یکشنبه, ۲۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 9 February, 2025
ارمغان موبد
![ارمغان موبد](/web/imgs/16/147/3ugvj1.jpeg)
یک دلار و هشتاد و هفت سنت؛ همه اش همین بود، و شصت سنت آن هم سکه های یک سنتی بود، سکه هایی که طی مدت درازی - یک سنت و دو سنت - در نتیجه چانه زدن با بقال و سبزی فروش و قصاب گرد هم آمده بود، سکه هایی که با تحمل حرف های کنایه آمیز فروشنده ها و تهمت های آنها به خست و دنائت و پول پرستی جمع شده بود، و او همه این تلخی ها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس انداز کند.
یک بار دیگر بدقت پول ها را شمرد، اشتباه نکرده بود، همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود، پول ناچیزی که با آن ممکن نبود چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد و فردا هم روز عید کریسمس بود.
دِلا زن جوان پریده رنگ، افسرده و دل شکسته، سربلند کرد. چه کند؟ چاره ای جز این نداشت که خود را به روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند. واقعاً زندگی جز مجموعه ای از زاری ها و اشکباری ها نیست که بندرت در میان آن لبخندی دیده می شود، اگر هم باشد، عمرش از عمر یک شبنم صبحگاه بهاری کوتاهتر است.
دلا به سرنوشت تباه خود اشک می ریخت. خانه اش عمارت محقری بود که برای آن هفته ای هشت دلار اجاره می پرداخت. هر تازه واردی با یک نگاه می فهمید که اینجا، کاشانه خانواده بینوا و تهیدستی است. هر گوشه ای و هر رقم از اسباب و اثاثش از این تهی دستی و درماندگی حکایت می کرد. اتاق پایین درست شبیه به دهلیز محقری بود، یا شباهت به صندوق پستی داشت که هیچ وقت در آن نامه ای فرو نمی افتاد، مسکنی بود که هیچ وقت انگشتی به زنگ در آن فشار نمی آورد. پهلوی زنگ، کارتی دیده می شد که به رویش نوشته بود: »جیمز- دیلینگهام- یانگ«. سالها قبل، مستاجران این خانه، زن و شوهر جوانی بودند که آفتاب اقبال بیش و کم به رویشان لبخند می زد، برای اینکه در آن موقع مرد خانواده مبلغی در حدود سی دلار در هفته حقوق می گرفت و این پول تا حدی کفاف زندگی آن دو را می کرد. بعد حوادثی پیش آمد که درآمدش به بیست دلار در هفته تقلیل یافت و همین امر سبب شد که شالوده زندگی آنها به هم بخورد. عفریت فقر به سراغشان آمد و آسایش را از آنها گرفت. مثل اینکه از آن تاریخ حتی به روی کارت اسمش هم حجابی تیره و کدر فرو افتاده بود، برای اینکه از دور با زبان گویای خود فقر و درماندگی صاحبش را بیان می کرد.
با وجود این، مرد خانواده هر وقت به محوطه نیم ویران خانه خود پا می گذاشت، همسرش با خوشرویی و مسرت از او استقبال می کرد. او را جیم می خواند و قلب ماتم زده اش را با تبسم تابناک و امید بخش خود روشن می ساخت.
زن زیبای دل شکسته اشکباری خود را تمام کرد. برخاست و چند قدم متحیرانه در اتاق راه رفت. بعد کنار پنجره رفت و با گرفتگی خاطر به حیاط مقابل نظر دوخت. آنجا، گربه خاکستری رنگی راه می رفت.
فکر فردا یک دقیقه ترکش نمی کرد. فردا کریسمس بود و او برای مسرت خاطر شوهرش می بایستی هدیه ای به او بدهد ولو آن هدیه حقیر و ناچیز باشد، در حالی که مجموع پس انداز او بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نبود. ماه های متوالی به امید چنین روزی یک سنت و دو سنت از خرج خانه صرفه جویی کرده بود و حالا آنچه برایش گرد آمده بود از این مبلغ جزیی تجاوز نمی کرد. بیست دلار حقوق در هفته و هزینه سنگین زندگی، دیگر محلی برای پس انداز کردن باقی نمی گذارد. علاوه بر آن، در این اواخر مخارج خورد و خوراک به مراتب بیش از آنچه او حساب می کرد بالا رفته بود و حالا که پس از گذشت یک سال، سال نو نزدیک می شد، لازم بود برای شوهرش هدیه ای خریداری کند، هدیه ای که یاد بودی از وفاداری و مهربانی او نسبت به شوهرش باشد. او از هفته ها پیش به یاد نزدیک شدن کریسمس بود و روزهای متوالی با خود فکر کرده بود که چه چیز برای جیمز محبوبش بخرد، چیزی که در عین مناسب بودن، ارزش شان و مقام شوهرش را داشته باشد، در حالی که اکنون محصول ماهها رنج خود را بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نمی یافت.
بی اختیار مقابل آیینه زردی که بین دو پنجره قرار گرفته بود رفت و نگاهی به آن انداخت. چهره ای ظریف و زیبا دید که در آن دو چشم درخشان می درخشید و هاله ای از گیسوان طلایی گردش فروریخته بود. چند لحظه متفکر و مغموم به آن نگاه کرد. آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانه هایش فروریخت.
در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد می کرد: یکی ساعت طلایی جیبی جیم که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی قیمتی آن خانواده را تشکیل می داد و دیگری گیسوان فریبنده و روح نواز دِلا که همسرش را بی اختیار به تحسین و ستایش وامی داشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بود که اگر ملکه باستانی سبا با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی می زیست، دلا هر روز صبح برای اینکه جواهرات کم نظیر ملکه را از رونق و جلا بیندازد، تعمداً گیسوان خود را از پنجره به بیرون می افکند و به دست نسیم فرحناک می سپرد. همانطور جیم هم به قدری به تنها یاد بود پربهای خانوادگی خود افتخار داشت که اگر حضرت سلیمان با تمام گنجینه بی حسابش در همسایگی اش منزل می گرفت، هر روز مخصوصاً ساعت طلا را برابر چشمش از جیب در می آورد تا سرانجام سلطان توانگر را از خشم و حسادت دیوانه کند.
زن زیبا بی حرکت برابر آیینه ایستاده بود و چشم از آن آبشار درخشان بر نمی داشت. تارهای زرینش به قدری بلند و انبوه بود که تا پایین زانوانش می رسید.
معلوم نشد این بهت و سرگشتگی چه مدتی به طول انجامید. افکار گوناگونی از مخیله اش می گذشت و توفان سهمناکی روحش را می لرزاند. سرانجام فکری به خاطرش رسید، فکری که مثل بارقه ای ضعیف در یک لحظه مقابلش درخشید و جهان ظلمت زده اطرافش را روشن ساخت. اما از تجسم همان خیال، بی اختیار دو قطره اشک گرم و سوزان از دیدگانش سرازیر شد و بر سطح فرش کهنه اتاق ریخت. آن فکر، آن اندیشه کوتاه و آنی، گرچه بسیار تلخ و دردناک بود، اما مشکل او را آسان می کرد و او را به آرزوی کوچکی که داشت می رساند.
دیگر صبر و تامل را جایز نشمرد. پالتو کهنه اش را پوشید و کلاه فرسوده اش را به سر گذاشت. با سرعت از پلکان پایین آمد و داخل کوچه شد. بعد با همان شتاب مسافتی را طی کرد تا مقابل مغازه ای رسید که تابلویی در بالای آن به این مضمون نصب شده بود:
»مادام سوفرونی، فروشنده کلاه گیس«با عجله داخل مغازه شد. زنی چاق و میانسال آنجا ایستاده بود. یکی دو دقیقه با حیرت به او نگاه کرد، بعد با آهنگی گرفته پرسید: خانم، موهای مرا می خرید؟
مادام با کنجکاوی نگاهی به گیسوان تازه وارد انداخت. آنگاه جواب داد: کار من خرید و فروش موست. کلاهت را بردار تا بهتر ببینم.
دلا با دست مرتعش کلاه را برداشت. در دم موج گیسوان به روی شانه اش ریخت و متعاقب آن برقی از مسرت از چشمان بهت زده خریدار جستن کرد. نزدیک آمد و چند بار تارهای آن را با انگشتان خود پس و پیش کرد و گفت: بیست دلار می خرم! زن جوان بلافاصله گفت: خواهش می کنم پولش را زودتر به من بدهید.
یکی دو ساعت، مثل باد زودگذر سپری شد. در این موقع دلا پس از گردش و جست و جوی زیاد در مقابل مغازه ای ایستاده بود که می توانست هدیه مورد توجه خودش را در آنجا بخرد. عاقبت آنچه را که در عالم رویا در جست و جویش می گشت پیدا کرده بود. برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازه های مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود، زنجیری بود ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده بود و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی می داشت مطابقت می کرد. به قدری ظریف و دلربا بود که دلا با یک نگاه شیفته شد و فهمید که از آن بهتر نمی تواند هدیه ای پیدا کند، حتی سادگی و ظرافت آن هم با شخصیت و مناعت شوهرش جور در می آمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، در حدود همان پولی بود که دلا با خود داشت: یک دلار و هشتاد و هفت سنت هم برایش باقی می ماند. وقتی آن را به دست گرفت و به طرف خانه برگشت، تمام مدت به این فکر می کرد که حتماً شوهرش از دیدن آن، بیش از حد انتظار خوشحال می شود و طبعاً ساعتش را بیش از پیش گرامی می شمرد.
داخل خانه شد و با شتاب بالا رفت. با اینکه مست باده رضایت و غرور بود، با این حال جانب احتیاط را از دست نداد. فکر کرد بهتر است کمی موهای کوتاه خود را آرایش کند تا پیش چشم شوهرش زیاد غیرعادی و زشت به نظر نرسد. فر آهنین را در آتش گذاشت و وقتی که داغ شد، با زحمت زیاد موهای کوتاه را فر زد، حالا بهتر شده بود، گرچه کمی مثل پسرهای مدرسه به نظر می رسید.
وقتی با دقت به آیینه نگاه کرد آهسته زیر لب گفت: خدا کند که جیم از من بدش نیاید. اگر شکل مرا نپسندد، آن وقت من چه کنم؟ اگر مرا به باد ملامت گرفت که تو شبیه دخترهای آوازه خوان جزیره کانی آیلند شده ای، آن وقت چه جوابی به او بدهم؟
و دوباره به فکر فرورفت. اثر ندامت و حرمان در صورت بی رنگش نمایان بود. با خود گفت ولی چه کاری غیر از این از دستم بر می آمد؟ با یک دلار و هشتاد و هفت سنت که ممکن نبود بشود چیزی خرید.
غروب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. دلا به عادت همیشگی اول قهوه را درست کرد، بعد ماهی تابه را به روی اجاق گذاشت تا شام را تهیه کند. هر دقیقه منتظر بود در باز شود و جیم تو بیاید. چند مرتبه دیگر با اضطراب و نگرانی، خود را در آیینه دید. بعد، زنجیر ظریفی را که آن همه در جست و جوی خریدش غصه خورده بود به دست گرفت و نگاه کرد.
در همین لحظات، صدای باز شدن در بیرون به گوشش رسید.
جیم، مثل معمول سر ساعت به خانه برگشته بود. در تمام مدتی که با دلا عروسی کرده بود هیچ وقت نشده بود که دیر به خانه بازگردد. وقتی صدای پایش در دهلیز پیچید، قلب دلا بشدت شروع به تپیدن کرد، زن زیبا عادت داشت که همیشه و در هر حال با خدای خود راز و نیاز کند و از او در موفقیت کارها یاری بطلبد. در اینجا هم بی اختیار نگاهش متوجه بالا شد و زیر لب زمزمه کرد: »خداوندا، کاری نکن که جیم از من بدش بیاید. لطفت را از من دریغ ندار و به من کمک کن تا باز هم در نظر او قشنگ جلوه کنم.« یک مرتبه در باز شد و جیم تو آمد. مثل همیشه خسته و کوفته بود. قیافه متفکر و لاغرش نشان می داد که خیلی کار می کند. هر کسی با یک نگاه به صورتش می فهمید که جیم مرد مسنی نیست. شاید بیشتر از بیست و دو سال از عمرش نمی گذرد، منتها گذشت روزگار و مشقت های زندگی پیرش کرده است. با دستی که از شدت سرما سرخ و متورم شده بود، در را پشتش بست و یک قدم جلو آمد، اما یک مرتبه تکانی خورد و سر جایش ایستاد. چشمش به دلا افتاده بود و آنچه را که می دید نمی توانست باور کند. آیا او واقعاً زنش بود که به این قیافه درآمده بود؟ خیره خیره نگاه می کرد و حرفی نمی زد. دلا هم با سیمای متبسم ولی آمیخته با نگرانی شوهرش را می نگریست. زن جوان از نگاه های او ابداً چیزی نمی توانست بفهمد. نه اثر خوشحالی در آن می دید، نه اثر رنجش و ناامیدی. نه می توانست بفهمد که آیا شوهرش از کار او رنجیده و نه قادر بود درک کند که از عمل او راضی است.
این ثانیه ها و دقایق پراضطراب به قدری ادامه یافت که دلا بیش از این طاقت نیاورد. میز را کنار زد و نزدیکش شد. با صدای بلند گفت: جیم، چرا این طور نگاه می کنی؟ چرا این قدر متعجب شده ای؟ اگر می بینی که موهایم را کوتاه کرده ام دلیلی دارد. ببین محبوبم، فردا عید کریسمس است و من
نمی توانستم قبول کنم که صبح عید چیزی به تو عیدی ندهم. چون وضع مالی مان خوب نیست و توخودت هم خوب می دانی، به همین دلیل موهایم را فروختم تا بتوانم چیزی برایت بخرم. حالا امیدوارم تو از موی کوتاه من بدت نیاید. اگر این طور دوست نداری، ناراحت نشو، زود بلند خواهد شد. خیلی زود... موهای من زود بلند می شود. . . من هم چاره ای جز این کار نداشتم لااقل به خاطر این عید به من تبریک بگو و بیا خوشحال باشیم. تو نمی دانی که من چه چیز کوچک قشنگی برایت تهیه کرده ام؟
مرد جوان همانطور حیرت زده او را نگاه می کرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن می افزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفته ای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: چه قدر عوض شده ای. .. پس موهایت را کوتاه کردی و...
دلا به میان حرفش دوید: آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شده ام؟ این طور مرا دوست نداری؟
جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد.
زن مضطرب باردیگر پرسید: کجا نگاه می کنی؟ دنبال چه می گردی؟ به تو گفتم که آنها را فروختم. قیافه ات را بازکن، کمی بخند، امشب شب عید است، با من بداخلاقی نکن، من این موها را به خاطر تو از دست دادم. اما هیچ غصه و نگرانی ندارد، باز هم بلند خواهد شد. اگر آنها خوب بود و تو آنها را دوست می داشتی، در عوض بدان که من هم خیلی تو را دوست دارم. این کار را به خاطر تو کردم...
و یک قدم دیگر نزدیک شد و با تبسم گفت: خوب، حالا موضوع را فراموش کن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر کنم... جیم کمی به خود آمد و از آن رویای گران بیدار شد. شاید فهمید که اگر یک دقیقه دیگر سکوت کند و حرفی نزند، سیل اشک از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد. نزدیکش آمد و با مهربانی او را به سینه خود فشرد. دیگر هرچه بود به پایان رسیده بود. غصه و پشیمانی چه فایده ای داشت؟ خواب طلایی اش به بیداری وحشت انگیزی منتهی شده بود. دیگر ارمغان قشنگی را که برای زن دلبندش خریده بود و با شوق و ذوق فراوان همراه خود آورده بود در آن شرایط یاس آور به چه درد می خورد؟ فرض کنیم که جیم در آن لحظه به جای هشت دلار در هفته، یک میلیون دلار در سال حقوق می گرفت، در آن لحظه چه نتیجه ای داشت، کاری بود که شده کدام منطقی در عالم می توانست در آن لحظات، روح مضطرب و قلب آتش گرفته او را آرامش ببخشد؟
جیم بسته عیدی را از جیب پالتو کهنه درآورد و با بی اعتنایی روی میز انداخت و گفت: بگیر دلاجان، این هدیه ناقابلی است که برایت خریدم، ولی متاسفم که دیگر به دردت نمی خورد، اما طوری نیست. بازش کن و ببین چرا من از دیدن موی کوتاه تو ناراحت شدم. خیال نکن که اگر تو موهایت را زدی، از محبت من نسبت به تو کم شده، نه، فقط دلیلش همین بود...
دلا با انگشتان مرتعش بند را از هم باز کرد و به داخل بسته نظر انداخت. یک مرتبه فریادی از ذوق کشید ولی بلافاصله ساکت شد، ظاهراً حقیقت دردناک به یادش آمد و آن وقت به دنبال آن، قطره های اشک سوزان از چشمانش سرازیرشد.
در میان بسته کاغذ، یک جفت شانه طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانه های ظریفی که دلا از مدتها پیش آرزو می کرد آنها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچ وقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مکرر آنها را در پشت ویترین یکی از مغازه های »برودوی« دیده بود، اما چون قیمتش نسبتاً گران بود، هرگز نمی توانست پیش بینی کند که روزی صاحب آنها خواهد شد.
و حالا این شانه های ظریف الماس نشان- آنجا، در مقابلش قرار داشت. چند دقیقه با وجد و شیفتگی و در عین حال اندوه و تاسف به آنها نگاه کرد و اشک ریخت، بعد یک مرتبه آنها را برداشت و به سینه فشرد. وقتی چشمان حیرت زده شوهرش را دید، گفت: جیم، نمی دانی چه قدر خوشحالم که این هدیه قشنگ را برایم خریدی... مطمئنم که موهایم زود بلند خواهد شد و آن وقت خودم را با آنها خوشگل خواهم کرد.
حجاب تیره غم همچنان بر چهره شوهر کشیده شده بود. ساکت بود و حرفی نمی زد. او هنوز هدیه ای را که همسرش برایش خریده بود ندیده بود، برای اینکه دلا هنوز فرصت نکرده بود آن را نشانش دهد.
پس از آنکه چند دقیقه همچنان در بیم و امید گذشت، دلا نزدیک شد و با سیمای متبسم، دستش را به سویش دراز کرد. در آن حالت، زن به قدری پاک و معصومانه و روحش آن چنان لبریز از عشق و محبت بود که هر چیز، ولو حقیر و ناچیز، در چشم گیرنده درخشان و گرانبها جلوه می کرد.
گفت: ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت می آید؟ اگر بدانی چه قدر مغازه ها را گشتم تا این بند ساعت را برایت پیدا کردم! حالا ساعتت را به من بده، می خواهم ببینم به آن می آید یا نه؟
جیم به جای آنکه تقاضای زن را اجابت کند، خود را به روی نیمکت فرسوده افکنده و لبخندی حزن آلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید، گفت: دلاجان، بهتر است این هدیه های کریسمس را فعلاً در جای مطمئنی بگذاریم و حفظ کنیم. حیف است که آنها را به دست بگیریم و به کارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشکرم که این بند قشنگ را برایم خریدی، ولی حقیقت مطلب این است که من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانه ها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای اینکه من خیلی گرسنه ام.
پیران و خردمندان ما خوب گفته اند که هدیه شب عید، محبوب و پربهاست. آن موبدان و مغان، همان گروهی که این رسم را از روگار کهن بین ما مرسوم کرده اند، مردمی با دانش و فضلیت بوده اند، همانهایی بوده اند که برای کودکان ارمغان می آوردند و دل آنها را در شب عید خوش می کردند. این افراد دادن عیدی و هدیه را معمول کردند تا کسانی که برای هم عشق و احترامی قایلند، در چنان ایام مقدسی به آن وسیله از هم یاد کنند.
در اینجا سرگذشت دو عاشق پاکباز یا دو فرد از افراد همین جامعه بشری را خواندید که گرانبهاترین و گرامی ترین چیز خود را از دست دادند تا برای محبوب خود ارمغانی تهیه کنند. شاید تا به امروز از میان کسانی که در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه کرده اند، هیچ یک ماجرایی غم انگیزتر و هیجان آورتر از این دو نداشته باشند، و گرچه هدیه هایشان جز غمی دردناک بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغانشان مناسب ترین و بجاترین هدیه ها بود، هدیه هایی که مظهر عالی وفاداری و از خود گذشتگی به شمار می آمد.
با اندکی تلخیص- ترجمه: حسن شهباز
آشنایی با نویسنده
اُ.هنری، نام مستعار نویسنده نامداری است که اسم حقیقی او »ویلیام سیدنی پورتر« است و به سال۱۸۶۲ در شهر »گرینز بورو« از شهرهای کارولینای شمالی آمریکا به دنیا آمد. در جوانی مدت پنج سال در داروخانه عمومی خود به کار اشتغال داشت و آنگاه در سال۱۸۸۲ به ایالت تکزاس رهسپار شد و در آنجا به کار در مطبوعات پرداخت. آثار ادبی او طی این سال ها در دو روزنامه بزرگ این ایالت به نام Daily Post وRolliod Stone دیده می شود.
اُ. هنری سپس در یکی از بانک های تکزاس به نام »آستین بانک« در شغل تحویلداری مشغول خدمت شد، اما دیری نگذشت که بانک مزبور ورشکست شد و مبلغ کلانی کسر آورد. چون اتهام مستقیماً متوجه اُ.هنری بود از آن سرزمین گریخت و چندی در نیواُرلئان زیست و سپس به کشور هندوراس در آمریکای مرکزی رفت.
دوستان اُ.هنری و تذکره نویسانی که هوا خواه او بوده اند وی را در این ماجرا بی گناه می دانند ولی اعترافات خود او، محکومیت وی را قطعی و تردید ناپذیر می سازد. اُ.هنری پس از بازگشت به وطن که به دلیل بیماری همسرش صورت گرفت، به زندان افتاد و مدتی متجاوز از سه سال در زندان دولتی »اوهایو« محبوس بود.
پس از آزادی از زندان بود که با نگارش داستان های متعدد کوتاه و انتشار آنها در مجلات پرتیراژ نیویورک، آوازه شهرتش همه جا پیچید و قبل از آنکه وی به سن چهل و هشت سالگی برسد و در اثر بیماری سل دیده به روی جهان بربندد، متجاوز از ششصد داستان کوتاه کامل از خویشتن به یادگار گذاشت.
داستان های اُ.هنری عموماً پرتوطئه، نافذ، مهیج و دل انگیز است. پایان حکایت او غالباً برخلاف تصور، به طور ناگهانی تغییر می پذیرد و به صورتی در می آید که خواننده انتظار ندارد. منتقدان ادبی، اُ.هنری را یکی از پیشگامان هنر داستان کوتاه نویسی می شمارند و بر کار او ارج بسیار می نهند.
![](/imgs/no-img-200.png)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست