شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مجله ویستا

هشت حکایت از تذکره الاولیاء


● شرم
عبدالله مبارک روزی در بادیه می رفت و بر اشتری نشسته بود. به درویشی رسید. گفت:«ای درویش، ما توانگرانیم. ما را خوانده اند، شما کجا می روید که طفیلید؟»
درویش گفت:«میزبان چون کریم …

شرم

عبدالله مبارک روزی در بادیه می رفت و بر اشتری نشسته بود. به درویشی رسید. گفت:«ای درویش، ما توانگرانیم. ما را خوانده اند، شما کجا می روید که طفیلید؟»

درویش گفت:«میزبان چون کریم بود، طفیلی را بهتر دارد. اگر شما را به خانه خود خواند، ما را به خود خواند».

عبدالله گفت:«از ما توانگران وام خواست».

درویش گفت:«اگر از شما وام خواست، برای ما خواست».عبدالله شرم کرد.

غلام

عبدالله، به زمستانی سرد، در بازار نیشابور، می رفت. غلامی دید با پیراهن تنها، که از سرما می لرزید، گفت:«چرا به خواجه ات نمی گویی که از برای تو جبه ای بسازد؟»

گفت:«چه گویم! او خود می داند و می بیند».

عبدالله را وقت، خوش شد. گفت:«طریقت از این غلام آموزید!»

خردمند

عبدالله را وقتی مصیبتی رسید خلقی به تعزیت او رفتند. گبری نیز برفت و با عبدالله گفت:«خردمند، آن بود که چون مصیبتی به وی رسد، روز نخست، آن کند که بعد از سه روز خواهد کرد».

دل صاف

یکی، شیخ را گفت: «دل، صافی کن تا با تو سخنی گویم!»

شیخ گفت: «۳۰ سال است که از حق، صاف دلی می خواهم و هنوز نیافته ام؛ به یک ساعت، از برای تو، دل صافی از کجا آرم؟»

نیکویی

روزی شوریده ای را دید که می گفت: «الهی، در من نگر!»

شیخ -از سر جوشش سرور- گفت: «نیکو سر و رویی داری که در تو نگرد؟!»

گفت: «ای شیخ، آن نظر از برای آن می خواهم تا سر و روی هم نیکو شود!»

او

چون شیخ وفات کرد، مریدی وی را به خواب دید. گفت: «از منکر و نکیر چگونه رستی؟»

گفت: «چون از من سوال کردند، گفتم: شما را از این سوال مقصودی بر نیاید. به جهت آنکه اگر گویم: خدای من، «او»ست، این سخن از من هیچ نبود. باز گردید و از وی بپرسید که من او را که ام. آنچه «او» گوید، آن بود -که اگر صد بار من گویم که: خداوندم «او»ست تا او مرا بنده خود نداند، فایده ای نبود».

برکت عمل

یک روز شیخ می رفت. جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و گفت: «قدم بر قدم مشایخ چنین نهند!»

پوستینی در بر شیخ بود. جوان گفت: «یا شیخ، پاره ای از این پوستین به من ده تا برکت تو، به من رسد».

شیخ گفت: «اگر پوست «بایزید» در خود کشی، سودت ندارد تا عمل «بایزید» نکنی!»

محل یافتن

«ابوسعید ابوالخیر» به زیارت شیخ آمد. ساعتی ایستاد. چون باز می گشت، گفت: «اینجا، جایی است که هر که در عالم چیزی گم کرده باشد، در آن یابد»