل اکنون در وضعیتی هستیم که خدمات بهداشتی در بحران است، نظام آموزشی در بحران است دولت رفاه در کل در بحران است. از این رو فرجام تاریخی این فرایند مجدداً این پرسش را مطرح میکند: در صورتی که طبقهی کارگر دیگر قادر به دستیابی به مزایای دفاعی نیست از طریق چه استراتژیهایی میتواند جامعه را دگرگون کند.
● آیا احزاب فوق پارلمانی مانند بلشویکها یا حذب کمونیست چین بود که سرمایهداری را از میان برداشته نیز از نظر تاریخی منسوخ شدهاند؟
▪ بله کاملاً حتی آن احزاب در محدودهی چشمانداز پالمانتاریستی باقی میماندند و خود لنین مایل بود که این احزاب در چارچوب پارلمان فعالیت کنند. بنابراین آن چه مسالهای حاد برای عامل تاریخی تحول است این است که سرمایه در شیوهی عملکرد و کارکردش یک نیروی فوق پارلمانی است. اتحادیههای کارگری میتوانستند نیروی فوقپارلمانی باشند اما خود را به احزاب رفرمیست وابسته کردهاند و این احزاب اتحادیهها را مقید میکنند. هیچ پیشرفتی وجود نخواهد داشت مگر این که جنبش طبقهی کارگر جنبش سوسیالیستی با توانایی کنش تهاجمی از طریق نهادهای مناسب و از طریق نیروی فوق پارلمانی خود به فعالیت مجدد بپردازد. پارلمان اگر در آینده باید تجدید حیات یابد و تنها در صورتی چنین خواهد شد که نیرویی فوق پارلمانی برآن چیره شود یا نیرویی که در ارتباط با جنبش سیاسی رادیکالی باشد که در پارلمان نیز میتواند فعال باشد.
▪ نظرتان دربارهی وضعیت فعلی تئوری مارکسیستی چیست؟
▪ به همان دلایلی که دربارهاش سخن گفتم فلسفهی مارکسیستی به طور عام خود را در وضعیت بسیار دشواری مییابد زیرا درگیری یک بحران تاریخی عمده است. سردرگمی قاعدهی روز است و آن چه در شرق رخ داد اثر ژرفی بر مارکسیستها و سوسیالیستها در غرب گذاشت. این فلسفه باید به سوی فرایند ارزیابی مجدد و یافتن اصول و تعریف مجدد همهی مفاهیم خود حرکت کند. من وضعیت را برای مثال در امریکای لاتین بسیار جالبتر یافتم شالودهی روشنفکری فعال در آمریکای لاتین بسیار جالبتر از آنچه در غرب است جریان دارد. اما فکر نمیکنم این وضعیتی پایدار باشد و بر این باورم که یک دگرگونی رادیکال سوسیالیستی نمیتواند تنها از آن نواحی سرچشمه بگیرد. به رغم این که وضعیت ممکن است امروز نومید کننده باشد. من واقعاً تصور می کنم آیندهی سوسیالیسم در ایلات متحد رقم خواهد خورد. در بخش پایانی کتاب قدرت ایدهئولوژی که دربارهی مسالهی جهان شمولی بحث کردهام کوشیدهام به این موضوع اشاره کنیم سوسیالیسم یا خود را در سطح جهانی اعمال میکند و شامل همهی نواحی از جمله مناطق پیشرفتهی سرمایهداری میشود و یا موفق نخواهد شد. جهان یکی است. من همواره نظریهی «جهان سوم» را رد کردهام: تنها یک جهان وجود دارد تصور میکنم که تجدید حیات تفکر مارکسیستی در آینده نیز در واکنش به مشکلات و نیازهای این عصر تحقق خواهد یافت به ویژه وقتی برخی پندارهای نادرست زدوده شود. تاکی میتوان با این پندار سرکرد که اگر مردم مدت درازی منظر بمانند از طریق فرایندهای سوسیالدمکراتیک رفرم و سوسیالیسم تدریجی مشکلات حل خواهد شد؟ و تاکی میتوان تحمیق مردم را ادامه داد بسیاری از مردم دیگر به این پندارها باور ندارند و شواهد بسیاری در انتخابات در اروپا وجود دارد که نشان میدهد این پندار عمیقاً بیاعتبار شده است. وقتی انتظارات پارلمانی با تلخکامی برباد میرود مردم در جهت فعالشدن حرکت میکنند. یک مورد شایان توجه در این زمینه در این اواخر مخالفت با مالیات سرانه بود که آن خانم تاچر شکست خورد. و در اسکاتلند پس از انتخابات عمومی بریتانیا برای اعمال آن چه به نظرشان منافع مشروعشان در دستیابی به پارلمان یا حتی استقلال است از اقدام مستقیم و حتی تمرد داخل سخن میگویند.
● آنچه لازم است این است که کارگران در ایالات متحده با کارگران جهان سوم ارتباطهایی را شکل ببخشند و با این کارگران آرمان مشترکی بیایند این چه گونه ممکن است؟
▪ این یکی از مسائل است و بعلاوه در این جا انتقادی به مارکس نیز وارد است، زیرا خود طبقهی کارگر بخش بخش و تقسیم شده است، تناقضهای بسیار زیادی وجود دارد. در ده سال گذشته سطح زندگی طبقهی کارگر کاهش یافته است. ما از یک فرایند صحبت میکنیم. ونه از اهداف خواستنیمان. از واقعیتهایی میگوییم که در زمانه ما رخ میدهد. در ژانویهی سال ۱۹۷۱ من در یادمان ایزاک دویچر با عنوان «ضرورت کنترل اجتماعی» سخنرانی کردم و در آن جا به آغاز بیکاری ساختاری اشاره کردم. تعداد بیکاران آن زمان حتی بیست و سه بار پس از مخدوش کردن ارقام واقعی بیکاری رقم بیکاری نزدیک ۷/۲ میلیون نفر است و هیچ وعدهای حتی از جانب حزب کارگر برای بازگشت اشتغال کامل وجود ندارد: این نشانهی تحولاتی است که رخ میدهد: تناقض چشمگیری است وقتی که عنوان میشود که بخش وسیعی از جمعیت زائد است. این بخش جمعیت همیشه رام و مطیع وراضی باقی نمیماند. چیزهایی در شرف اتفاق است چیزهایی در شرف دگرگونی است. اما این چیزها باید تعمیق بیشتر یابد و من مطمئنم که چنین خواهد شد.
http://rouzegarema.blogfa.com
برگردان: پرویز صداقت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست