یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

او قلم را جادو کرد


او قلم را جادو کرد

در سوگ خالق «صد سال تنهایی», گابریل گارسیا مارکز

تنهایی اگرچه همیشه برای شخصیت‌های داستان‌هایش عادات جنون‌آمیز وگاه مضحک به عمل می‌آورد اما حداقل برای اومفید بود. شاید به این دلیل که ماهیت تنهایی‌شان باهم متفاوت بود مخلوقاتش منزوی بودند چراکه از ابتدا ناقص‌الخلقه متولد می‌شدند همیشه در قلب‌هایشان حفره‌یی خالی ازعشق داشتند حفره‌یی که موجب می‌شد زندگی برایشان یکنواخت و ملال‌آور شود

روزگاری است که هنوز کابوس جنگ‌های داخلی خواب افسران پیر را آشفته می‌سازد و آنان را وامی‌دارد تا باز برای هزارمین بار خاطرات تکراری‌شان را چون هذیان‌هایی تب‌آلود برای نوادگان‌شان بازگوکنند ناگهان در میان عظمت انزوای این جنگجویان خسته قصه‌پردازی ظهور می‌کند که موطنش اقلیم تنهایی است و به خطه خاطرات دور تعلق دارد خاطراتی که افسانه‌ها و اساطیر و مهم‌‌تر از همه تنهایی غنایش می‌بخشند. او مسخ شده در ابدیت انزوای بشری، آرام و بامتانت در تنهایی نسل‌های بی‌شمار رها می‌شود ذهن‌های منزوی را می‌گشاید و با زمزمه‌هایش غزلی می‌سازد که مضمون واحد آن را همه بشر همچون همخوانان یک گروه کر فریاد می‌زنند چراکه تنهایی تنها نقطه پیوند ساکنان زمین است و او با استفاده از این مضمون خود و جهان اسطوره‌یی از یاد رفته‌اش را به جغرافیای ادبیات جهان پیوند می‌زند. جهان اسطوره‌یی که گرچه درزمین گمنام اما جزء جدانشدنی سرزمین اویعنی امریکای لاتین هستند. اساطیری که همراه با نسیم گرم استوایی ازپنجره‌های گشوده به درون خانه‌ها می‌آیند، بر بالاترین مسند می‌نشینند و مقتدرانه بر مسلک مردم سرزمین‌شان حکم می‌رانند این اساطیر به خاطر اصالت چند هزارساله‌شان در برابر مدرنیته تازه‌وارد نزد مردم خود محبوب‌ترند. آنها همیشه و همه جا حضور دارند در دورترین اوهام، در نزدیک‌ترین رویاها، در عشق‌ها، ترس‌ها و تردیدها نشانی از آنها برجاست اما نهایتا در قلب و قلم راویان سرزمین خود به غلیان درمی‌آیند راویانی که به خوبی خستگی ادبیات جهان را از عقل‌گرایی امروز دریافتند و عجایب موجود در فرهنگ‌شان را برای جهانیان جذاب یافتند. در میان تمامی این راویان پرشور، او داستان‌گویی است که سخت شیفته روایت ازمسلک اسطوره‌هاست چرا که خود پرورش یافته در مهد آنان است. او برحسب عادتی اجدادی با خیال‌بافی‌هایش داستان‌های کوتاه و بلندی را می‌بافد تا خود و جهانی را در برابر سردی تنهایی محافظت کند به همین خاطر انزوا در ازدحام دنیایی که قدرت آلوده‌اش می‌کند دغدغه او و تقدیر ازلی مخلوقانش است و او کسی نیست جز گابریل گارسیا مارکز.

خاطرات خطه کودکی

چندین و چند سال بعد زمانی که گابریل گارسیا مارکز بعد ازدریافت جایزه نوبل در برابر فلاش دوربین عکاسان خبری قرارگرفته بود بعدازظهر روزی را به یاد آورد که همراه مادرش برای فروش خانه اجدادی به آراکاتاکا رفته بود. وقتی با آن موهای مجعد و ژولیده و با آن لباس کثیف و مندرس در برابرخانه ایستاد ناگهان هجوم بی‌امان خاطراتی را احساس کردکه از میان در و دیوارها بیرون می‌زد و مانند حرارتی مطبوع به جانش می‌نشست.

هریک از تصاویر کودکی چون بازیگران کهنه‌کاری بودند که انگار از قرن‌ها قبل سربرآورده و با نمایشنامه‌هایی که روی آن بخشی از خاطره‌یی حک شده بود در برابرش حاضر می‌شدند تعظیم کوتاهی می‌کردند، سپس برمی‌گشتند و به روی صحنه می‌رفتند. او آن وقت تصاویر کودکی‌اش را یکی پس از دیگری به یاد می‌آورد زمانی که به اندازه‌یی کوچک بود که در میان ارواح خانه مادربزرگ گم می‌شد و با احتیاط راه می‌رفت تاپای اشباح را لگد نکند یا تنه‌اش به تنه آنها نخورد.

در بعدازظهرهای گرم دهکده دست دردست پدربزرگش، سرهنگ مارکز به سیرک می‌رفت و در آنجا چیزهای عجیبی چون شتر یک کوهانه یا حتی عجیب‌تر از آن یخ را برای نخستین بار می‌دید. پدربزرگ به او علاقه خاصی داشت چون بجز خودش تنها فرد مذکر خانواده به شمار می‌رفت و همین یکه بودن او باعث می‌شد که سرهنگ مارکز جنسیت او را بر خردسالی‌اش ترجیح دهد و با او درباره مسائلی پرحرفی کند که به نظرگابو فقط خاص مردان بود. جنگ، جنگ‌های هزار روزه با صد هزارکشته اما او در آن زمان نه از جنگ چیزی می‌فهمید و نه از انتظار روزمره پدربزرگ برای دریافت حقوق بازنشستگی‌اش اما با این حال جنگ، مرگ و مهم‌تر از همه تنهایی کسانی که در انزوا می‌زیستند و در آغوش آن می‌مردند مساله همیشگی خانواده‌یی بود که در آن رشد می‌کرد.

او در میان انبوه زنانی بزرگ می‌شدکه درمیان خلسه خاطرات‌شان گم بودند و در زندگی روزمره خود حریمی میان زندگان و مردگان قایل نمی‌شدند و در حالی که تنهایی‌شان را نجوا کنان برلب می‌آوردند کفن خود را می‌بافتند و با پایان آن می‌مردند.

در بزم انزوا

یکی از تاثیرگذارترین لحظات عمر مارکز به زمانی برمی‌گردد که او در دبیرستان ثیپاکی‌را تحصیل می‌کرد مدرسه در حوالی بوگوتا، پایتخت کلمبیا واقع شده بود و آنچنان پرت افتاده بود که آسمانش همیشه از محنت و غربت بغضی در گلو داشت.

مارکز به لطف شیوه‌های نوین آموزشی این مدرسه که اهمیت چندانی برای حفظ فاصله میان معلم و دانش‌آموز قایل نبود و همچنین وجود دوستانی که در کنار هم قد می‌کشیدند و به درد مشترک دوری از خانه دچار بودند قسمت بزرگی از شخصیتش را ساخت. او در آن مدرسه همه‌چیز بود بجز دانش‌آموز تکخوان گروه کر، نقاش و کاریکاتوریست، خطیب سیاسی، شاعر غزلواره‌های عاشقانه، نامه‌نویس دلدادگان و مهم‌تر از همه نویسنده بود. ذهن اوجمع اضداد بود وبه او وجوه دوگانه‌یی می‌بخشید که همیشه کمابیش آن را حفظ کرد. در وهله اول از فردی به‌شدت اجتماعی مانند او عجیب به نظر می‌رسید که ماهیت تمام آثارش را انزوا و تنهایی بسازد اما بعدها درنوشته‌هایش نشان دادکه لزوما حضور در اجتماع درمان تنهایی نیست چرا که اجتماع تشکیل شده از انسان‌های تنهای بی‌شمار است؛ شاید اجتماع راه گریزی از تنهایی باشد اما قطعا درمان آن نیست.

گونه دیگر شخصیت او اغلب شب‌ها به سراغش می‌آمد هنگامی که در سرمای خوابگاه در تختخواب چند طبقه فلزی خفته بود ناگهان کابوس‌ها به خواب‌هایش هجوم می‌آوردند و رویاهای اجدادی را با جبری جنون‌زا چون درس حساب به او تحمیل می‌کردند و او را در کابوس‌های تکراری مادرش شرکت می‌دادند. گابو از وحشت رویاهایی که او را زنجیرکشان و زخمی به سوی تنهایی می‌برد آنقدر نعره می‌زد تا بارش بالش‌ها را برسرش احساس می‌کرد.

سحرگاهان خسته از رویاهای نیمه شب که مدام حس تنهایی را میان آن جماعت پرشور به او تلقین می‌کردند به کلاس می‌رفت کتاب‌های مورد علاقه‌اش را چون هزار و یک شب یا دن کیشوت از جیب کتش بیرون می‌آورد آنها را پیش چشم معلم باز می‌کرد و در دنیای آنها گم می‌شد معلمان هرگز او را به خاطر این کار وقیحانه‌اش سرزنش نکردند بلکه با اظهارنظر درباره کتاب‌هایی که می‌خواند فرش بینشی دراندیشه او گستردند در این میان کالدرون دبیرادبیات او نقش بسزایی داشت. گابو در زنگ‌های تفریح، بعد از مراسم کتابخوانی و در گرماگرم گپ‌های شبانه جهان اوهامش را با او در میان می‌گذاشت. کالدرون کسی بود که جهان وهمی او را بسیار جدی می‌گرفت.

عزلت نشین عشق

چندسال بعد پافشاری نیروی مرموزوعجیبی که منشا آن به اشباح خانوادگی برمی‌گشت مارکز را از دانشکده حقوق بیرون کشید و یکسره او را به روزنامه ال ارالدو یکی از دو روزنامه معتبر کلمبیا برد و گابو را به عنوان گزارشگر تحقیقی پشت میز نشاند. مارکز با این تصمیم عجولانه پرچم سپید را برای سرنوشتی برافراشت که برخلاف دیگران حس نمی‌کرد با او سر دشمنی داشته باشد. روزها روزنامه‌نگاری بود که برای یافتن سوژه‌های گزارش در خیابان‌های بی‌نظم برانکیا - جایی که دفترال ارالدو در آن قرار داشت - راه می‌رفت سوژه‌ها را از دل بی‌مبالاتی‌ها و بی‌توجهی‌ها بیرون می‌کشید و روز بعد در همه کشور تکثیر می‌کرد اما نیمه شب‌ها با نوشته‌های داستانی‌اش نیایش‌های دیگری داشت. شب‌هنگام در دفتر ویراستاری روزنامه می‌نشست و در حالی که از گرمای گرمسیری زادگاهش به تنگ آمده بود، در هیبت شبحی ژولیده در پشت مهی غلیظ از دود سیگار می‌نوشت و تنهایی بی‌انتهایی را که گویی ابدی جلوه می‌کرد روی کاغذ می‌آورد کم‌کم به این انزوا که خیال رهایی از او نداشت دل می‌بست.

تنهایی اگرچه همیشه برای شخصیت‌های داستان‌هایش عادات جنون‌آمیز وگاه مضحک به عمل می‌آورد اما حداقل برای اومفید بود. شاید به این دلیل که ماهیت تنهایی‌شان باهم متفاوت بود مخلوقانش منزوی بودند چراکه از ابتدا ناقص‌الخلقه متولد می‌شدند همیشه در قلب‌هایشان حفره‌یی خالی ازعشق داشتند حفره‌یی که موجب می‌شد زندگی برایشان یکنواخت و ملال‌آور شود. هیچ‌وقت دربین آنان کسی را نیافت که ازمرگ ناخشنود باشد چون آنقدر در ورطه روزمرّگی‌هایشان دست و پا زده بودند که مرگ برایشان ارمغانی از رهایی بود.

اما مارکز با مخلوقاتش متفاوت بود چون از مدت‌ها پیش به جرگه معدود دلباختگان پیوسته بود. مرسده دختری ۱۳ ساله با ته‌چهره مصری و لبخندی نمکین بود که نیل او را درسوکره به ساحل انداخته بود.

نوزاد انتظار

مارکز با وجود نوشتن چهار اثر داستانی هنوز هم در نظر مردم کلمبیا بیشتریک روزنامه‌نگار موفق بود و نه حتی یک داستان‌نویس گمنام.

نخستین داستانش توفان برگ نام داشت که ناشران بوینس آیرس با تحقیر برای او پس فرستاده بودند و گیلیر مودتوره منتقد انتشارات زیر نامه قید کرده بود که بهتر است اوبه شغل دیگری غیر از داستان‌نویسی بپردازد مارکز سرسختانه شروع به نگارش داستان دیگری کرد امانه در کلمبیا چراکه در آن زمان روزنامه ال اسپکتادور به پاس قدردانی از استعدادهایش، او را به عنوان خبرنگار عازم پاریس کرده بود اما او در آنجا هنوز هم عادت‌های خود را داشت؛ روزها در کسوت روزنامه‌نگار بود و شب‌ها داستان‌نویسی که در پاریس، سرزمین دکارت به خلق قصه‌های جادویی اقلیمی می‌اندیشید که نقشه جغرافیا اهمیت زیادی برای آن قایل نبود. پریان الهام‌بخش سرزمین او چون موزها فرشتگانی که ایلیاد را به هومر الهام می‌کردند شباهنگام کنارش می‌نشستند تا قصه‌ها را به او القا کنند. او در همان کافه‌های پاریس دومین داستان خود ساعت نحس را در غربت رها کرد تا به خلق داستانی بپردازد که برای آفرینش عجله بیشتری داشت. کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، داستان سرهنگی بود که رها شده در انزوایی مرگبار هر روز در کنار ساحل انتظار قایقی را می‌کشید که برایش نامه‌یی با حقوق بازنشستگی‌اش بیاورد. بعد از پایان یافتن داستان و پست آن به ناشران مارکز هم در این انتظار کشنده با سرهنگ پیر سهیم شد ولی هر دو آنان به عبث در انتظار نامه‌هایی بودند که چون گود و هرگز نمی‌رسیدند.

بعد از اتمام رمان صدسال تنهایی و فروش رفتنش در همه جای جهان چون کلوچه‌های گرم، ناگهان مارکز به نتیجه غیره منتظره‌یی رسید؛ منتقدان آن را بی‌نظیر یافته بودند و صدای تحسین‌شان از گوشه و کنار جهان به گوش می‌رسید. دوستانش که گاه نویسنده‌های شهیری بودند برای این کتاب مقدمه می‌نوشتند مثلا فوئنتس نویسنده و دوست مکزیکی‌اش درباره آن نوشته بود:

« من لحظه تولد صد سال تنهایی حضور داشتم. آن روز با گابو همسفر بودیم. اتفاقی نگاهم به او افتاد، وحشت کردم. حالتش تغییر کرده بود، در واقع آن لحظه خلاقیت بود همان شکفتگی معنوی که در آن جهان با فکر و روح ما همنوا می‌شود و به ما امر می‌کند من اینجا هستم، این طوری هستم حالا مرا بنویس»

یا ماریو بارگاس درمقدمه صدسال تنهایی آورده بود: « کاری که صد سال تنهایی با بقیه داستان‌ها و رمان‌های بعد ازخودش کرد این بود که آنها را درحد آگهی بازرگانی تقلیل داد صدسال تنهایی با خلق جهانی وسیع وپیچیده، رمان‌هایی را که براساس جنون جاه‌طلبی نوشته می‌شوند به چالش کیفی می‌کشاند.»

اینها همه تمجید‌هایی بود که مارکز ابدا آنها را قبول نداشت و با ساده‌انگاری که حتی متواضعانه هم نبود این کتاب را فقط احیاگر خاطرات خطه‌اش می‌دانست؛ خاطراتی که در آن انزوای زندگی روزمره روایت می‌شد. مارکز با این پیش پاافتاده ارزیابی کردن اثرش در واقع وجود خصلتی را در خود افشا کرد که خصوصیت بارز مخلوقاتش بود به این معنی که بزرگ‌ترین و عجیب‌ترین مسائل را آنچنان عادی می‌انگاریدند که انگار آنقدر طبیعی است که جز این هم نباید باشد. مارکز خونسردانه به مخاطبانی که به جادوی موجود در این رئالیسم عادت نداشتند و آن را عجیب می‌یافتند پاسخ می‌داد: من فقط خاطراتی را روایت کرده‌ام که براساس واقعیت‌های امریکای لاتین است و ادامه می‌داد: کسانی که بدون آگاهی ازتاریخ امریکای لاتین کتاب‌های مرا می‌خوانند شاید از آن لذت ببرند اما قطعا آن را نمی‌فهمند.

جنون جاودانگی

نوبل برای او انفجار مهیب شهرت بود؛ انفجاری که زندگی‌اش را که بر ستون‌های گذشته استوارشده بود لرزاند و نابود کرد و او این گناه را برگردن صدسال تنهایی می‌دانست، رمانی که همیشه با تلخی از آن یاد می‌کند: صدسال تنهایی زندگی‌ام را خراب کرد بعد از انتشارش دیگر هیچ چیز مثل گذشته نبود.

او دیگر گابویی نبود که با بی‌قیدی در کوچه و خیابان با صدای بلند آواز می‌خواند و در شلوغی محافل عمومی، در میان عربده‌های مستانه و زد و خوردهای رهگذران باز هم می‌توانست گزارش‌هایش را تنظیم کند و داستان‌هایش را بنویسد او امروز در اتاق ساکت و آرام‌اش می‌نشست تا در نهایت ادب پیشنهاد تدریس در دانشگاه یا کرسی ریاست‌جمهوری را رد کند یا بر ترس دیرینه‌اش از وسایل ارتباطی فایق آید و جلوی دوربین ظاهر شود یا پشت تریبون سخنرانی کند. شهرت نوع دیگری از انزوا را به او نشان می‌داد و اعتقاد همیشگی‌اش را به اثبات می‌رساند که: شهرت برای نویسنده مانند قدرت برای دیکتاتور است. هر دو به تنهایی محکومند.

اما این سرسام شهرت باعث نشد او از رمان جدیدش دست بکشد چراکه جنون جاودانگی داشت به اسپانیا رفت و در حالی که منتقدان در همه جای دنیا از رمان صدسال تنهایی او چون نامه‌های ملکیادس رمزگشایی می‌کردند مشغول نوشتن داستانی شد که منشا آن به جمله‌یی برمی‌گشت که سال‌ها پیش به یکی از دوستانش گفته بود: تاریخ امریکای لاتین هنوز نوشته نشده.

رمان تنهایی دیکتاتوری را روایت می‌کند که مانند اکثر اشخاص تاثیرگذار داستان‌هایش آنقدر پیر شده که دیگر حساب سال‌های عمرش را گم کرده و پیش از مرگ، مرده است.

در کتاب‌های مارکز قدرت و تنهایی همپای هم هستند و عشق آنچنان با این دو احساس بیگانگی می‌کند که ترجیح می‌دهد در جاده‌یی جدا حرکت کند.

قدرت و تنهایی آنقدر به همسفری‌شان ادامه می‌دهند تا پاییز پیشوا را رقم می‌زنند و اما عشق تنها در جاده‌یی دیگر با شور عاشقانه‌یی پیش می‌رود و به عشق در سال‌های وبا می‌رسد و در آنجا به نظاره دو جوان شوریده‌حال می‌نشیند. تلگرافچی فقیری که همچون قهرمان‌های کلاسیک با ویولنی در دست پشت پنجره اتاق محبوب آواز می‌خواند و آن دخترک زیبایی که با ته‌چهره رومی‌اش با آوای حزین او می‌گریست شباهت زیادی به پدر و مادر مارکز دارد. مادرش لوئیزا دختر سرهنگ مارکز که در خانواده‌یی اصیل پرورش یافته ناگهان دلباخته دانشجوی انصرافی دانشکده پزشکی یعنی گابریل الیخیو گارسیا می‌شود که فلاکت فقر او را تلگرافچی محل زندگی محبوب کرده است. جوانی از خطه مردان نه‌چندان خوشنام که به حزب محافظه‌کار گرایش دارد و دلدادگی‌اش به دختر سرهنگ آزادیخواه جنگ‌های داخلی گناهی بس بزرگ شمرده می‌شود. اما سال‌ها بعد فرزند ارشد این دو یعنی گابریل گارسیا مارکز در کسوت روایتگر می‌نشیند تا جزییات مصایب این عشق را روایت کند. مارکز جزو معدود نویسندگانی است که جزیی‌ترین خاطراتش را سخاوتمندانه با خوانندگانش در میان می‌گذارد. او بخشنده رویاهاست؛ رویاهایی که سرنوشتش را به تسخیر درآورده‌اند. گابو شباهنگام گمشده در خلسه خاطراتش، رویاهایش را در قصه‌هایش رها می‌کند و جهان مسخ شده از خاطراتش را تا سر زدن سپیده بیدار نگه می‌دارد.

فرشته اثنی‌عشری